نمایشنامهی عجیبی بود، مثل عنوانش و مثل عشق و عادت. کی عاشق میشیم و عشق دقیقن چیه و مرز عشق و عادت کجاست.
غافلگیر کردنهای نویسنده رو دوست داشتم اگرچه وقتی فهمیدم لارسن همسر هلنه حدس زدم که باید هلن مرده باشه اما باز هم نویسنده تونست غافلگیرم کنه.
*حسرتم الان اینه که چرا زودتر نخوندمش. اردیبهشت سال قبل که بهم هدیه داد. شاید اگر اون زمان میخوندمش درک و دید بهتری داشتم و میتونستم جلوی رنج ماههای بعد رو بگیرم.
اینقدر که تو ریویو ها خونده بودم که قراره غافل گیر شم ، وقتی خوندم و غافل گیر شدم ، غافل گیر نشدم ! تو یه بهت و غم عجیبی برد منو . می نویسم اینا رو که یادم باشه بعدا بیام یه چیز درست حسابی براش بنویسم ..:-"
《اون انقدر منو دوست داشت که باعث میشد من هم خودمو دوست داشته باشم. به اون بود که با تمام درد و بیچارگی عشق آشنا شدم. هیچوقت بیرحمی رو که در پس یک نوازش نهفته است حس کردید؟ فکر میکنید که نوازش آدمها رو به هم نزدیک میکنه؟ نه، آدمها رو از هم جدا میکنه. نوازش کلافه میکنه، اعصاب خرد کنه. فاصلهای بین کف دست و پوست به وجود میآد، در پس هر نوازشی دردی هست، دردِ اینکه نمیشه واقعا به هم رسید، نوازش سوءتفاهمیه بین تنهایی که میخواد خودشو نزدیک کنه و تنهایی که میخواد بهش نزدیک شن... اما فایده نداره... هر چی بیشتر به هیجان بیاید، بیشتر دور میشید... آدم فکر میکنه داره تن کسی رو نوازش میکنه، در حالیکه داره سر زخمشو باز میکنه...》
از ترجمه کتاب راضی بودم. حسها را به خوبی منتقل کرده مترجم. اشمیت، عجیب است. ایدههای جالبی دارد، گاهی حتی میداند میخواهد با ایدههاش چهکار کند، ولی ایدههایش گاهی صرفا جالبند، سر و ته ندارند دیگر. یا ایدههایش را بر میدارد یک کارهایی باهاشان میکند؛ ولی تهِ تهش یک بافت منسجم ندارد کارهایش به نظرم. نوای اسرار آمیز در میان بقیه کتابهایی که من ازش خواندهام قویتر از بقیه بود. به طور کلی ایدهاش را هم دوست داشتم. روند کتاب نزولی بود. شروع خوبی داشت (نکته مثبت) ولی پایان بندی ِ چنان قاطع و خوبی که برای من رضایت بخش باشد، نداشت. هرچه کتاب به انتها نزدیک تر میشود، بیشتر و بیشتر شوک های هیجانی وارد کتاب میشوند، اما برعکس، از جذابیت کتاب میکاهند به نظرم. یعنی هیجان نیست و صرفا مطلبی ست که میشود بهش خندید. هیجان های یکهویی و به نظرم خنده دار که به جای جذاب کردن داستان، بی مزه ترش کرده اند.
برای دیدن نمایشنامش دو تا بلیط گرفتیم و با خیال راحت نشستیم روی صندلیها. اون موقع هنوز نمیدونستم که روی اون صندلیها جای راحت نشستن نسیت. غافلگیری پشت غافلگیری. اگر کتاب رو خوندین که میفهمین چی میگم اگر هم نخوندین با کلمات نمیشه جالبی داستان و گیراییش رو توصیف کرد.باید بخونید و بعد بیاید تا تو چشم هم نگاه کنیم وفقط اون وقته که هر دو میدونیم
"چیز زیبایی که در یک راز وجود داره، سری است که در درونشه، نه حقیقتی که پنهان می کنه." ص.16
"یک آدم از آدم دیگه چی می خواد؟ چون کسی جوابشو نمی دونه، آدم ها به معاشرت با هم ادامه می دن."ص.34
"ریشه ی نفرت هیچوقت خود نفرت نیست، چیز دیگه ای رو بیان می کنه... رنج، ناکامی، حسادت، اضطراب..." ص.36
"عشق به نام خودش حرف می زنه، اما نفرت از چیز دیگری صحبت می کنه." ص.36
"لارسن: از کجا بدونم راست می گید؟ زنورکو: از بی قوارگیش. دروغ ظرافت داره، هنرمنده، اون چیزی رو بیان می کنه که باید می بود، در حالی که حقیقت محدود می شه به چیزی که هست. یک دانشمند و یک کلاه بردار و با هم مقایسه کنید: فقط کلاه برداره دنبال آرمانشه." (ص.43
"می دونید معنی صمیمیت چیه؟ معنیش چیز دیگری نیست مگر آگاه بودن به حدود توانایی خود. باید با قدرت خود برای همیشه وداع گفت، و باید این مرد حقیر رو نشون داد بدون این که سرتونو پایین بندازید. اما شما، شما از صمیمیت فرار کردید تا هرگز با ضعف های وجودتون رو به رو نشید."ص.63
من اشمیت رو با نوای اسرار آمیز شناختم شاید اگر با نرگس (فتحی) بازیشون نکرده بودیم اگر حال دلمون، حال اون روز نبود "یا شاید موقع انتخاب نقش به جای من؛ نرگس "ابل زنورکو" می شد و من "اريک لارسن اشمیت برای من یه نویسنده مثل باقی نوسنده ها باقی می موند! اما حالا ...
تا جایی که میشه، تا جایی که میتونید، با تمام قدرتی که در بدن دارید کتابای اشمیت رو بخونید! کولاکن!
زنورکو: این مدی که باب شده و همه می خوان "دوست داشتنی" باشند متنفرم. آدم خودشو به هر کس و ناکسی می ماله, کاسه لیسی میکنه, واق واق میکنه, مثل سگ ها پاشو بلند می کنه, می زاره دندوناشو بشمرن...."دوست داشتنی", چه تنزلی!.....
- آدم چند سال میتونه هیچوقت مردم رو نبینه؟ - آدم چند سال میتونه هر روز مردم رو ببینه؟
- به نظر شما آدم مضحکی هستم؟ - بدتر از اون. معمولی هستید.
اون اونقدر منو دوست داشت که باعث میشد من هم خودمو دوست داشته باشم.
اریک امانوئل اشمیت، نویسندهای که در تمام آثارش به بهترین نحو از عنصر غافلگیری مخاطب استفاده میکنه. این کتاب برای من در ردهی خردهجنایان زناشویی قرار میگیره. از خوندنش لذت بردم. اصولاً وقتی کتابی دیالوگ محوره، زود کشش رو از دست میده، اتفاقی که توی این کتاب، ابداً نمیافته. داستان درمورد روزنامهنگاریه که به جزیرهی محل سکونت یک نویسندهی پرآوازه میاد، تا درمورد زندگیِ شخصیِ این مردِ بدخلق، باهاش مصاحبه بکنه. البته، هیچچیز اونجوری که به نظر میاد، نیست.
لارسن: نوای اسرارآمیز.نواهای مختلف یا واریاسیون هایی که روی نغمه نمیشنویمشون...اِدوارد اِلگار آهنگسازش ادعا میکنه که نوای خیلی آشناییه ولی هیچ کس اونو تشخیص نمی ده.یک نغمه ی پنهانی که فقط حدس میزنیم وجود داره، که میگریزه و محو میشه.نوایی که مجبورمون میکنه تو روٌیاش فرو بریم، اسرارآمیز، گریزان، مانند لبخند هلن دوردست. زن ها هم همین نغمه هایی هستن که در رویامونه ولی اونارو نمیشنویم.وقتی عاشقید، واقعا دلباخته ی چه کسی هستید؟ هرگز نمیدونید. #نوای_اسرار_آمیز #اریک_امانوئل_اشمیت #ترجمه #شهلا_حائری #نمایش_نامه
سه چهارم اولشو واقعااا دوست داشتم. اینکه دو مرد عاشق یه زن بودن و اون زن هم عاشق هردو مرد؛ تعاریف هر یک از اونها و احساسات شون هم کاملا متفاوت و مجزا. ولی اصلا انتظارشو نداشتم در نهایت یه کاپل دیگه تحویلم بده