قبلا مرور کتاب زیاد مینوشتم، مثل یک نوع حس وظیفه که نسبت به مطالعه کردن داشتم. با گذشت زمان مغلوب تنبلی شدم و این مرور نوشتنها کمتر و کمتر شد. تا جایی که بعد از مدتی معدود کتابی میتونست من رو به مرور نوشتن واداره. و وقتی کتابی اونقدری منو برانگیخته میکرد که براش مرور بنویسم، میشد فهمید که خیلی کتاب خوبی بوده. خوب کلمۀ سادهایه. وقتی مرور مینویسم که کتابی کاملا من رو تکون داده باشه.
چند دقیقه پیش نمایشنامۀ «نوای اسرارآمیز» از اریک امانوئل اشمیت رو تموم کردم و الان کاملا هیجانزدهم. از امانوئل اشمیت کم کتاب نخوندم، کمِ کم شش یا هفت اثرش رو خوندم و هربار لذت بردم، ولی فکر کنم این رو از تمامی آثارش بیشتر دوست داشته باشم. نمایشنامهای لایهلایه، پرمغز، درگیرکننده و قوی. میشد از تک تک خطوطش نقل قول کرد و حتی روی چندتا از این نقل قولها قسم خورد. حسی که موقع خوندن این نمایشنامه داشتم مثل کسی بود که داره از یک راهپله پایین میاد و در چند نقطه یک پلۀ بلندتر از بقیه غافلگیرش میکنه و سقوط کوتاهی رو تجربه میکنه، ته دلش خالی میشه. با خودش میگه خب دیگه حواسم رو جمع میکنم، حالا انتظار هرچیزی رو دارم. و سر پیچ بعدی، یک بار دیگه سقوط رو تجربه میکنه.
نوای اسرارآمیز روایت نویسندۀ مشهوریه که در جزیرهای دور از همه زندگی میکنه، و خبرنگاری برای مصاحبه با اون میاد و با هم صحبت میکنند. ماجرا ساده به نظر میاد، در پس زمینه موسیقی در حال پخشه و نویسنده مشخصا آدم خودمحوریه که حس میکنه شیوۀ زندگی رو فقط خودش یافته و برای انجام هرکاری محقه. ماجرا بعد از این چند پیچ جالب رو طی میکنه و هی بالا و بالاتر میره و در نهایت به اوج میرسه.
لحظه لحظه با خواندن اين نمايشنامه، هم لذت ميبردم و هم با خودم درگير بودم. ديالوگها روي عميق ترين احساسات انساني تاثير ميذاشت و شكي روي چيزهايي كه هميشه به آنها انديشيده اي و شايد حرفهايي هم در موردشان داشته باشي سايه مي انداخت. علاوه بر اين ها داستان خلاقانه اي هم بود كه سرتاسر نمايشنامه بهت را از چهره كنار نميزد. دوستش داشتم
از این نویسنده، دو نمایشنامه رو خوندم/دیدم. من زیاد نمایشنامه نخوندم، ولی از هر دو اثر این نویسنده که خوندم، لذت بردم و هر دو، خاطره ی خوبی در ذهنم گذاشتند. یکی، همین نمایشنامه و دیگری "خرده جنایت های زن و شوهری".
هر دو اثر، به ژانر جنایی-معمایی نزدیکن و بنیان هر دو، بر روی "دروغ-در-دروغ" بنا شده. خواننده در ابتدا، به جای شنیدن حقیقت ماجرایی که رخ داده، دروغ هایی از شخصیت ها می شنود و آن ها را باور می کند. بعداً این شخصیت ها اعتراف می کنند که دروغ گفته اند و حقیقت ماجرا را می گویند، اما همین هم دوباره دروغ است. و همین طور بار سوم به دروغ گفتن اعتراف می کنند و باز دروغ جدیدی می گویند. بیشترین لذت این نمایشنامه ها، وقتی است که شخصیت به دروغ گفتن اعتراف می کند و می گوید که حقیقت چیز دیگری بوده و خواننده می فهمد که تمام ذهنیتش، اشتباه بوده است.
I dunno if it's the best book I've ever read or not,but I KNOW that it's the best play I've ever read.And to my own wonder,I had the same idea when I finished reading Petits Crimes Conjugaux.And although I have another books from Schmitt to read,i don't wanna read them soon.just wanna save this pure pleasure for a later time. after reading his book and yet one another magnificent,extra-ordinary translation from شهلا حائری,I do feel i shall not write anything concerned to technical points of play and translation and dialogues.it feels strange.I have no idea how it feels,but I know I read books to get to feel these wonderful feelings. one more time,massive respect and enormous amount of gratitude must be presented to Mrs.Haeri for her incredibly great translations.I'd be so proud of myself if I was in her shoes!!!unfortunately,I'm not her!
سومین کتاب و دومین نمایشنامهای بود که از اشمیت میخوندم. اینقدر این نمایشنامه خوب بود و غافلگیریهای هیجانانگیزی داشت که دلم میخواد همهی نمایشنامههای اشمیت رو بخونم. از نمایشنامهی قبلی که خوندم، یعنی خرده جنایتهای زناشوهری هم خیلی راضی بودم. داستان در قالب گفتگو بین دو نفر شروع میشه و هر لحظه کنجکاوی و هیجانش بیشتر میشه. در حین همین گفتگو اتفاقات زیادی میفته که بعضیاش نمادین هستند و بعضیاش آدم رو به فکر فرو میبرن. جهانبینی شخصیتهای کتاب با وجود تفاوت فاحش، به نحوی جالب با هم در میآمیزن. با اینکه دربارهی شخصیتها صحبت نمیشه ولی اشمیت خیلی عالی از پس شخصیتپردازی براومده. اشمیت با غافلگیریهای متعدد، اجازه نمیده خواننده حتی یه لحظه حوصلهش سر بره. توصیه میکنم هر کس نمایشنامه دوست داره سری به نمایشنامههای اشمیت بزنه. ------------------------------ بخشهای ماندگار کتاب: درباره خدا هم مدتها قبل از اینکه واقعا صادقانه در موردش کوچکترین سوالی از خودتون بکنین، خیلی چیزها میشنوید. و از اون به بعد، وقتی شروع میکنید دربارهش فکر کنید قبلا تحت تاثیر حرفهایی که شنیدید قرار گرفتید. ... - شما روزنامهها رو نمیخونید؟ - نه. - تلویزیون و رادیو هم ندارید؟ - دوست ندارم موضوعات پیش پا افتاده منو از کار و زندگیم بندازه... ... واقعا که از کار این موجودات هیچ سر در نمیآرم. اونام همینطور. به هر حال چه تعریف کنن و چه بد بگن فقط حرف میزنن و هیچی سرشون نمیشه. ... چیز زیبایی که در یک راز وجود داره سری است که در درونشه، نه حقیقتی که پنهان میکنه. مگه وقتی رستوران میروید از در آشپزخونه وارد میشید؟ و وقتی بیرون میآید تو سطل آشغال رو میگردید؟ ... ادبیات که قرقره کردن زندگی نیست، خلق کردنشه، به وجود آوردنشه. ... - آدم چند سال میتونه هیچوقت مردم رو نبینه؟ - آدم چند سال میتونه هر روز مردم رو ببینه؟ ... - به نظر شما آدم مضحکی هستم؟ - بدتر از اون. معمولی هستید. ... ریشهی نفرت هیچوقت خود نفرت نیست، چیز دیگهای رو بیان میکنه... رنج، ناکامی، حسادت، اضطراب... ... اون اونقدر منو دوست داشت که باعث میشد من هم خودمو دوست داشته باشم. ... - شما عشقو دوست ندارید، درد عشقو دوست دارید. - چه مزخرفاتی. - شما هلن رو میخواید واسه اینکه بسوزید، خاکستر بشید، و آه و ناله کنید... نه واسه اینکه زندگی کنید.
به اندازه دو تا کتاب دیگهای که ازش خوندم شوک کننده بود، اوج و فرودای خیلی خوبی داشت.خواننده رو خسته نمیکرد.مثل اونا هم یه شبه خوندمش چون میکشید.اما توصیه نمیکنم زیاد.خصوصا اصلا توصیه نمیکنم بعد از مثلا "مهمانسرای دو دنیا" خونده بشه.پایانش یه جورایی بد تو ذوقم زد.
شروع نمایشنامه، تا وسطهاش خیلی خوب بود، اما هرچی به آخر داستان نزدیک میشدم، از کیفیتش میافتاد و کم میشد. راحتتر بخوام بگم اینکه ابتدای نمایشنامه رو هی سبز میکردم و علامت میگذاشتم و تمیز میدادم. اما اواخرش، و هرچه به انتها نزدیکتر میشدم، این اتفاق کمتر میافتاد. نمیدونم این نمایشنامه رو خیلی دوست داشتم یا فقط خوب بود. دوست دارم دوباره بخونمش شاید بتونم اواخرش رو بیشتر درک کنم یا بهتر بفهمم. دوباره میخونمش...
نوای اسرار آمیز را با تویی که نیستی گوش می دهم. عشق به بودن نیاز ندارد و واقعیت شاید از بین برنده احساس باشد. سوءتفاهم در عشق لازم است و سعی در بر طرف کردن این سوءتفاهم همانا و کشتن احساس همانا. عاشق چیزی می شویم که نیست و هرگز نبوده و محتاج این نبودن می شویم. و خلق می کنیم کسی را که می خواهیم باشد. از پس رویاهامان گفت و گو می کنیم و ناشناخته می مانیم و حقیقت همین است گرچه واقعیت ندارد. با مرده ای به زندگی می پردازی با مرده ای به گفت و گو می نشینی و عشق همین است نبودن! خط به خط این نمایشنامه را از بر شدم. خط به خطش را حقیقتی یافتم که همگان از ترس از آن فرار می کنند. اما من خوب از واژه عشق آگاهم. که چیزی ست خلق کردنی و غیر قابل نسبت به موجودی واقعی. که واقعیت ندارد. چرا که انسان از درد کشیدن لذت می برد و وجود یک نفر این لذت را از ما می گیرد. پس همان بهتر که نباشد. و ما لذت ببریم از این نبودن و از پس این رویا به گفت و گو می نشینیم و جواب می شنویم به دلخواه. ز��ورکو نویسنده ای مشهور که جایزه نوبل هم برده در حصاری سیمانی به سر می برد و دور از همگان، تا از لذت نبودن به کمال بهره برد. خود را به دیگری آن طوری که نیست نشان می دهد اما به ظاهر خبرنگاری از راه می رسد و با حرف هایی که می زند و مته هایی که به دیوار فرو می کند این حصار پوشالی را خراب می کند و به آدمی می رسد که از رنجی رنج می برد که ساختگی ست. اریک امانوئل اشمیت! همان گونه که نقش نویسنده کتابت غافلگیر شد غافلگیر شدم. و این اصل دوباره بر من آشکار شد که ما همگی نقش هایی را بازی می کنیم که می دانیم واقعیت ندارد. اما حقیقت همین است. حقیقت، خلق احساسی ست که ما را رنج بدهد تا دلیلی برای پیر شدن داشته باشیم. *از وجود شما رایحه ای به مشام می رسه، بوی زننده ی زندگی یکنواخت. بوی دمپایی، آبگوشت، زیرسیگاری تمیز، چمن مرتب و ملافه های خوشبو... در شما نمی بینم که خطر کنید تا به خوشبختی متفاوتی از خوشبختی سایرین برسید. همه چیز طبق قاعده و عبوس است. *روزمرگی دیوارهای فاصله رو برنمی داره، برعکس دیوارهای عظیم نامرئی به وجود می آره، دیوارهای شیشه ای، که هر روز بلندتر می شن، در طول سال ها ضخیم تر می شن و زندانی درست می کنن که توش آدم ها هر روز همدیگه رو می بینن ولی دیگه هیچوقت به هم نمی رسن.
کتاب جذابیست و از خوندنش واقعا لذت بردم. سرتاسر غافلگیری بود و روند داستان اصلا قابل پیش بینی نبود. مضمون اصلی داستان یعنی مفهوم عشق، موضوع جدیدی نیست اما نویسنده از نگاه متفاوتی به اون پرداخته که جالب توجهه.
چقدر یک کتاب میتونه خوب باشه! عالی بود، هرچه جلوتر میرفتم کنجکاوتر میشدم. همیشه نویسنده سوپرایزی داشت که خواننده رو غافلگیر میکرد پایان داستان زیادی حالت فانتزی داشت اما باز هم خوب بود نوای اسرار آمیز:تنها نقطه مشترک بین روزنامه نگار قلابی و نویسنده، در جهانی که حقیقی نبود، عشقی که حقیقی نبود و زاده تصورات مرد نویسنده بود در حال ارتباط برقرار کردن بود نویسنده ای که به مدت پانزده سال نامه می نوشت به معشوقش که از دار دنیا رفته بود وجوابهایش را از همسر دوم معشوقش دریافت میکرد