چقدر غافگیری های داستان و شگفت انگیز بودنش در عین سادگیش رو دوست داشتم:-) این دومین کتابیه که از اریک امانوئل اشمیت می خونم؛ تو این دو اثر واقعا دوستش داشتم و دوست دارم بقیه آثارش رو هم بخونم.
شروع نمایشنامه، تا وسطهاش خیلی خوب بود، اما هرچی به آخر داستان نزدیک میشدم، از کیفیتش میافتاد و کم میشد. راحتتر بخوام بگم اینکه ابتدای نمایشنامه رو هی سبز میکردم و علامت میگذاشتم و تمیز میدادم. اما اواخرش، و هرچه به انتها نزدیکتر میشدم، این اتفاق کمتر میافتاد. نمیدونم این نمایشنامه رو خیلی دوست داشتم یا فقط خوب بود. دوست دارم دوباره بخونمش شاید بتونم اواخرش رو بیشتر درک کنم یا بهتر بفهمم. دوباره میخونمش...
اینقدر که تو ریویو ها خونده بودم که قراره غافل گیر شم ، وقتی خوندم و غافل گیر شدم ، غافل گیر نشدم ! تو یه بهت و غم عجیبی برد منو . می نویسم اینا رو که یادم باشه بعدا بیام یه چیز درست حسابی براش بنویسم ..:-"
من اشمیت رو با نوای اسرار آمیز شناختم شاید اگر با نرگس (فتحی) بازیشون نکرده بودیم اگر حال دلمون، حال اون روز نبود "یا شاید موقع انتخاب نقش به جای من؛ نرگس "ابل زنورکو" می شد و من "اريک لارسن اشمیت برای من یه نویسنده مثل باقی نوسنده ها باقی می موند! اما حالا ...
تا جایی که میشه، تا جایی که میتونید، با تمام قدرتی که در بدن دارید کتابای اشمیت رو بخونید! کولاکن!
اولین نمایشنامه بود که از ایمانوئل اشمیت میخوندم ودوسش داشتم. هر لحظه به حدس وگمان وادارت میکرد که ضربهی بعدی چطور میتونه وارد داستان بشه. ترجمهی خوب شهلا حائری و بعضی جملات خوب، لذت کتاب رودو چندان کرده بود. جز آخر داستان بقیه روایت خوبی داشت.
۳.۵/۵ ایدهی کلیشو دوست داشتم و اواسط کتاب، حرفهای عمیقی رد و بدل شد، اما پایانش یکم خورد تو ذوقم. هر لحظه تا آخر کتاب، اشمیت آدم رو غافلگیر میکنه ولی در نهایت، آدم رو تنها میذاره. نگاه تازهای به زن و عشق توی حرفهاش بود و منو به فکر فرو برد.
زنورکو: این مدی که باب شده و همه می خوان "دوست داشتنی" باشند متنفرم. آدم خودشو به هر کس و ناکسی می ماله, کاسه لیسی میکنه, واق واق میکنه, مثل سگ ها پاشو بلند می کنه, می زاره دندوناشو بشمرن...."دوست داشتنی", چه تنزلی!.....
- آدم چند سال میتونه هیچوقت مردم رو نبینه؟ - آدم چند سال میتونه هر روز مردم رو ببینه؟
- به نظر شما آدم مضحکی هستم؟ - بدتر از اون. معمولی هستید.
اون اونقدر منو دوست داشت که باعث میشد من هم خودمو دوست داشته باشم.
سه چهارم اولشو واقعااا دوست داشتم. اینکه دو مرد عاشق یه زن بودن و اون زن هم عاشق هردو مرد؛ تعاریف هر یک از اونها و احساسات شون هم کاملا متفاوت و مجزا. ولی اصلا انتظارشو نداشتم در نهایت یه کاپل دیگه تحویلم بده
به نمايشنامه هايي كه شوك ميدن يه مخاطب شديدا علاقه دارم، هر دفعه حس تازه اي رو با شنيدن و خوندن كلمات جديد تجربه ميكني!
نواي اسرار آميز از اون دست نمايشنامه هايي بود كه چند بار توو طول نمايشنامه خيلي آروم بدون اينكه حس كنم باقدرت، خلاقيتِ نوشته هاش از زمين بلدنم كرد و كوبيد تم به چارچوب نمايشنامه!
《اون انقدر منو دوست داشت که باعث میشد من هم خودمو دوست داشته باشم. به اون بود که با تمام درد و بیچارگی عشق آشنا شدم. هیچوقت بیرحمی رو که در پس یک نوازش نهفته است حس کردید؟ فکر میکنید که نوازش آدمها رو به هم نزدیک میکنه؟ نه، آدمها رو از هم جدا میکنه. نوازش کلافه میکنه، اعصاب خرد کنه. فاصلهای بین کف دست و پوست به وجود میآد، در پس هر نوازشی دردی هست، دردِ اینکه نمیشه واقعا به هم رسید، نوازش سوءتفاهمیه بین تنهایی که میخواد خودشو نزدیک کنه و تنهایی که میخواد بهش نزدیک شن... اما فایده نداره... هر چی بیشتر به هیجان بیاید، بیشتر دور میشید... آدم فکر میکنه داره تن کسی رو نوازش میکنه، در حالیکه داره سر زخمشو باز میکنه...》