اشمیت دیگه کارکردش رو برام از دست داده. فقط روژان ۱۶-۱۷ ساله میتونه دوسش داشته باشه. برای روژان ۲۲ ساله چیزی به غیر از چند تا جملهی قشنگی که زیرش خط میکشه نداره.
از اون کتابهایی که یک ساعت قبل حلقه شروع کردم و یه ربع مونده تموم شد. دیگه تکنیکهای اشمیت رو شده. از اول کار رو با دروغ شروع میکنه،و پله پله دروغها رو برملا میکنه. شاید میشه گفت چیزی که جذاب میکنه ماجرا رو اینه که حدس برنی طرف چی رو دروغ گفته و چی قراره برملا بشه. نسبت به کارای قبلی اشمیت کمتر از این خوشم اومد. شاید به خاطر اینه که دارم بهش عادت میکنم. با مفهومی که توی این آخری از عشق ارائه داد و اینکه زنور و لارنس ارتباطشون رو با هم ادامه بدند ارتباط برقرار نمیکنم. و با اینکه اریک با این کار هلن رو برای خودش زنده نگه میداره!
نمایشنامه ی جالبی بود. زنورکو یه نویسنده بود و لارسن به عنوان یه روزنامه نگار از یه شهر کوچیک برای مصاحبه پیشش اومده بود. طنز خوبی داشت و البته غافلگیر کننده بود. یک جای داستان که من واقعا شوکه شدم و البته ضربه های بعدی آروم تر بود. درواقع ما دو مرد را میبینیم که به یک زن دل باختند، و هر کدوم نظرات و عقاید خودشون را درباره ش دارند. یکی از مضامینی که در این نمایشنامه بهش پرداخته میشه ادبیات ه. تعریفی که زنورکو از ادبیات میکنه جالب و قابل توجهه: .ادبیات که قرقره کردن زندگی نیست، خلق کردنشه، به وجود آوردنشه، ادبیات از زندگی فراتر میره.
نمایشنامهی عجیبی بود، مثل عنوانش و مثل عشق و عادت. کی عاشق میشیم و عشق دقیقن چیه و مرز عشق و عادت کجاست.
غافلگیر کردنهای نویسنده رو دوست داشتم اگرچه وقتی فهمیدم لارسن همسر هلنه حدس زدم که باید هلن مرده باشه اما باز هم نویسنده تونست غافلگیرم کنه.
*حسرتم الان اینه که چرا زودتر نخوندمش. اردیبهشت سال قبل که بهم هدیه داد. شاید اگر اون زمان میخوندمش درک و دید بهتری داشتم و میتونستم جلوی رنج ماههای بعد رو بگیرم.
اریک امانوئل اشمیت، نویسندهای که در تمام آثارش به بهترین نحو از عنصر غافلگیری مخاطب استفاده میکنه. این کتاب برای من در ردهی خردهجنایان زناشویی قرار میگیره. از خوندنش لذت بردم. اصولاً وقتی کتابی دیالوگ محوره، زود کشش رو از دست میده، اتفاقی که توی این کتاب، ابداً نمیافته. داستان درمورد روزنامهنگاریه که به جزیرهی محل سکونت یک نویسندهی پرآوازه میاد، تا درمورد زندگیِ شخصیِ این مردِ بدخلق، باهاش مصاحبه بکنه. البته، هیچچیز اونجوری که به نظر میاد، نیست.
در هوای سکسی 21 فروردین تهران، توی کافه بهشت خونده شد.
از این مدی که باب شده و همه میخوان «دوستداشتنی» باشند متنفرم. آدم خودشو به هر کس و ناکسی میماله، کاسهلیسی میکنه،واقواق میکنه،مثل سگها پاشو بلند میکنه، میزاره دندوناشو بشمرن...«دوستداشتنی»، چه تنزلی!...
_از کجا بدونم راست می گید؟ +از بی قوارگیش، دروغ ظرافت داره، هنرمندانه است، اون چیزی رو بیان می کنه که باید می بود، در حالی که حقیقت محدود می شه به چیزی که هست. یک دانشمند و یک کلاهبردار رو با هم مقایسه کنید: فقط کلاهبردار دنبال آرمانشه.
ایده، خط اصلی داستان و شیوهی کشمکش بین دو شخصیت رو دوست داشتم اما کیفیت اجرای این موارد رو نه چندان