...
Show More
1
اسم کتاب را بار اول بود که میشنیدم، اما نام کالوینو را در لیست نویسنده هایی که باید به نوشته هایشان سرکی بکشم از قبل تر های یادداشت کرده بودم.
چند روز بعد ، کتاب را گرفتم هرچند ترجمه ای نبود که میخواستم، اما گفتم "باید امروز میگرفتمش "
2
روان نویس زرد رنگم را بین انگشت هایم نگه داشته بودم ، نمیدانستم دنبال چه کلمه ، جمله یا فکری میگردم ،اما میدانستم باید همانجاها باشد. آخر هم بیش از هر چیز که دنبالش میگشتم، جست و جویم ختم شد به حس ها: حس های ازلی که خدا می داند از کی در کنج مغزم پنهان شده بودند ، حس های جاری در روزهای اردی بهشت مسحور کننده ام و حس های دیگری که هنوز شکل هایشان به چشم هایم کمی بی شکل می آید. خط ها را کشیدم، مربع ها را ، نماد ها و فلش ها را هم .
3
داشتم به انتهای جست و جو هایم نزدیک میشدم ، چند داستان را به ستاره مشخص کرده بودم که یعنی آره فلانی این ها را بعدتر باز هم و باز هم بخوان.
داستان آخر -مارپیچ- باید همانی میبود که بخشی از آن را خوانده بود و به اشتراک گذاشته بود ، همان بخشی که داشتم در به در دنبالش میگشتم در 11 داستان قبلی.
روان نویسم را محکم تر نگه داشتم و چشم هایم را دقیق تر کردم...اما ، اما فکرش را هم نمیکردم با هر خط بیشتر غرق شوم و اصلا نفسم هم شروع کند به سنگین تر شدن ، شگفت زده می اندیشیدم که چطور نویسنده ای میتواند این طور بیندیشد ، بنویسد و به جدی ترین صورت ممکن "شوخی"های کیهانی اسمش را بگذارد.
حالا تمام کلماتی را که میخواستم بنویسم- در قالب ریویو برای کتابی که تا این اندازه دوست داشتنی بود برایم را -فراموش کرده ام. از من بپرسند راجب این کتاب چه فکر میکنی؟ و من دوباره -شبیه به زمان های خاص تری- جریان احساسات را در سلول هایم احساس کنم و با سردرگمی بگویم که نمیتوانم احساسات و افکارم را کلمه کنم ....
4
ریویو های خوبی از دوستان گودریدزی خواندم و به نظرم کافی و گویا بودند، تنها آمده ام که کمی بنویسم وثبت کنم.
اسم کتاب را بار اول بود که میشنیدم، اما نام کالوینو را در لیست نویسنده هایی که باید به نوشته هایشان سرکی بکشم از قبل تر های یادداشت کرده بودم.
چند روز بعد ، کتاب را گرفتم هرچند ترجمه ای نبود که میخواستم، اما گفتم "باید امروز میگرفتمش "
2
روان نویس زرد رنگم را بین انگشت هایم نگه داشته بودم ، نمیدانستم دنبال چه کلمه ، جمله یا فکری میگردم ،اما میدانستم باید همانجاها باشد. آخر هم بیش از هر چیز که دنبالش میگشتم، جست و جویم ختم شد به حس ها: حس های ازلی که خدا می داند از کی در کنج مغزم پنهان شده بودند ، حس های جاری در روزهای اردی بهشت مسحور کننده ام و حس های دیگری که هنوز شکل هایشان به چشم هایم کمی بی شکل می آید. خط ها را کشیدم، مربع ها را ، نماد ها و فلش ها را هم .
3
داشتم به انتهای جست و جو هایم نزدیک میشدم ، چند داستان را به ستاره مشخص کرده بودم که یعنی آره فلانی این ها را بعدتر باز هم و باز هم بخوان.
داستان آخر -مارپیچ- باید همانی میبود که بخشی از آن را خوانده بود و به اشتراک گذاشته بود ، همان بخشی که داشتم در به در دنبالش میگشتم در 11 داستان قبلی.
روان نویسم را محکم تر نگه داشتم و چشم هایم را دقیق تر کردم...اما ، اما فکرش را هم نمیکردم با هر خط بیشتر غرق شوم و اصلا نفسم هم شروع کند به سنگین تر شدن ، شگفت زده می اندیشیدم که چطور نویسنده ای میتواند این طور بیندیشد ، بنویسد و به جدی ترین صورت ممکن "شوخی"های کیهانی اسمش را بگذارد.
حالا تمام کلماتی را که میخواستم بنویسم- در قالب ریویو برای کتابی که تا این اندازه دوست داشتنی بود برایم را -فراموش کرده ام. از من بپرسند راجب این کتاب چه فکر میکنی؟ و من دوباره -شبیه به زمان های خاص تری- جریان احساسات را در سلول هایم احساس کنم و با سردرگمی بگویم که نمیتوانم احساسات و افکارم را کلمه کنم ....
4
ریویو های خوبی از دوستان گودریدزی خواندم و به نظرم کافی و گویا بودند، تنها آمده ام که کمی بنویسم وثبت کنم.