...
Show More
کمدی های برداری
در یک دستگاه مختصات دکارتی "اِن" بعدی، هر بردار را میتوان به صورت یکتا با تنها "اِن" پارامتر حقیقی مشخص کرد. چرا که فضای برداری سازنده این مختصات از "اِن" بردار دو به دو عمود برهم ساخته شده. به عبارتی دیگر، ضرب داخلی آنها صفر می باشد.
"طخلخط" گفت: "آه، البته که به خاطر دارم. بالاخره من هم زمانی بردار بودم. در واقع همه ما بردار بودیم. من، پدرم، مادرم و همه خواهرها و برادرهایم. مجموعه ای بودیم از بردارهای مختلفی که هرکدام در جایی از آن فضای بی نهایت بعدی به سویی نشانه رفته بودیم. البته خودم درست و کامل به خاطر ندارم که چگونه به وجود آمدم، اما تولد خواهر و برادرهای کوچکتر از خودم را دیدم. تولد هر کس در آن زمان به این شکل بود که بردار پدر و مادر باهم ضرب خارجی میشدند و برداری را به وجود می آوردند که عمود بر هر دوی آنها بود. وقتی می گویم عمود بود، منظورم آن است که بردار بچه هیچ سایهای روی پدر و مادرش نمی انداخت و در نتیجه نوبردار تازه متولد شده، نه به مانند پدر بود، و نه به مانند مادر. احتمالا درکش برای شما که در فضای سه بعدی گرفتار شده اید سخت باشد و با خود می گویید که خب با این حساب، هر پدر و مادر فقط یک بچه می توانستند داشته باشند، آن وقت دیگر خواهر و برادر چیست؟ ولی باید بگویم از آنجا که فضای زندگی ما بی نهایت بعد بود، در نتیجه میتوانستیم بی نهایت بردار عمود برهم داشته باشیم، نه فقط سه تا!
البته که داستان فرزند و والدین به همین شکل پیش نمی رفت. پدر مادر در طول سالیان رشد و پرورش کودکشان آن ها را به سمت خودشان می کشاندند و آرام آرم او را داخل صفحه ای می آورند که خودشان در آن زندگی می کردند. در واقع از وقتی که من هوش حواسم جمع شد و حافظه من یاری می دهد، پدر و مادر را در طرفین خودم می دیدم.
تمام این داستان ها را موقعی فهمیدم که برادر کوچکتر از خودم به دنیا آمد. برادرم را از لحظه تولد به یاد دارم که آزاد و رها، کاملا در صفحه عمود بر ما بود. آن زمان برای اولین بار بود که به بیقید و بندی کسی حسودی ام میشد. برادرم برای خودش در آن فضا می گشت و من این پایین در صفحه ای برای خودم شنا می کردم. دیری نگذشت که به آرامی سایه برادرم را می دیدم که روی صفحه ما دراز و دراز تر میشد و تا اینکه او هم مثل من جایی سکنی گزید و در نهایت تبدیل شد به یک ترکیب خطی از پدر و مادرم. البته برادرم بر خلاف من، بیشتر به مادرم رفته بود. وقتی میگویم به مادرم رفته بود منظورم آن است که ضرب داخلی اش با مادرم بزرگتر از ضرب داخلی اش با پدرم بود.
ب��د از مدتی که گذشت و من تولد چند برادر و خواهر دیگر را دیدم، تصمیم گرفتم که از صفحه خودمان بیرون بزنم و در این فضای لایتناهی برای خودم بگردم و به قول عموی کوچکم، "سویه خودم را پیدا کنم". عموی کوچکم از آن دسته بردارهایی بود که تقریبا در هر خانواده ای می توانستید پیدایش کنید. از آنهایی که در همان ابتدای نوبرداریشان مقاومت عجیبی در برابر کشیده شدن به سمت صفحه والدین نشان میدهند و پس از چندی (اگر والدین قدرت و حوصله کافی نداشته باشند) بیخیال رام کردنش می شوند و در بهترین حالت برای تنبیه و تربیت نوبردارها نامش را می آورند و در بدترین حالتش با یک نگاشت خنثی ساز نامش را به صفحه صفر در فضای حافظه متصل میکنند.
در نتیجه، بعد مرور کردن خاطرات دوران کودکی برادرها و خواهر هایم برای بار هزارم، تصمیمم را عملی کردم. البته که کار سختی بود. پس زدن تمام آن زورها و کشمکش هایی که در طول زمان تو را به سمت آن صفحه کشانده کار آسانی نیست. راستش را بخواهید، آن لحظه که بیرون می آیید کار آسانی به نظر می آید. اول با خودم میگفتم: "همین؟! همه اش همین بود؟". بعد از آن شروع کردم به کلنجار رفتن با خودم که چرا زودتر این کار را نکرده بودم. مخصوصا وقتی که در دنیا با بقیه بردارهایی آشنا شدم که خیلی زودتر از من بیرون زده بودند و حالا برای خودشان برداری شده بودند.
من اما، هر چه پیشتر میرفتم، بیشتر سرخورده میشدم. بردارهایی که هر یک مجموعه خودشان را تشکیل داده بودند و در بین صفحات مختلف جابجا می شدند. گاهی می دیدمشان که در صفحه علاقه مندان به ورزش با بقیه بردارهای نزدیک به خودشان متحد می شدند و با بقیه بردارهایی که در همان صفحه بر آنها عمود بودند به بحث و جدل می پرداختند و گهگاهی بحثشان به الفاظ رکیکی همچون "بی صفحه" یا "کج بردار" ختم می شد؛ گاهی هم در صفحه هنر میدیدمشان که هر یک گوشه ای برای خود سازی می زند، آوازی می خواندند یا رنگی بر بوم می پاشیدند و گاهی هم که حوصله شان سر می رفت (که کم هم رخ نمی داد) با بردار دیگری در گالری ها می چرخیدند و چشمک زنان رو من می گفتند که آن شب قرار است با هم ضرب خارجی انجام دهند. در بین تمام این بردارهای بسیار وجه که به راحتی با هر صفحه ای در می آمیختند، احساس می کردم که تنها من هستم که هنوز جایگاهی بین این صفحات ندارم.
پس بر آن شدم تا من هم مثل آن ها شوم. سعی کردم تا بتوانم خودم را بیشتر به صفحه های مختلف نزدیک کنم و به قولی ابعادم را گسترش دهم. اما دقیقا در همین زمان بود که متوجه چیزی شدم که تا قبل از آن به دیدم نمی آمد. در تمام مدتی که از صفحه خانواده مان بیرون زده بودم، آنقدر خودم را درگیر گسترش ابعاد و چیزهای دیگر کرده بودم که حتی فرصتی نکردم به پشت سرم نگاهی بیاندازم. وقتی پس از مدت ها به پشت سرم نگاه کردم، صفحه خانواده خودم را بسیار دور از خودم دیدم. ابتدا فکر کردم که این دور شدن نتیجه آن است که به کلی جهت دیگری را در فضا اختیار کرده ام و موشک وار عمود بر آن صفحه دور شده ام. اما پس از کمی دقت متوجه شدم که دور شدن من از صفحه به خاطر زاویه زیاد من با صفحه نبود. چه بسا برعکس؛ زاویه من با صفحه همچنان کم بود. آنقدر کم که اگر کسی به ابتدای بردار من می رفت به سختی می توانست متوجه شود که من حتی از صفحه جدا شده ام. آنقدر کم که کافی بود تا کسی به آرامی به جلو هلم دهد تا دوباره در همان صفحه سقوط کنم. تنها دلیلی که این توهم را به وجود می آورد که من از والدینم دور شده ام و حالا بردار مستقلی شده ام آن بود که طولم بسیار زیاد بود.
بنابراین تصمیم گرفتم تا این بار با سرعت بیشتری به جلو حرکت کنم. اما هربار که تلاش میکردم که خودم را از صفحه والدینم دورتر کنم، بیشتر به آن نزدیک میشدم. گویی هر برداری وزنی در سر داشت و تکیه گاهش در ابتدایش بود، همانجا که از ریشه پدر و مادر نشات گرفته بود و هرچه در زمان پیشتر می رفتی بار بردارت سنگین تر میشد. در حقیقت به همین دلیل بود که نوبردار ها می توانستند به راحتی به هر سویی بچرخند.
در نهایت روزی آنقدر در فضا به جلو رفته بودم که دیگر مبدا بردارم نمی توانست تحملم کند. در همان حال که صدای قیژ قیژش را می شنیدم متوجه شدم که دارم سقوط می کنم. تمام مسیری که در طول سال ها پیموده بودم به عقب پرتاب شد و من با صدای مهیبی به صفحه والدینم برخورد کردم و همانند شیشه ای که از ارتفاع زیاد رها شود به هزاران تکه کوچک تقسیم شدم.
وقتی سر بالا آوردم، دیدم که بردار کوچکی هستم، به همان اندازه ای که زمانی برادرم بود و قبل از آن خودم. اما با این تفاوت که این بارش را به یاد می آورم. از آنجا که کوچک بودم، چست و چابک قدم بر میداشتم، میرقصیدم و فریاد شادی سر میدادم. کمی که گذشت و به صفحه جلوی رویم خیره شدم، دیدم که باقی تکه های ریزی که از فروپاشی من بر روی صفحه ریخته شده بود همچون ماهیان ریزی که در آب رها شوند، هر کدام به سویی رفتند و در این جهان بی نهایت بعدی گم شدند.
من دوباره تبدیل به بردار کوچکی شدم. تمام آن چیزهایی که در طول آن سال ها برایش تلاش کرده بودم، حال در این فضا پخش بود. حال من بودم و خودم: بردار کوچکی در این فضا که نه می داند به کدام سو برود و نه می داند به کدام صفحه تعلق دارد. تنها چیزی که میداند این است که تکه هایی از وجودش در این فضای لایتناهی گم شده است. بردار کوچک اما با خود می اندیشد که شاید تمام هدفش در زندگی همین باشد که برود و آن تکه های ریز وجودش را از نو جمع کند و شاید در میانه همین مسیر باشد که بتواند به قول شخصی که نامش اکنون در صفحه صفر حافظه هاست، "سویه خود را پیدا کند".
################################################
در مورد خود کتاب خیلی حرف خاصی ندارم، جز اینکه ایده های داستان و خلاقیت نویسنده زیبا بودن، اما پرداختشون یکی درمیون، و گاهی دوتا در میون خوب و بد در میومد.
تا باشد از این همخوانی ها.
آمین!