...
Show More
تنهایی تونل، رخوت ساکن بر لحظه لحظه اش، درد جانفرسای دیوار حائل سنگی، و امید پنجره ها
هیچکس مرا درک نمی کند. گوینده ی این جمله دختر 11 ساله ای شیدای بیلی آیلیشه یا نیچه و ساباتو؟
جفتشون، و جفتشون حقیقت رو میگن
استعاره ی تونل استعاره ی جذابی بود. ولی بیاین از خط راه آهن حرف بزنیم
تونلای پیچ در پیچ، با تلاقی های خطرناک، با راهرو های تاریک و بی هدفی ناشی از اون، ایستگاهای شلوغی که بدتر از خلوت تونلان
هرکودوم از ما توی تونل خودمون زندانی ایم. اجتماع دروغه. درک شدن توهمه و کسایی که این توهمو باور دارن کسایین که به تفسیر نیچه "نیاز به درد حقیقت دارند" تا متوجه شدت تنهایی خودشون بشن
و آیا هدف نهایی فلسفه و ادبیات هم همین نیست؟ رو به رو کردن بشر با حماقتی که تا گردن درش فرو رفته؟
و وقتی حقیقت بر کسی آشکار میشه، وقتی تا بن استخوانشو پر می کنه، نیاز به درک شدن هم بیشتر میشه و در عین حال عنصر ذاتی حقیقت درک ناشدنی بودنه. خوان پابلو میخواست لذت تنها بودن رو با کسی تقسیم کنه. خوان پابلو می خواست کسی دنیای شگفتی آور فراتر از درک بودنش رو درک کنه
و وقتی ماریارو پیدا کرد و فهمید ماریا فقط از پنجره ی تونل خودش بهش خیره شده، خب، کشتش. چون خوان پابلو بیشتر از نفهمیده شدن، از فهمیده شدن می ترسید
در نهایت، عشق برای نوابغ تسلیم کردن جاودانگیه. از دست دادن نور اللهی برای تصویری که ایزدگونه جلوه می کنه. عشق امید والار برای پیدا کردن کسی فراتر از خودشونه، و والار از کسی که از خودشون فراتره متنفرن.
تونل ها تاریکند، تونل ها بی انتهایند، تونل ها تو را از وجود داشتن خسته می کنند، ولی هیچ چیز بدتر از ایستگاه های قطار نیست.
هیچکس مرا درک نمی کند. گوینده ی این جمله دختر 11 ساله ای شیدای بیلی آیلیشه یا نیچه و ساباتو؟
جفتشون، و جفتشون حقیقت رو میگن
استعاره ی تونل استعاره ی جذابی بود. ولی بیاین از خط راه آهن حرف بزنیم
تونلای پیچ در پیچ، با تلاقی های خطرناک، با راهرو های تاریک و بی هدفی ناشی از اون، ایستگاهای شلوغی که بدتر از خلوت تونلان
هرکودوم از ما توی تونل خودمون زندانی ایم. اجتماع دروغه. درک شدن توهمه و کسایی که این توهمو باور دارن کسایین که به تفسیر نیچه "نیاز به درد حقیقت دارند" تا متوجه شدت تنهایی خودشون بشن
و آیا هدف نهایی فلسفه و ادبیات هم همین نیست؟ رو به رو کردن بشر با حماقتی که تا گردن درش فرو رفته؟
و وقتی حقیقت بر کسی آشکار میشه، وقتی تا بن استخوانشو پر می کنه، نیاز به درک شدن هم بیشتر میشه و در عین حال عنصر ذاتی حقیقت درک ناشدنی بودنه. خوان پابلو میخواست لذت تنها بودن رو با کسی تقسیم کنه. خوان پابلو می خواست کسی دنیای شگفتی آور فراتر از درک بودنش رو درک کنه
و وقتی ماریارو پیدا کرد و فهمید ماریا فقط از پنجره ی تونل خودش بهش خیره شده، خب، کشتش. چون خوان پابلو بیشتر از نفهمیده شدن، از فهمیده شدن می ترسید
در نهایت، عشق برای نوابغ تسلیم کردن جاودانگیه. از دست دادن نور اللهی برای تصویری که ایزدگونه جلوه می کنه. عشق امید والار برای پیدا کردن کسی فراتر از خودشونه، و والار از کسی که از خودشون فراتره متنفرن.
تونل ها تاریکند، تونل ها بی انتهایند، تونل ها تو را از وجود داشتن خسته می کنند، ولی هیچ چیز بدتر از ایستگاه های قطار نیست.