Community Reviews

Rating(4 / 5.0, 99 votes)
5 stars
32(32%)
4 stars
31(31%)
3 stars
36(36%)
2 stars
0(0%)
1 stars
0(0%)
99 reviews
April 1,2025
... Show More
Just as Opaque the Second Time Round

In The Tunnel, Ernesto Sabato has a mysogonistic, puerile, obsessive, apparently psychopathic murderer tell the reader his every thought about a folie a deux with his victim and its rationale. My first time through The Tunnel left me bewildered. Of what literary rather than ideological merit is this work? For whose edification or amusement is it meant? My original conclusion: It’s a difficult book to be interested in much less like.

But I picked up on a hint by another GR reader and found that Sabato was a scientist before he was a writer and had incorporated quantum physics in The Tunnel as a sort of hidden metaphor. Indeed there is a short book by Halpern and Carpenter which outlines the way in which the metaphor is meant to work at key points in the book (https://www.amazon.co.uk/Quantum-Mech...).

This led me back into The Tunnel for another look. Halpern and Carpenter suggest that Sabato followed Borges in his interest in the ‘labyrinthine’ character of history through which the world changes direction at critical nodes. They also point out Borges allusions to alternative and even parallel universes that were of interest to Sabato. They contend that Sabato builds on these Borgian tropes to create scenes of discontinuous time in his story.

Maybe so. But I find the argument of Halpern and Carpenter to be somewhat tendentious. But even stipulating their observations, I don’t see the point. The metaphor, if there, is certainly not central to this tale of murder and psychopathy. Of course there are always alternative trajectories for any story, or for any historical reality. But the idea of using the ‘collapse of the quantum wavefront’ as the signal for a decisive turning point seems to me trivial and fatuous.

True, the protagonist, Juan Pablo, is continuously analysing his situation in terms of alternative possibilities, as in this internal monologue:
n  “I constructed an endless series of variations. In one I was talkative, witty (something in fact I never am); in another I was taciturn; in still another, sunny and smiling. At times, though it seems incredible, I answered rudely, even with ill-concealed rage. It happened (in some of these imaginary meetings) that our exchange broke off abruptly because of an absurd irritability on my part, or because I rebuked her, almost crudely, for some comment I found pointless or ill-thought-out.”n
But this is a symptom of madness not a symbol of impending quantum resolution. Even the speaker recognises that “this damned compulsion to justify everything I do,” isn’t normal

Consequently it seems to me that the metaphor of quantum physics does nothing to explicate Sabato’s very dark story. Juan Pablo is a misanthrope without any mitigating, not to say redeeming, features. The Tunnel, therefore, doesn’t get any more interesting with a possible metaphorical foundation. Unless of course sabato’s intention was simply to create a sort of quantum uncertainty about this very foundation. In any case: not terribly stimulating.

My original review us here:

Cui bono?

I have been trying to finish this short novel for weeks. But I can only get through 10 pages at a time. I've finally given up. I don't get it. Is there something beyond an obsessive/compulsive folie a deux that I am simply unable to comprehend? Someone please explain where I am going wrong.
April 1,2025
... Show More
ساباتو به مخاطبش توهین می کند. کتابش به ادبیات ارتباطی ندارد. سلسله حرف هایی را می نویسد، در مورد دختری که احتمالا در زندگی واقعی تحقیرش کرده، تا آرامش پیدا کند. و در این بین، بحث های ظاهرا روشنفکرمآبانه ای به آن چاشنی کرده.
دلیل آن که کتاب را شروع کردم، سفارش دوستِ محترمی بود؛ و دلیلی که ادامه اش دادم - علی رغم فهمیدنِ این موضوع که از کتاب خوشم نمی آید و نخواهد آمد، در چند صفحه ی اول کتاب - امتیاز و تعاریف بی حد و حصر در ریویوها و پشت جلد بود.
منطقی است که کامو از کتاب تعریف کند! وقتی «تونل» را خواندم متوجه شدم که چقدر از «بیگانه» بدم می آید!
و فکر می کنم دلیلی که کتاب در ایران به چاپ چهارم - حداقل در انتشاراتِ نیلوفر - می رسد، تمی است که به اصطلاح! آن را اگزیستنسیالیستی می نامند! آدمی بیزار از مردم، که تنهایی اش را - به دروغ - اراده مندانه می خواند (هرچند به خاطر غیرقابل تحمل بودنش است) و هدف و معنای زندگی اش یک دختر است که از او هیچ نمی داند!
کتاب حتا در یک جا خود-ارجاع می شود و خودش را به داستان پلیسی تشبیه می کند. مرد ظاهرا همه چیز را «تحلیل» می کند. ولی نهایتا هیچ چیز «با رارزشی» از گفتگوها و رویداد ها نمی داند و نمی گوید. توجیه این قضیه که کتاب در انتها هیچ چیزی نگفته است، با بهانه ی «وجودگراییِ» رمان (!) که زندگی را پوچ می بیند، صرفا گول زدن خود است! کتاب وقتمان را تلف کرده! هیچ چیز نمی گوید و از نظر شیوه و ساختارِ ادبی به غایت ضعیف است و در داستان تعریف کردن عقیم است. لذتی به مخاطبش نمی دهد و شخصیت را نمی تواند بپزد و نهایتا همه ی شخصیت های کتاب مبهم و غیرقابل درک می شوند. مخاطب از کاستل متنفر می شود.
این را قبول دارم که همه ی آدم ها، بخش هایی از زندگی شان به تیرگی این شخصیت است. از توده ها بدشان می آید و همگان را تحقیر می کنند و سطحی می خوانند. اما این بخشِ کوچکی از انسانیت است و «بزرگ نمایی» آن، و بعدتر تشویق و نوبل دادن به این کارِ ساباتو، نشان می دهد جریانِ روشنفکری و ظاهرا ادبیاتی غالب ما، تا چه حد دور است از انسانیت!
April 1,2025
... Show More
خلال بحثى عن ماسأقرأه قررت ان انظر الى قائمه مااضفته من قبل للقراءة فوجدت النفق لااذكر عنها ولاعن الكاتب شيئا ولا لماذا وضعتها فى القائمة ربما قرات مراجعة لاحد اصدقائى وقررت قرائتها ، لااذكر حقيقة وان كان الامر كذلك فانا شاكرة لايا من كان سببا انى اضفت هذه الرواية .

عندما قرأت مضمون الرواية وانها قصة رسام مجنون قررت ان ابداها واما ان اكملها او امسحها من القائمة لكن ماحدث انى انجذبت لها من بدايتها وقررت اكمالها من اولى صفحاتها ، انجذبت لاسلوبه وشخصيته وسيطر على هاجس كان يراودنى طوال قرائتى هو من اى رواية من روايات دوستويفسكى هربت هذه النفس المضطربة ، العصبية، المتوترة ،الوحيدة ، السوداوية ، هذه الشخصية الهدامة ، المتسرعة ، المريضة
هو ليس رسام مجنون ، هو شخص مريض ، مصاب بالبارنويا ، مصاب بحمى التفكير فى كل شئ وعقله يشقيه و يقوده الى استنتاجات سوداوية تجعله يتصرف ويأخذ قرارات بناء علي استناجاته

n  n

هو رسام يحكى لنا حكايته وجريمته وقتله للمراة الوحيدة التى ربما تكون قد فهمته .

هذا الرسام الوحيد الذى يكره التجمعات والروابط والنقابات، والاحاديث المتشابهة ، الصدفة وضعت امامه ماريا ليراها تتأمل احدى لوحاته وتنظر الى مشهد بعيد ، ثانوى لنافذة فى الزاوية يظهر من خلالها شاطئ وامراة تنظر الى ماوراء البحر ،الجميع تجاهله او لم يعجبه لكنه شعر انها قد انفصلت عن العالم من حولها وتأثرت بهذا المشهد البعيد وانها تفكر مثله وتشعر مثله لكن خجله منعه ان يحادثها وظل يفكر بها ويتخيل الاف الطرق للقائها والحديث معاها وتضعها الصدفة مرة اخرى امامه وبعد عناء يحادثها ليشعر من إجابتها انه اخطأ ويهرب منها وتلحقه لتهرب منه ويلتقيا ،ويتحادثا وتتطور علاقتهما فهذه المرأة الوحيدة التى التقاها وشعر انها تفهمه انها تعيش معه فى نفق موازى للوحدة والعزلة لكنه صار مهووسا ، متشككا ، محللا لكل تصرف تتصرفه لكل كلمة تقولها ، وياخذه عقله لاماكن مظلمة

يستجوبها دوما ويعذبها ويقسو عليها ثم يعود ليعتذر ويشعر بخطأه ثم تعود افكاره فيعود لشكه واتهامهاو استناجاته المرضية ، هى ليست ملاك لكن هذا ليس مبرر لافكاره ومعاملته لها .

رواية رائعة ،لم استطع النوم دون الانتهاء منها . سهلة وصعبة فى ذات الوقت ، قد تصيبك بالجنون والغضب وقد تضحكك افكاره وتصرفاته احيانا هذا الضحك الذى ليس لموقف مضحك لكن لعدم عقلانيه حديثه وافكاره ، تعاطفت معه وكرهته ورغبت فى ضربه احيانا خاصة فى تعامله العنيف مع ماريا وطلبت منها ان تبتعد ان لاتقبل اعتذاره ، لكنى شعرت بالالم لضعفة وهستيرته، تالمت من اجله هذه ليست شخصية من السهل ان تكونها ومن الصعب جدا التعامل معها
الى لقاء آخر ارنستو

٢١ / ٨ / ٢٠١٩
April 1,2025
... Show More

صدق من قال إن هذه الرواية قد كُتبت بيد مجنون

القراءة الاولي لإرنستو ساباتو وأظن أنها لن تكون الأخيرة
فغرابة الرواية تجعلني أفكر في قراءة رواية أخري له ،
فشخصية بطل الرواية الذي يكتب مذكراته بإسلوب مضطرب يقترب كثيراً من شخصية بطل رواية ( الإنسان الصرصار ) لديستويفيسكي
فقريباً نفس الروح ونفس الشخصية المضطربة ونفس الفكر العدمي الغريب الذي من الممكن أن يتسبب في جريمة لا تعرف لها اصلاً ولا سبب

فعلي مدار الرواية كان يجول بخاطري سؤال واحد ..
ما الداعي لكل هذا ؟
ما السبب في كل هذا الشقاء ؟
لماذا يتعب البطل نفسه ويتعبنا معه دون سبب واضح ؟ لماذا يلهث وراء البطلة الغامضة بلا سبب ؟ ويحبها لدرجة الجنون ، ثم يقتلها في النهاية ؟

ولكن ..
هل حقا حدثت هذه الجريمة دون سبب ؟
لا اعتقد..
فالأسباب موجودة بين سطور الرواية ، وفي تحليلك لنفسية البطل المضطربة وجنونه الكامن الذي انتظر فقط اللحظة الحاسمة لينطلق ويقتل ..
ربما تعطشه للعاطفة ولشخص يفهمه وشعوره أنه يفقده في كل لحظة ، ففضل أن يقتله قبل أن يفقده
وهل كانت البطلة مظلومة وكان البطل أحمق حين قتلها ؟
ربما ستظن ذلك .. وربما تعتقد العكس
فالإجابة بين السطور
وعليك أن تتخيل وتحلل وتُكمل الرواية وتعرف مالذي حدث ؟ ولماذا حدث
!!!
April 1,2025
... Show More
El túnel = The Tunnel, Ernesto Sábato

The Tunnel is a dark, psychological novel, written by Argentine writer Ernesto Sabato, about a deranged traditional painting technique, Juan Pablo Castel, and his obsession with a woman.

The story's title refers to the symbol for Castel's emotional and physical isolation from society, which becomes increasingly apparent as Castel proceeds to tell from his jail cell the series of events that enabled him to murder the only person capable of understanding him.

Marked by its existential themes, The Tunnel received enthusiastic support from Albert Camus and Graham Greene following its publication in 1948.

تاریخ نخستین خوانش: روز بیست و هشتم ماه آوریل سال 2008میلادی

عنوان: تونل؛ نویسنده: ارنستو آر ساباتو؛ مترجم: مصطفی مفیدی؛ مشخصات نشر: تهران، نیلوفر؛ 1386، در 174ص، شابک 9644482956؛ موضوع: داستانهای نویسندگان آرژانتین - سده 20م

عنوان: تونل؛ نویسنده: ارنستو آر ساباتو؛ مترجم: مریم تاجیک؛ ویراستار مهدی صادق؛ مشخصات نشر تهران، روشنان؛ 1387، در 160ص، شابک9789649234816؛

رمان «تونل»، داستان «خوان پابلو کاستل» نقاش، و عشق او، به «ماریا ایرپیارنه» است؛ او نقاش بیش و کم نامداری است، که دوست دارد کمتر به دیده های ناقدان آثار خویش بنشیند؛ از منتقدان گریزان است؛ خیال میکند ارزش کارش را نمیفهمند

این رمان با معرفی راوی با این جمله آغاز می شود: (من راضی خواهم شد که من «خوان پابلو کاستیل» هستم که «ماریا ایاریانی» را کشت)؛ «کاستیل» در حالی رمان را آغاز میکند که دنیای خودش را با بسیاری از پرسشهای مشکوک بیان میکند؛ که سوء ظن و وحشت را برانگیخته، و وضعیت روانشناختی آشفته اش را آشکار میکند؛ او به عنوان شخصیتی متکبر و پیچیده ظاهر میشود، که به چیزی؛ جز خودش باور ندارد، و این در عباراتی که هنگام ارتکاب جنایت علیه زنان روایت میکند، آشکار است؛ قهرمان داشت چیزهایی را از یک «تونل» تاریک میدید، که او را خشمگین میکرد، تا اینکه نگرانیهای او جمع شد و با ارتکاب قتل منفجر شد

نقل از متن: (بیش از هر گروه دیگری از نقاشها بیزارم؛ البته تا حدی به آن علت، که نقاشی رشته ای ست، که من، بهتر از رشته های دیگر، از آن سر درمیآورم، و معلوم است که برای ما، بسیار موجه تر است، که از چیزهایی که از آن سر درمیآوریم، بیزار باشیم)» پایان نقل

از متن: (شب ناآرامی را گذراندم؛ نه می‌توانستم طراحی کنم، نه نقاشی کنم؛ هرچند بارها سعی کردم چیزی را شروع کنم؛ برای قدم زدن از خانه بیرون رفتم؛ و ناگاه خودم را در خیابان «کوری‌ینتس» یافتم؛ اتفاق بسیار عجیبی افتاد: جهان را با چشمانی رأفت ‌آمیز و دلسوزانه می‌دیدم؛ این گفته ‌ام را یادم می‌آید که می‌خواهم در نقل این داستان کاملا بی‌طرف باشم، و حالا می‌خواهم نخستین دلیل آن را با اعتراف به یکی از بدترین خطاهایم ابراز کنم؛ من همیشه با بی‌علاقگی به افراد نگاه کرده‌ام، حتی با نفرت و بیزاری، به‌ خصوص به جماعت‌های مردم؛ همیشه از کنار دریا در تابستان، از بازی‌های فوتبال، از مسابقات، و تظاهرات بدم می‌آمد؛ نسبت به تنی چند از مردان و تک و توکی زنان، محبتی احساس کرده ‌ام؛ بعضی از آن زنان را ستایش کرده‌ ام «من آدم حسودی نیستم»، با بعضی دیگر احساس همدلی واقعی داشته‌ ام؛ نسبت به کودکان، همیشه با محبت و دلسوزی برخورد کرده ‌ام: «به ‌خصوص وقتی با تلاش ذهنی سخت سعی کرده ‌ام فراموش کنم که یکروز آن‌ها هم بزرگسالانی مانند دیگران می‌شوند»؛ ولی به طور کلی نوع بشر همیشه به نظرم نفرت‌انگیز رسیده است؛ برایم اهمیتی ندارد که به شما بگویم که بعد از مشاهده‌ ی ویژگی خصلتی خاص، سراسر روز نمی‌توانستم غذا بخورم؛ یا در هفته نقاشی کنم؛ باورکردنی نیست، که تا چه حد درجه ‌ی آزمندی، حسادت، کج‌ خلقی، ابتذال، مال اندوزی «به طور خلاصه طیف گسترده ‌ی صفاتی که شرایط رقت‌بار ما را تشکیل می‌دهد» می‌تواند در چهره، در طرز راه رفتن، در نگاه، بازتاب یابد؛ فقط طبیعی به نظر می‌رسد، که پیش از چنین برخوردی، آدم نخواهد غذا بخورد، یا نقاشی کند، یا حتی زندگی کند؛ با این‌همه می‌خواهم این را روشن کنم، این صفت برای من افتخارآمیز نیست؛ می‌دانم که این نشانی از غرور، و خودپسندی است، و نیز می‌دانم، که آزمندی و مال اندوزی و حرص و ابتذال، غالبا نقطه‌ ی خوشایندی، در قلب من یافته‌ اند؛ ولی همان‌طور که گفته ‌ام، می‌خواهم این قصه را با بی‌طرفی کامل روایت کنم، و بر این گفته ‌ام همچنان پابندم)؛ پایان نقل

تاریخ بهنگام رسانی 04/07/1399هجری خورشیدی؛ 26/05/1400هجری خورشیدی؛ ا. شربیانی
April 1,2025
... Show More
"All our life would it be a succession of anonymous cries in a desert of indifferent stars?"
With this intense novel of loneliness and incommunicability, Ernesto Sabato projects his reader into the tunnel of the frightening thoughts of his narrator, Juan Pablo Castel, which is not easy! One sinks into this story of a stormy love affair, to the rhythm of love/hate oscillations (the half-measure, in Castel, it does not exist), in the throes of an infernal, devouring, destructive jealousy.
The narrator is in jail, but that's nothing compared to the morbid confinement in the ceaseless activity of reasoning, interpretation, the scaffolding of assumptions made by his mind, seizing the slightest pause or of a "vestige of a smile" to feed his suspicions, entangled in a delirious logic that distances him from the only person who, according to him, could understand it: "I finally came to formulate my idea in this terrible but indisputable form: Maria and the prostitute have a similar expression; the prostitute simulated pleasure; Maria simulated pleasure; Maria is a prostitute."
The reader finds himself in a particular position, not necessarily very comfortable. He invited one to enter the maze of this mad narrative of the narrator. Enticing by his energy, touched by the feeling that Juan has to live his life in a dark and lonely tunnel far from the "hectic life that these people who live in outside, this curious and absurd life where there are balls, and feasts, and joy, and frivolity."
But we must avoid this proximity and distance when the signs of slippage and paranoia become too obvious.
April 1,2025
... Show More
Poți ucide o femeie pentru că, pur și simplu, nu o înțelegi?

Naratorul a trecut printr-un proces, se află într-un azil psihiatric și găsește de cuviință să redacteze o justificare. E în căutarea unui editor. Dar știe din capul locului că nu va fi înțeles de nici un jurat, de nici un cititor. Își consemnează povestea cu sentimentul că nu-i va folosi la nimic. Nu are nici cea mai mică încredere în oameni, îi disprețuiește pe toți și, nu mai puțin, se disprețuiește pe sine. E la fel de abject ca toți ceilalți:
„Dispreţuiesc oamenii, îi văd murdari, urîţi, incapabili, lacomi, vulgari, meschini; singurătatea mea nu mă înspăimîntă, e aproape olimpică. Şi gust o anume satisfacţie dovedindu-mi mie însumi josnicia mea... Întotdeauna am privit cu antipatie şi chiar cu scîrbă lumea”.

Juan Pablo Castel e un pictor cunoscut și admirat, a fost primit cu elogii de criticii de artă, cunoaște o binemeritată celebritate. Un public pios îi vizitează expozițiile (așa o va cunoaște pe Maria Iribarne), dar asta nu-l încălzește cu nimic. Criticii sînt niște impostori, nu au habar despre ce vorbesc. Iar publicul se compune din indivizi banali, stereotipi, incapabili să-i recunoască geniul. Îi privește cu greață. Oamenii nu merită mai mult. Cel mai bine e să-i ocolești.

Exact așa vorbește (și gîndește) „omul din subterană” în povestirea lui Dostoievski. Castel e o variantă aproximativă a acestui „model”. Nu are nici ironia și nici umorul prototipului. Liza lui Dostoievski se numește în acest caz Maria Iribarne Hunter. Relația dintre Juan Pablo și Maria e la fel de fragilă. Pictorul se îndrăgostește fulgerător de ea și curînd face o obsesie. E convins că Maria e una dintre posesiunile lui. Îi neagă meticulos libertatea. O urmărește cu o gelozie morbidă, îi analizează amănunțit replicile, gesturile, mișcările. Și, totuși, Maria îi scapă. Maria e dincolo de înțelegerea lui. Și dacă îi scapă lui Castel, ne scapă și nouă.

Maria e o ființă mai degrabă nedeterminată. Nu vom ști niciodată dacă Allende, orbul care spune că e soțul ei, este cu adevărat soțul ei. Maria nu-i poartă numele. Pare o ființă generoasă, care l-ar putea ajuta pe artist, și, în același timp, în pofida promisiunii de a se întîlni în parcul Recoletos, se retrage brusc la ferma lui Hunter, situată undeva lîngă mare. Apoi îl cheamă pe Juan Pablo Castel la fermă. Nu vom pricepe niciodată din ce motiv.

Pînda artistului e însoțită de o permanentă ruminare. Gîndirea și imaginația lui o iau razna. Cu cît gîndește mai greșit, tot cu atîta se convinge că e stăpînit de o clarviziune supremă:
„Am reuşit să-mi pun creierul în stare de funcţionare. Am căutat să gîndesc cu precizie absolută, pentru că bănuiam că am ajuns într-un moment decisiv... Creierul meu funcţiona acum cu luciditatea din cele mai bune zile... Trebuia să mă las condus numai de logică şi să duc, fără teamă, pînă la extrem analiza fiecărei fraze îndoielnice, a fiecărui gest, a tuturor tăcerilor Mariei... Multe din concluziile extrase în acel lucid şi fantasmagoric examen erau ipotetice, nu le puteam demonstra, deşi aveam certitudinea că nu greşesc”. Frazele sînt, desigur, o ilustrare perfectă a unei gîndiri paranoice.

O astfel de gîndire conduce fără greș la o singură concluzie. Vinovatul trebuie să plătească: „Şi-atunci, plîngînd, i-am împlîntat cuţitul în piept”. Iar fiindcă Maria era unica persoană în stare să-l înțeleagă, mărturia lui Juan Pablo Castel nu va mai folosi nimănui.

Tunelul e o povestire (roman nu are cum fi) destul de bună, fără a fi o capodoperă. Cei care i-au găsit numai virtuți s-au înșelat...
April 1,2025
... Show More
n  
La felicidad está rodeada de dolor.
n
Primer libro que leo de Sabato. Muy bueno. Es una lectura breve pero intensa. La soledad y el asco existencial sartriano es palpable en cada página, y estuvo muy bien tratado, al igual que la locura del amor llevada a su grado delictivo. Lo recomiendo sin un ápice de duda.
April 1,2025
... Show More
إنها الرواية الأشد قتامة، والأكثر إيغالاً لحد التهور في هذا النفق المظلم المسمى بالنفس البشرية

عن هواجس رسام مبدع منكفئ على نفسه، يعيش في عالمه الداخلي سنوات طويلة، ظل يراكم الحب والمشاعر، ثم فجأة يصبها صباً في إمرأه ظلت تتأمل لوحاته تأملا عميقا
لتنطلق شرارة الحب وتفلت من عقالها وتخرج كل الحب المخبؤ لسنين طويلة...

ولكن هذا الحب العاصف تحول لجريمة قتل..!
قتل المرأة التي أحبها..!

يا لها من غرابه
ولكنها النفس البشرية المظلمة ولذلك ليس هناك ما يدعو للغرابة ولا حتى الإندهاش

وهذا ما يحدث للذين يعيشون داخل أنفسهم بمعزل عن العالم الخارجي، تنتابهم الهواجس وتتضخم الإنفعالات مثل الشك والغيرة والغرور وتتفاعل مع بعضها البعض محدثتا زوابع مدمرة وبراكين مزلزلة...
April 1,2025
... Show More
تفکرات مالیخولیایی وسواس گونه‌ی کاستل، فردی خودمحور و خودخواه که در تونل تنهایی خودش غرق شده و درک دقیقی از عشق حقیقی و حقایق نداره،خیانت میکند و انتظار خیانت نداره،بشدت تمامیت خواه که دست اخر چیزی جز جنون نیست

«گاهی وقت‌ها میشود که یک نفر احساس میکند یک ابرمرد است و فقط بعدها پی میبرد که او هم پست و شریر و خیانتکاری بیش نیست.»

«احساس میکنم که دارم تاوانی را میپردازم, تاوان قانع نبودن به آن بخش از ماریا که مرا (موقتاً) از تنهایی نجات میداد... فوران غرور,شور و شوق افزون شونده به اینکه او فقط مال من باشد »

«عبارت "روزگار خوش گذشته" به آن معنی نیست که اتفاقات بد در گذشته کمتر رخ میدادند ,فقط معنی‌اش این است که – خوشبختانه - مردم به آسانی آن اتفاقات را از یاد برده‌اند»

«معمولا احساس تنها بودن در جهان با حس نخوت آمیز تکبر و برتری جویی همراه است. من انسانیت را یکسره تحقیر میکنم، افراد دور و برم به نظرم پست، زبون، کودن، آزمند، خشن، تنگ نظر میرسند. از تنهایی نمیترسم! آن را خدای گونه میبینم.»

«شاید فقط یک تونل وجود داشت, تاریک و خلوت: تونل من, تونلی که من کودکی,جوانی و همه عمرم را گذرانده‌بودم و در یکی از قسمتهای شفاف دیوار سنگی من این دختر را دیده‌بودم و ساده اندیشانه باور کرده‌بودم که در تونلی موازی تونل من حرکت میکند,درحالی که در واقع او متعلق به جهان پهناور,جهان نامحدود کسانی بود که در تونل زندگی نمیکردند»

«من از خودم میپرسم چرا حقیقت باید ساده باشد. تجربه من کاملا خلاف این را به من یاد داده‌است، حقیقت تقریبا هیچ وقت ساده نیست، و اگر چیزی بیش از حد واضح و آشکار به نظر میرسد، اگر عملی به ظاهر از منطق ساده‌ای پیروی‌میکند، معمولا انگیزه‌های پیچیده‌ای پشت سر آن هست.»
April 1,2025
... Show More
«ΘΑ ΕΙΝΑΙ ΑΡΚΕΤΟ ΝΑ ΠΩ ΠΩΣ ΕΙΜΑΙ Ο ΧΟΥΑΝ ΠΑΜΠΛΟ ΚΑΣΤΕΛ, ο ζωγράφος που σκότωσε τη Μαρία Ιριμπάρνεο. Υποθέτω πως η δίκη βρίσκεται στη μνήμη όλων και πως δεν χρειάζονται περισσότερες εξηγήσεις για το άτομό μου. Κι είναι αλήθεια πως ούτε ο διάβολος ξέρει τι είναι αυτό που πρέπει να θυμάται ο κόσμος και γιατί».

Ο διεστραμμένα καταθλιπτικός καλλιτέχνης με απόλυτη παρανοϊκή ευφυΐα.
Φορτωμένος ψυχικά και νοητικά απο θολωμένες σκέψεις απόγνωσης,μοναξιάς και απελπισίας.

«Ο άνθρωπος συνεχίζει να σταλάζει δηλητήριο. Όμως, η αλήθεια είναι πως δεν βρίσκεται πάντα σ’ αυτό η πιο επονείδιστη πλευρά της ανθρώπινης φυλής. Ως ένα ορισμένο σημείο, οι εγκληματίες είναι άνθρωποι πιο καθαροί, πιο άκακοι».

Ένας ευαίσθητος,τρυφερός και πληγωμένος εγκληματίας,ανοίγει το παράθυρο του τούνελ που ξεπερνάει τη ζωή του και εξομολογείται στο λιγοστό φως που αποκαλύπτει η συνείδηση του το σκοτάδι της ψυχής του.
Την τυφλότητα της όρασης και της λογικής που τόσο απεχθάνεται,καταλήγει να τον κυριεύει,να τον παραλύει,να τον εξοντώνει και να τον οδηγεί σε μια άλλη ορατότητα.
Μια λύτρωση απο τα βασανιστήρια του σκότους. Μια παρηγοριά της άρρωστης ψυχής του. Μια μετάνοια στο βωμό του φόνου.

Σκοτώνει με πάθος,στη σκοτεινή νυχτιά της εμμονής,τη γυναίκα που λάτρεψε παθολογικά και λιώνει το παγωμένο τούνελ της ύπαρξης του απο τον φονικό ήλιο του τραγικού του παραληρήματος.

«Θυμάμαι τόσες συμφορές, τόσα πρόσωπα κακά και σκληρά, τόσες κακές πράξεις, που η μνήμη είναι για μένα το τρομερό φως που φωτίζει το ρυπαρό μουσείο της ντροπής».

Γραφή πικρή και στυφή. Ύφος απλό και σταράτο δίχως εξωραϊσμούς και επιτηδεύσεις. Δεν εκβιάζει συναίσθημα λύπης ή οργής.
Το εκφράζει ανόθευτα και σκληρά. Το δηλητήριο της ανθρώπινης αδυναμίας μπροστά στο απύθμενο πηγάδι της ψυχής που υποφέρει,διαχέεται σαν ναρκωτικό στην ηθική και νόμιμη ατομικότητα του αναγνώστη.

Ο Καστέλ,εξαιρετικά σπάνιος συνομιλητής και συνοδοιπόρος διάγει μοναχικό και αυτοκαταστροφικό βίο.
Η ερημιά του,η ανάγκη του, ο φόβος του για εγκατάλειψη απο τον παράφορο έρωτα,τα θυελλώδη συναισθήματα. Έρμαιο των ανασφαλειών και των αδιεξόδων.
Φανερώνει τον παράδεισο της ψυχής του στην κόλαση της συλλογικής ηθικής.

Συνειρμικά:

Ο Γιόζεφ Κ. (Η δίκη),
Ο Μερσώ (Ο ξένος),
Ο Κ. ( Ο πύργος)
Ο Καστέλ ( Το τούνελ)
Ο Ρασκόλνικωφ ( Έγκλημα και τιμωρία).
Ήρωες άλλης εποχής,άλλης γλώσσας,άλλης θρησκείας. Παραιτημένοι απο κάθε υπόσχεση ευτυχίας,ζουν στη σκιά ή στο σκοτάδι πολλών θανάτων,φυσικών ή όχι.

Διακατέχονται απο εκμηδενισμό και απογοήτευση,απο δίψα για προσωπική εκδίκηση στη φιλοσοφία του παραλόγου και του δικαίου.

Όλοι τους μοναδικοί. Ευλογημένοι. Χαρισματικοί. Ευφυείς. Τρυφερές και αγνές ψυχές που ψάχνουν το πραγματικό νόημα της ζωής στην αδιαφορία του κόσμου.
Αξιαγάπητοι και απίστευτα μοναχικοί και αποξενωμένοι απο κοινωνικά καλούπια και αντιλήψεις του κοινώς αποδεκτού.

Οι δικές τους αρχές διασώζουν το νόημα της ανθρωπιάς και της σπάνιας αθωότητας μέσα απο διαφορετικές λογικές,διαφορετικούς τρόπους έκφρασης αγάπης, δραματικές κραυγές για φιλία,έρωτα και συντροφικότητα,σε μια ύπουλη,ψυχρή,αδιάφορη και απειλητική κοινωνία συνανθρώπων.

Μέσα απο την ατομικότητα τους ο καθένας ξεχωριστά αποκτάει μια άλλη διάσταση. Μια διάσταση συλλογική που μας συνδέει μαζί τους.

Αν τους νιώσουμε και τους συμπονέσουμε χωρίς ηθικοπλαστικά και νόμιμα κριτήρια,μας αφορά όλους. Δεν χρειάζεται να είσαι εγκληματίας ή διαταραγμένη ψυχή για να αισθανθείς πως η φανερή αλήθεια τους σχετίζεται άμεσα με την κρυφή αλήθεια μας.

(Ερνέστο Σάμπατο,υποκλίνομαι)


Καλή ανάγνωση!
Πολλούς ασπασμούς!
Leave a Review
You must be logged in to rate and post a review. Register an account to get started.