...
Show More
دوستانِ گرانقدر، داستانِ این کتاب از جایی آغاز میشود که چند پسربچهٔ بیچاره نزدِ زنی مذهبی که همچون عنکبوت میباشد و همان خواهرِ روحانی نام دارد، در تنگنا و قوانین و خزعبلاتِ ابلهانهٔ دینی، اسیر شده اند... یکی از این پسربچه ها، فرزندِ یکی از بارُون هایِ مشهورِ ایتالیایی میباشد که <کُوم دو رُندو> نام دارد.. کُوم یا همان کوزیمو، دوازده سال دارد و دیگر نمیتواند آن خواهرِ روحانیِ بیخرد و آن زندانِ مذهبی را تاب بیاورد و از آنجا میگریزد و به بالایِ درختی در تهِ باغ پناه میبرد و از آن درخت به درختِ دیگر و همینطور ادامه میدهد تا همچون پرنده ای از باغ بیرون میرود، و با خویش پیمان میبندد که دیگر پا بر رویِ زمین نگذارد.. و اینگونه همچون رابینسون ترکِ دنیایِ به اصطلاح انسانی را میکند.. با این تفاوت که کُوم خودخواسته دست به این کار میزند و جالب است که نخستین محرکی که سببِ گریزان شدنِ او میگردد، دین و مذهب میباشد که خیلی از دوستانِ اهلِ کتاب به این نکتهٔ اساسی در داستان توجه نمیکنند و یا دوست ندارند آن را باور کنند و این موضوع را به استقلال و گریز از تمدن و اینگونه مسائل ربط میدهند
در هرحال، سالهایِ سال میگذرد و کُوم از درختان پایین نمی آید .. او از آن بالا خیلی چیزها را میبیند و در آن می اندیشد.. حتی متوجه میشود که عده ای قصدِ دزدیدنِ دخترِ <مارکی ریواُلوند> را دارند .. دلدادگیِ او با <ویولتا> و همسخن شدن با برخی از شخصیتهایِ داستانی و حتی ناپلئون و ولترِ گرانقدر، میتواند تا جایی داستان را از تکرار رها سازد... نکتهٔ مهم این است که حداقل تا جایی که میشود، کُوم از بسیاری از کسانی که بر روی زمین بودند، بیشتر با واقعیتها روبرو میشود و بیشتر از آنها در قوانینِ این جهان اندیشه میکند... بله عزیزانم، زندگی برایِ کُوم در بالایِ درختان و رفت و آمد در میانِ درختستان، نوعی دور بودن و زیستن در جایگاهی بالاتر از تمامیِ هیاهوهایِ تکراری و خسته کنندهٔ رویِ زمین بوده است... البته این به این معنا نیست که من روشِ زندگیِ این بارُونِ درخت نشین را میپسندم.. خیر.. گریز از واقعیتِ موجود هیچگاه راهِ درمان نمیباشد.. باید ماند و به خواسته هایِ درونی دست یافت و با خزعبلات جنگید.. این باورِ من است
---------------------------------------------
امیدوارم از خواندنِ این داستان لذت ببرید
<پیروز باشید و ایرانی>
در هرحال، سالهایِ سال میگذرد و کُوم از درختان پایین نمی آید .. او از آن بالا خیلی چیزها را میبیند و در آن می اندیشد.. حتی متوجه میشود که عده ای قصدِ دزدیدنِ دخترِ <مارکی ریواُلوند> را دارند .. دلدادگیِ او با <ویولتا> و همسخن شدن با برخی از شخصیتهایِ داستانی و حتی ناپلئون و ولترِ گرانقدر، میتواند تا جایی داستان را از تکرار رها سازد... نکتهٔ مهم این است که حداقل تا جایی که میشود، کُوم از بسیاری از کسانی که بر روی زمین بودند، بیشتر با واقعیتها روبرو میشود و بیشتر از آنها در قوانینِ این جهان اندیشه میکند... بله عزیزانم، زندگی برایِ کُوم در بالایِ درختان و رفت و آمد در میانِ درختستان، نوعی دور بودن و زیستن در جایگاهی بالاتر از تمامیِ هیاهوهایِ تکراری و خسته کنندهٔ رویِ زمین بوده است... البته این به این معنا نیست که من روشِ زندگیِ این بارُونِ درخت نشین را میپسندم.. خیر.. گریز از واقعیتِ موجود هیچگاه راهِ درمان نمیباشد.. باید ماند و به خواسته هایِ درونی دست یافت و با خزعبلات جنگید.. این باورِ من است
---------------------------------------------
امیدوارم از خواندنِ این داستان لذت ببرید
<پیروز باشید و ایرانی>