Community Reviews

Rating(4 / 5.0, 96 votes)
5 stars
29(30%)
4 stars
36(38%)
3 stars
31(32%)
2 stars
0(0%)
1 stars
0(0%)
96 reviews
April 25,2025
... Show More

دیالوگ ها و موقعیت های جذابی داشت اما داستانش خیلی خیالی و باورناپذیر بود. اصولا هر چه به پایان نزدیک تر می شدم این نقیصه بیشتر تو چشم می زد

تصویری هم که از یک صوفی ترسیم کرده بود خیلی مدرن و زیادی رومانتیک بود - صوفی ای که قرآنش رو به خاطر نامه ی دوستش و گل های خشک شده ی زنش دوست داره خیلی از تصوفی که می شناسیم دوره. اشمیت خیلی تصویر مسیحی ای از عرفان اسلامی ارائه داده: اینکه حقیقت در نهایت محبت به انسان ها است

اما به هر حال اون جنبه های مثبت باعث می شد خوندنش تجربه ی جالبی باشه
April 25,2025
... Show More
من الروايات اللي كان نفسي أقرأها من زمان .. بس مكنتش بلاقيها خالص ..وفرحت لما شفت الطبعة الجديدة .. أول ما وصلت النهاردة بدأتها ..

رواية لطيفة جداً .. أحداثها بتدور ما بين الولد المراهق موييس وبين مسيو إبراهيم بقال الحي .. علاقة صداقة بتحصل ما بينهم وبشكل أو بآخر بتغير مصير الإثنين .. وأنا بقرأها كان جاي في بالي قصة فيلم آل باتشينو "عطر إمرأة" رغم اختلاف الإثنين عن بعض لكن حسيت إن فيه تشابه من حيث الصداقة اللي جمعتهم مع بعض ..

الرواية بتطرح مجموعة أفكار فلسفية بصورة مبسطة ولطيفة في نفس الوقت ..
April 25,2025
... Show More
صوفية ودروشة واشياء اخرى …
رواية انسانية اكتر من كونها دينية ..
April 25,2025
... Show More
54 sayfalık kısacık bi kitap olmasına ragmen cok etkileyiciydi
April 25,2025
... Show More
Monsieur Ibrahim and The Flowers of the Qur'an (Le Cycle de l'invisible #2), Éric-Emmanuel Schmitt

The book is set in a real district of 1960's Paris, which is described in detail. Momo always stops by the shop of the Turkic grocer, Mr. Ibrahim, and often shoplifts. After his stop in this small shop, he sets out to find a prostitute, but is turned down several times for lack of identification. Finally, he finds one who will offer her services, and they head off together. Momo forgets to bring a gift for the girl, and runs home to get his teddy bear, a final link to his childhood.

As the book progresses, Momo speaks to Mr. Ibrahim more and more. Mr. Ibrahim shows Momo how to save the precious little money his father gives him, by buying day-old bread and reheating it, filling bottles of Bordeaux with a cheaper variety, buying cheaper ingredients, etc. and also teaches him the art of smiling, which subsequently gets him out of trouble quite often. Momo's father hardly notices a difference in these new ingredients. ...

عنوانهای چاپ شده در ایران: «موسیو ابراهیم و گل هایی از قرآن»؛ «گلهای معرفت»؛ «موسیو ابراهیم و گلهای آسمانی»؛ «موسیو ابراهیم و گلهای قرآنی»؛ «موسیو ابراهیم و گلهای قرآن»؛ نویسنده: اریک امانوئل اشمیت؛ تاریخ نخستین خوانش: روز پانزدهم ماه نوامبر سال2012میلادی

عنوان: گلهای معرفت (میلادریا؛ ابراهیم آقا و گلهای قرآن؛ اسکار و بانوی گلی پوش)؛؛ نویسنده: اریک امانوئل اشمیت؛ مترجم: سروش حبیبی؛ تهران، نشر چشمه، سال1383؛ در166ص؛ چاپ دوم سال1384؛ چاپ ششم سال1388؛ چاپ هفتم سال1389؛ چاپ دهم سال1393؛ در168ص؛ شابک9789643621636؛ موضوع داستانها نویسندگان بلژیک - سده21م

عنوان: موسیو ابراهیم؛ مترجم: مرتضی ثاقب فر؛ تهران؛ عطائی، سال1383؛ در60ص؛

عنوان: موسیو ابراهیم و ..؛ مترجم: حسین منصوری؛ تهران، مروارید، سال1383؛ در80ص؛ شابک9645881935؛

عنوان: موسیو ابراهیم و گلهای آسمانی؛ مترجم: حمید کریمخانی؛ تهران، کتاب مس، سال1383؛ در58ص؛

عنوان: موسیو ابراهیم و گلهای قرآنی؛ اقتباس و ترجمه: علیرضا کوشک جلالی؛ تهران، افراز، سال1388؛ در144ص؛ شابک9789642430437؛

عنوان: موسیو ابراهیم و گلهای قرآن؛ مترجم: منوچهر انور؛ تهران، کارنامه، سال1384؛ در120ص؛ شابک: ایکس-9644310551؛

عنوان: موسیو ابراهیم و گلهای قرآن؛ مترجم: ناصر زاهدی؛ تهران، پیدایش، سال1387؛ در100ص؛ شابک9789643495923؛

نقل یادداشتی از جناب «اسماعیل گلهرانی»، بر داستان «مسیو ابراهیم و گل­های قرآن» نوشته­ ی «اریک امانوئل اشمیت»، با برگردان جناب «حسین منصوری»: (خیابان «آبی» در ناف عروس شهرهای جهان، الحق محشر کبرایی است؛ در آن‌جا، که یکجور محله ی فقیرنشین «یهودی» است، حتی سر و کله ی «بریژیت باردو»، ستاره ی دل­ربای سینمای «فرانسه» نیز پیدا می‌شود؛ طبیعی است که پسرهای نورس، در همچو محله‌ هایی ـ بی ادبی می­شود ـ زودتر ادرارشان کف می‌کند؛ «موسی» یکی از این پسرهاست، که وقتی هوس مرد شدن به سرش می‌زند، بی‌ محابا تصمیم می‌گیرد همه ی خزانه­ ی پول تو جیبی‌ اش را، از «قلک یک طرفه»اش، که «می‌توانستی یک سکه را فقط به درون بدهی»، بیرون بیاورد، و وقف تجربه ­ی زودرس خود کند؛ راستش «دویست فرانک» ـ چیزی معادل «چهارماه کار» ـ حتی در مقیاس ارز فرنگی، به هیچ وجه پول کمی نیست، اما «کسی که می‌خواست مرد شود باید این قیمت را می‌پرداخت»، و در این کارزار مردان جوان، یا میانسال، حتی بگیریم پیرانسال و ماه، اگر همچو پولی در چنته نمی‌داشتند، طبعا نمی‌توانستند «مرد شوند»، یا «مردی» خود را اثبات کنند؛ بالاخره هر مرحله از زندگانی آدمی‌زاد، برای خودش قاعده و قانون، و شرط و شروطی دارد، و بدیهی ست که قضاقورتکی نمی‌شود دعوی «مردی» کرد، یا همین جور الابختکی، سری میان سرها درآورد؛ این طوری‌هاست که گاهی از میان مردم، به ویژه مردمان فاقد «قلک یکطرفه»، و بی‌مایه تیله، کسانی پیدا می‌شوند، که پاک از خیر «مرد شدن»، یا «مرد بودن» می‌گذرند، و عطای «مردی» را به لقایش می‌بخشند، و خود را از هرگونه تنگ و تا می‌اندازند، که بله، خر ما اصلا از کـُرّگی دم نداشت؛ اما «موسی»، قهرمان نوجوان خیابان «آبی»، از جـَنـَم دیگری­ست، و می‌داند، که هر تجربه‌ ای در این دار مکافات، «قیمتی» دارد، که بایست بی‌ چک‌ و چانه، آن را پرداخت، و بی­مایه فطیر است؛ وقتی پدر «موسی»، فرزند خود را، متهم به دزدی می­کند، طبعاً این پرسش پیش می­آید، که نکند آن پول قلنبه، صرفاً از «قلک یکطرفه»، بیرون نیامده باشد؛ اما بلافاصله «موسی»، به این نتیجة تلافی­ جویانه و ناجور می‌رسد «حال که تهمت دزدی به من میزنند، پس چرا من هم دزدی نکنم»؟ خوب، طفلک بچه حق دارد؛ آدم لجش می­گیرد؛ تجربه نشان داده است، که زدن «تهمت دزدی» به‌ یک نوجوان، عین بدآموزی­ست؛ زیرا اولاً منجر به ریختن قـُبح دزدی می­شود، ثانیاً به غرور نوجوان، و به رگ تازه جنبیده ­ی «مردانه»ی او، لطمه می‌زند، ثالثاً باعث می‌شود که، خدای ناکرده، نوجوان دستش کج شود، یا در صورت کج دست بودن، هر دو دست او کج اندر کج شود، و سرانجام آن شود، که نمی‌بایست؛ یعنی به طور کلی خیر و برکت، از خانه برود، درست هم‌چون انبار گندمی که، تویش موش بیفتد؛ تربیت جوان‌ها، که کار هر کسی نیست؛ گاو نر می­خواهد، و مرد کهن؛ اما برای آزمودن هر تجربه‌ ای، پول تنها کافی نیست؛ امتیازها یا شروط دیگری نیز، لازم است؛ «موسی» خوشبختانه اقبالش بلند است؛ او که برای آزمودن مردانگی خود ـ مردآزمایی ـ می‌بایست، ثابت کند، که سن مقتضی را دارد، تصادفاً، از پس این آزمون نیز، سربلند بیرون می‌آید؛ زیرا «هیکلی به بزرگی یک کیسة شکر دارد»، و همین برای اثبات قانونی بودن سن او، و ورود به مرحله ی مردآزمایی، کافی است؛ گویا در خیابان «آبی»، «کیسه­ ی شکر» معادل شانزده سال است، و «موسی» باید از هیکل خود ممنون باشد، که دقیقاً «به بزرگی یک کیسه ­ی شکر» است؛ از طرف دیگر دخترهایی که «قیمت مردکردن» پسرهای شانزده سال به بالا را، دریافت می‌کنند ـ البته اگر شخصاً دریافت کنند ـ تصادفاً با چشمان خود دیده‌ اند، که «موسی»، در تمام این سال‌ها ضمن عبور از خیابان با «زنبیل خرید»، چطور رفته رفته بزرگ می‌شود؛ خوب، بزرگ شدن که شاخ و دم ندارد، و بالاخره هر آدمی پیش چشم عده‌ ای، خواه در خیابان و خواه در خانه، بزرگ می‌شود، و شاهد هم که نباید حتماً از غیب برسد؛ در این‌جا هم که حکایت «روباه» و دُم نیست، و بی‌خود نباید دچار هیچ شک و شبهه‌ ای شد؛ دختر تازه کاری، که قرار است با «موسی» طرف بشود، خودش شخصاً مُقـُر می‌آید، و اعلام می‌کند که آره، از امروز صبح، «موسی» پا به شانزده سالگی می‌گذارد؛ هر چند خود دخترک، به رغم آنکه «موسی»، به سختی باورش می­شود، درست پس از این تجربه ی موفقیت‌آمیز، «موسی» با «مسیو ابراهیم»، که «همیشه پیر» بوده است، آشنا می‌شود؛ «مسیو ابراهیم» خواربار فروشی کوچکی دارد، که از هشت صبح، تا نصفه‌ های شب، سخت و استوار، لنگر انداخته میان صندوق دخل و وسایل نظافت، یک پا در راه­رو، و پای دیگر زیر قفسه‌ ای پر از قوطی‌های کبریت، با دندان‌هایی از جنس عاج، زیر سبیل نازک، و با پوست تیره‌ ای، که پراز لکه‌ های دانایی بود، در میان عموم، به عنوان مردی دانا شناخته شده بود؛ وقتی لاجرم باید فرض بگیریم، که آدمی همیشه پیر بوده است، پذیرفتن این واقعیت، که پوست تیره­ ی همان آدم، می‌تواند پر از لکه‌ های دانایی باشد، چندان دور از منطق نخواهد بود؛ سهل است، نماینده ­ی نوعی روان‌شناسی ممتاز نبوغ‌ آمیز نیز، هست؛ تصور ابتدایی «موسی» این است، که «مسیو ابراهیم»، از آن بقال چقال‌های گیج و گولی­ست، که حتی زیر چشم‌شان، می‌توان به جنس و بارشان، ناخنک زد، و هر چیزی را کش رفت، و به ریش‌شان خندید؛ شاید به این خاطر بود، که دست کم چهل سال تمام، تنها مرد «عرب» یک خیابان «یهودی نشین» بود؛ این هم برای خودش دلیلی است؛ اما کسی چه می‌داند؛ شاید هم به این خاطر بود، که او بیش­تر می‌خندید، و کم‌تر حرف می‌زد؛ شاید هم به این خاطر، که او ظاهراً از شتاب‌زدگی معمول انسان‌های فانی، دوری می‌جست، به خصوص از شتاب‌زدگی «پاریسی‌»ها؛ این‌ها هر کدام برای خودشان، دلایل محکم و محکمه پسندی هستند، که مانند حرف حساب، جواب ندارند؛ مهم‌تر از همه­ ی این‌ها، مطلبی است، که فهم آن نیازمند قدری سیر و سلوک است؛ «مسیو ابراهیم» به خلاف «پاریسی‌»های فانی و عجول، هیچ­گاه از جایش تکان نمی‌خورد، مانند شاخه‌ ای که پیوندش زده باشند، روی چهارپایه ی خود می‌نشست، و هیچ‌گاه و به هیچ قیمتی نیز، قفسه‌ های دکانش را، جلوی کسی پر نمی­کرد؛ دست آخر، چیزی که «موسی» از آن سر درنمی‌آورد، این بود که «مسیو ابراهیم»، در فاصله­ ی میان نیمه­ شب، و هشت صبح ناپدید می‌شد، و هیچ‌ کس نمی‌دانست به کجا می‌رود؛ (همین‌جا فوراً باید به اذهان آسان‌گیر، یادآوری کنیم، که با یک بار خوانش داستان، نباید انتظار داشته باشند، که از همه­ ی معانی ژرف و باطنی این تاملات، سردرآورند)؛ باری، «موسی»، به رغم مشاهده ی لکه‌ های دانایی، روی پوست تیره ­ی «مسیو ابراهیم»، او را بقـّال ساده‌ لوحی می‌پندارد، که دزدی از او، به صرف «عرب» بودنش، هیچ عیبی ندارد؛ به ویژه که «موسی»، به تلافی اتهام دزدی، قصد تنبیه پدر خودش را نیز دارد؛ اما «موسیو ابراهیم»، بلافاصله «موسی» را، از اشتباه خود درمی‌آورد، و خیلی ساده، «عرب» بودن خود را انکار می‌کند، و اظهار می‌دارد: «عرب» در صنف ما، به کسی گفته می‌شه، که دکانش از هشت صبح تا دوازده شب بازه، حتی روزهای تعطیل؛ کشف جدیدی است، که دست فهم گروه خاصی به آن قد می‌دهد؛ باید «عرب» باشی، تا بتوانی چراغ یک دکان را از هشت صبح تا دوازده شب، روشن نگه­داری؛ عمل محیرالعقولی است، که در صنف دکاکین «پاریسی»، ظاهراً، فقط از «اعراب» مهاجر برمی‌آید؛ از کسانیکه، دور از جناب، بتوانند آقادایی خود را، روی هر چهارپایه «پیوند» بزنند؛ کشف دیگر «موسی» این است، که «مسیو ابراهیم» آن‌قدرها هم که همه­ ی عالم ادعا می‌کند، پیر و مسن نیست، و حتی حاضر است، در رد این ادعای کذب عالم، «قسم بخورد»؛ عجب دوره و زمانه­ ی کذابی است! وقتی «مسیو ابراهیم» با خونسردی فارغ از شتاب‌زدگی «پاریسی‌»ها می‌گوید که از دزدی‌های کوچک «موسی»، از دکان خود باخبر است، و به جای تنبیه، یا سرزنش کردنش، به او شگردهای دزدی را، می‌آموزد، آنهم با هزاران فوت و فن، تا او بتواند، حتی از جیب پدرش، بی آنکه متوجه شود، پول بردارد؛ خدا نصیب نکند؛ «مسیو ابراهیم»، سرانجام به عنوان حسن ختام، و اوج گفته‌ هایش، با همان خونسردی منحصر به فردش، اثبات می‌کند، که در خردکردن اعصاب دنیا، یک پا هنرمند است؛ در واقع او نشان می‌دهد، که دزدی از پدر، احیاناً فقط می‌تواند اعصاب پدر را خرد کند، حال آن‌که دزد واقعی، بایست با همه ­ی ابنای بشر، یا دنیا، طرف باشد

به «شکرانه»ی این آموزش‌هاست، که «موسی» درمی‌یابد دنیای بزرگ‌ترها، دیگر آن دیوار صاف همیشگی نیست، که همواره با سر به آن اصابت می‌کرد و بس، حال دستی از درون دریچه‌ ای به سوی او دراز می‌شود، و او مجدداً به خود ثابت می‌کند، که بله، من یک مرد هستم، مردیکه از درافتادن، و گلاویز شدن با یک دزد ـ به اصطلاح جاری خودمان کیف ­قاپ زورگیر ـ هیچ ابایی ندارد؛ اگرچه در لحظه­ ی حساس، سر بزنگاه، از اینکه عضلاتش را، به کمک بگیرد، معاف می­شود؛ در واقع مال­باخته، که زن جوانی است، به سرعت و قرص و قایم، از خود واکنش نشان می‌دهد، و حق دزد را، کف دستش می‌گذارد؛ یعنی در حقیقت، کیف به سرقت رفته­ ی خود را، از دزد، باز پس می‌گیرد، و حق به حق‌دار می‌رسد؛ «موسی» به حکم غریزه می‌داند، که کمک کردن به زن‌ها، از جمله چیزهایی هستند، که او آن‌ها را در صندوقی در سرش، پنهان کرده بوده است؛ هر چند این چیزها در زندگی رسمی او، جایی نداشتند؛ او به اقتضای جوانی، به جستجوهایش، هم‌چون یک بازی موش و گربه دوانی (لابد به سیاق اسب دوانی) ادامه می‌دهد، و با این وجود، حرف «مسیو ابراهیم» را آویزه­ ی گوش می‌کند، که آدم زندگی رو فقط در دو جا می‌گذرونه، یا توی تخت­خوابش، یا توی کفش‌هاش، و او ترجیح می‌دهد، که زندگی را، توی کفش‌هایش ادامه دهد؛ اما خوشبختانه زندگی واقعی توی کفش‌ها جریان ندارد (حتی اگر کماکان لنگه کفش در بیابان غنیمتی باشد)، مگر این‌که کسی پیدا بشود، و به دلایل خاصی بخواهد زندگی ـ دنیا و مافیها ـ را هم‌چون یک لنگه ­ی کفش در نظر بگیرد، که آن‌ هم بعید به نظر می‌رسد چیز بامزه‌ ای باشد؛ من به تجربه، از گردن خود ضمانت می‌دهم، که زندگی در همچو جایی قطعاً بوی ناخوشایندی خواهد داشت

وقتی پدرِ ناراحت، و خیال­باف «موسی»، یک‌کاره می­گذارد و می­رود، و او را برای همیشه، به امان خدا رها می‌کند، «موسی»، ناگهان به این نتیجه می‌رسد، که وقت را نباید از دست داد؛ من هر طور شده، باید عاشق می‌شدم - در چنین وضع و روزی، آدم‌ها معمولاً، برای جلوگیری از اتلاف وقت بیش‌تر، تصمیم می‌گیرند، که عاشق بشوند، و مثل «موسی» تأسف گذشته را نمی‌خورند - در این زمان «موسیو ابراهیم»، که احساس می‌کند، «موسی»، یگانه حامی خود را، از دست داده، با صبر و حوصله ­ی کامل، منتظر می‌ماند، و سرانجام اظهار تمایل می‌کند، که جای پدرش باشد؛ «مسیو ابراهیم»، که هر روز صبح زود، از خواب بیدار می‌شود، و دماغش را در نور فرومی­برد و نرمش می‌کند، در نظر «موسی» همچون مرد جوان و لاغر اندام و بی‌قید و بندی جلوه می‌کند، که او سال‌ها پیش از این بوده است - گویا او فراموش می‌کند، که «مسیو ابراهیم»، «همیشه پیر» بوده است -؛ ضمناً رفته‌ رفته به این حقیقت پی می‌برد، که دیوارها می‌توانند روشن‌تر باشند؛ قانونی کردن فرزندخواندگی و رتق و فتق امور زندگی جدید، طبعاً نیازمند مقداری کاغذبازی است؛ بنابراین آن‌ها با کارمندهایی مواجه می‌شوند، که نباید چرت‌شان را پاره کنی؛ زیرا اگر چرت‌شان را پاره کنی، خشمگین می‌شوند، و کینه ­ی ما را به دل می‌گیرند، و آن‌وقت ممکن است، کار دست ما، یا خودشان بدهند؛ سرانجام وقتی آن دو، تصمیم می‌گیرند اتومبیلی بخرند، تا به سفر جادویی خود بروند، دلال ماشین حقا که از هیچ پرت و پلایی نمی‌گذرد؛ قضیه از این قرار است، که دلال حاضر نمی‌شود، ماشین را حتی به ازای پول نقد، یا رأس‌المال، فی‌ الحال به «موسیو ابراهیم» تحویل بدهد، و او شدیداً اعتراض می‌کند، که غیرممکنه آقا؛ من دو هفتة دیگر مُردم!، عجب دلال‌هایی پیدا می‌شوند؛ واقعیت این است که «مسیوابراهیم» یک تکخال بود؛ و بالاخره دو روز بعد، اتومبیل را جلو دکان تحویل می‌گیرد

اما کار به این زودی از پیش نمی‌رود؛ «مسیو ابراهیم»، نمی‌تواند ماشین را راه بیندازد؛ زیرا ماشین‌هایی رو که شما توشون رانندگی یاد گرفتید، با این اتومبیل، مثقالی هفت صنار توفیر دارند؛ متاسفانه چون «مسیو ابراهیم» نمی‌تواند توی اتومبیل رانندگی یاد بگیرد، و با این حساب خوش‌گل و قشنگ تو گل گیر کرده اند؛ ناچار «موسی» پشت فرمان می‌نشیند؛ آن دو مجبور می‌شوند به اتفاق هم به کلاس رانندگی بروند؛ اما «موسی»، از آن‌جایی که هنوز به سن قانونی نرسیده است، در ساعات تمرین، رسماً ...؛ روی صندلی عقب می‌نشیند، و سراپا گوش می­شود، تا ببیند معلم چه می‌گوید؛ نویسنده تصریحاً به این تذکر آیین ­نامه‌ ای اشاره می­کند، که آن‌ها که هنوز به سن قانونی نرسیده‌ اند، در موقع تمرین رانندگی، لاجرم رسماً باید روی صندلی عقب بنشینند، اما در موقع رانندگی واقعی، یعنی بدون حضور معلم، نشستن مسافران روی صندلی عقب، یا جلو ماشین، رسماً هیچ الزامی درباره ی سن ندارد؛ باور کردنی نبود، که دنیا چقدر جالب و دیدنی می‌شد، وقتی آدم هم‌سفری چون «مسیو ابراهیم» داشت، زیرا او به عنوان یک پیر تک‌خال سرد و گرم چشیده، چیزهایی در چنته دارد، که در هیچ‌جایی به هم نمی‌رسند؛ به عنوان نمونه، از نظر «مسیو ابراهیم»، اتوبان مال آدم‌های احمقه، که می‌خواهند تا اونجایی که ممکنه، با سرعت از یه نقطه به نقطه­ ی دیگه برسند؛ حال آنکه او و «موسی»، با هندسه کاری ندارند، آن‌ها صاف و ساده، فقط دارند مسافرت می‌کنند؛ اگرچه بالاخره آن‌ها هم، ناچاراً، از یه نقطه به نقطة دیگه می‌رسند‌

وقتی سرانجام، سر از «استانبول» درمی‌آورند، یکراست به خانقاهی می‌روند، و «مسیو ابراهیم»، از بازگشتن به اصل خویش، به وجد می‌آید؛ آن‌ها سر از پا نشناخته، به تأسی از اهل خانقاه، چرخ می‌زنند؛ «موسی» نیز شروع به چرخیدن، به گرد خود می‌کند؛ من اما مثل دیوانه‌ ها چرخ می‌زدم؛ نه، در حقیقت چرخ می­زدم، تا کم‌تر دیوانه باشم؛ هنگامه­ ی غریبی است؛ بعضی‌ها هردود کشان چرخ می­زنند، و دیوانه‌ ها کسانی هستند که کم‌تر چرخ بزنند؛ «موسی» می­کوشد تا با دخترها وارد گفت‌وگو شود، اما به رغم تلاش غیرقابل تصورش، متاسفانه هیچ دختری با او وارد گفت‌وگو نمی‌شود؛ ظاهراً «مسیو ابراهیم» بنا دارد، تا «موسی» روی پای خودش بند شود، و جوانِ درست و درمانی بار بیاید؛ این حقیقت را «موسی»، موقعی به درستی درمی‌یابد، که «مسیو ابراهیم»، ناگهان غزل خداحافظی را می‌خواند؛ «مسیو ابراهیم»ی که وقت خود را بیش‌تر به مطالعه گذرانده بود، تا به صدا درآوردن صندوق دکان؛ آری، ذهن خام «موسی»، به این ترتیب روشن می‌شود: بسیار سفر باید تا پخته شود خامی

پایان‌بندی داستان، با بازگشت «موسی» به «پاریس»، مقارن است؛ او انگشت خود را به طرف اتومبیل‌ها دراز می‌کند، و عاقبت خود را به «پاریس» می‌رساند؛ یعنی به شیوه ی تهورآمیز «اتواستاپ»؛ در پایان این تذکر برای خوانندگان محترم، لازم می‌نماید، که «مسیو ابراهیم» به مرگ طبیعی درمیگذرد، و فقدان او، و خیلی چیزهای دیگر، ربطی به مترجم ندارد؛ خوش‌بختانه نویسنده این امکان را دارد که باز هم داستان بنویسد

مترجم در پایان ترجمه، یادداشتی ظاهراً، از سر سپاس‌گزاری، نوشته است، که به هیچ­وجه نباید کسی از آن، ظن به مرعوب کردن خوانشگر را ببرد؛ به ویژه آن دسته از خوانشگران ناراحت را، که معمولاً عادت دارند، که «اِنْ‌قُلْت» در کار بیاورند، و مته به خشخاش بگذارند؛ یادداشت فروتنانة مترجم «قلیل ­النظیر»، حاکی از آنست که ترجمه ­ی داستان را، آقای «ابراهیم گلستان» مطالعه فرموده، و مترجم را متوجه پاره‌ ای نارسایی‌ها کرده، که به این وسیله، مترجم مراتب قدردانی خود را، نسبت به ایشان ابراز می‌کند؛ علاوه بر آن، عده‌ ای شامل سه نفر «آلمانی»، و هفت نفر «ایرانی»، که ظاهراً جملگی، دستی در تالیف و ترجمه داشته‌ اند، مترجم را در جریان ترجمه یاری کرده‌ اند؛ از جمله دکتر «محمدعلی موحد»، که مأخذ کلامی، از «شمس» را، که در متن داستان آمده، برای مترجم مشخص کرده است

اشاره به این بعدالتحریر، از آن رو لازم آمد، که این نگارنده، به نوبه­ ی خود، ظن مرعوب کردن را، قویاً بی­ اساس و ناموجه می‌شمارد؛ وانگهی هر مترجم، یا مؤلفی مجاز، و برحق است، که جبهه­ ی استحکامات خود را، قوی بگیرد؛ بدیهی است که از این بخت مساعد، همه مترجمان و مؤلفان برخوردار نمی‌شوند؛ ختم کلام اینکه دموکراسی ادبی حکم می‌کند، که هر مترجمی، هر متنی را، به هر شیوه‌ ای که میلش می‌کشد، به فارسی سره یا غیرسره، ترجمه کند، و بر آن مقدمه‌ یا مؤخره بنویسد)؛ پایان نقل

تاریخ بهنگام رسانی 08/03/1400هجری خورشیدی؛ 29/01/1401هجری خورشیدی؛ ا. شربیانی
April 25,2025
... Show More
Prima mea intalnire cu Eric -Emmanuel Schmitt si sincer nu stiu cum sa cantaresc aceasta experienta. Nu mi-a displacut dar nu stiu daca voi citit prea curand o alta carte. Poate nu am nimerit momentul potrivit, sau poate pur si simplu nu este pe gustul meu
April 25,2025
... Show More
A charming story about forgiveness, love, humanity, religion without boundaries and at the same time, sad and funny.
April 25,2025
... Show More
یادم نیست کی کتاب رو خوندم. چیزی که هنوز تو ذهنم مونده اینه که موسیو ابراهیم سعی می کرد از طریق بوی عبادتگاه های مختلف اونا رو به "موسی" معرفی کنه. و مسجد بدترین جا بود... بوی پا می داد.
خدا رو شکر الان حداقل مسجدهای بزرگ و معروف چنین معضلی ندارن.
April 25,2025
... Show More
Na 3ª edição, a editora Marcador lança agora esta história com uma capa nova. Uma capa que melhorou bastante com esta decisão. Através de alguma pesquisa descobri que esta história já serviu de argumento para uma peça de teatro em vários países, mais de 50. Portugal incluído. Podem ver alguns vídeos espalhados por aí. Não sei se reconheceram de imediato o nome do autor, ele é o autor do conhecido livro "Óscar e a Senhora Cor-de-Rosa".

Este livro conta a história de um homem e um rapaz. Passa-se na década de 60, num bairro pobre em Paris, na rua Bleue. Temos o Moisés, o menino de judeu de seis anos e o Sr. Ibrahim, um vendedor árabe. Apesar das diferenças culturais e religiosas vão criar uma relação de amizade baseada na solidariedade. Vão transformar a vida um do outro através de ensinamentos e gestos. Apesar das diversidades ambos conseguem sorrir e fazer da vida um lugar mais feliz. Transformam palavras tristes em aprendizagens.

São apenas 69 páginas numa história que condensa o melhor que uma amizade pode ter. É uma pena ser tão curto. Senti falta de maior desenvolvimento para criar uma ligação com as personagens. Tudo acontece num turbilhão, e apesar de tocante não é muito envolvente.

Este livro traz esperança e solta sorrisos. A amizade não precisa ser feita de duas pessoas iguais, precisa de genuinidade nos afetos. "Aquilo que dás é teu para sempre".

Não deixem de ler. Vou procurar mais livros deste autor, talvez o seu título mais conhecido. A sua escrita é reconfortante como uma chávena de chá no final do dia. Como uma almofada fofa e um pedaço de bolo de chocolate.

Recomendo.
April 25,2025
... Show More
" ما هو الشيء الذي يجعل حب الناس لي مستحيلاً ؟ "
رواية لطيفة جداً
April 25,2025
... Show More
Колко малка, а всъщност колко Голяма книга.
Leave a Review
You must be logged in to rate and post a review. Register an account to get started.