...
Show More
مسیو عبدالله اغلب از مولانای رومی نقل می کرد که:
زر نیازی به سنگ معرفت نداره، ولی مس چرا. خودتو ناب کن، اون چیزی که زنده است بذار بمیره؛ اون بدن توست. اون چیزی که مرده است، بیدار کن؛ اون قلب توست. اون چیزی که پیداست، پنهان کن. اون دنیا است. اون چیزی که غایب است، بگذار بیاید، اون آخرت است. اون چیزی رو که موجوده، فنا کن؛ اون حرص است. اون چیزی که وجود نداره، به وجود بیار؛ اون اشتیاق است.
قبل از توضیح درمورد کتاب، بگم که پشت جلدش نوشته رمان نوجوانان! حالا هرجوری حساب می کنم، یا من هنوز نوجوان موندم و کتاب درست میگه یا اینکه اشتباه نوشتند! همین مطلبی که بالا از این کتاب هفتاد صفحه ای جیبی نقل کردم، شاید شاهد این ادعا باشه که تنها یک رمان نوجوانۂ جذاب نیست!
شروع داستان
جذاب، زیبا، صادقانه و بی پروا
محتوا، هدف
انتهای کتاب متنی پس از پایان داستان آمده که درمورد هدف رمان حرف میزند؛ اینکه نژاد و دین مهم نیست و زیباترین کار دنیا دوستی صادقانه و ... اینهاست. قطعا یکی از دلیل نوشتن چنین رمانی این بوده، یعنی دوستی پسری یهودی با پیرمردی مسلمان و صوفی؛ اما خب برای خود من، به عنوان یک خواننده، کتاب نکات بهتر و دوست داشتنی تری از این هم داشت که یکی دو مورد آن را در آخر می نویسم؛ نمی دانم که این نوشتۂ آخر کتاب، به قلم نویسندۂ خود کتاب است یا مترجمین محترم و توانای آن؛ اما در کل، بنظرم نوشتن تحلیل یا توضیحی در انتهای یک کتاب دربارۂ آن، کار مناسب و سنجیده ای نیست؛ نوعی تولید دیدگاه موردنظر نگارندۂ مطلب برای خوانندگان است تا مصرف کنند؛ به بیانی دیگر نویسندۂ آن مطلب، پیش فرض، تحلیل و نظر خود را دارد به خورد خواننده اش می دهد؛ شاید بهتر باشد اجازه داده شود که ذهن خواننده، خود به درک موضوع نایل شود و نکاتی را دریابد. البته در این شکی نیست که نویسندگان چنین پس نوشت هایی بر رمان درنظر دارند که هدف اصلی( یا اهداف اصلی) نویسنده را به زبانی ساده بیان کنند تا حداقل غایت نوشته که اعلام موضوعی به خواننده اش است، محقق شود؛ اما خب مگر نه اینکه رمان تا حدی سلیقه ای و وابسته به دیدگاه است و شاید آنچه که برای من جذاب و دلنشین است برای دیگری زیبایی نداشته باشد! بهتر آن نیست که بگذاریم، هر که تحلیل خود را بر اساس نگاهش و در حد دانشش داشته باشد؛ و اگر آنچه را که باید، هنوز متوجه نشده ممکن است درک چنان مطلبی برایش مقدور نیست و نیاز دارد اندکی بیشتر بخواند و ببیند و بفهمد؟!
بنظرم مفهوم کلی کتاب مهربانی بود؛ مهر آدم ها به یکدیگر بود، عطوفتی بی چشم داشت و با اخلاص و پاکی؛
نگاهی زیبا به هر آنچه بد و ناپسند می پنداریم:
مومو خطاب به مسیوابراهیم:
شما هم بعضی وقتها به کوی بهشت( نشمه خانه) می رین، مگه نه؟
مسیو ابراهیم: در بهشت به روی همه بازه!
و داستان تمام می شود ...
پایان داستان آرامش بود و سکون؛ نویسنده به گونه ای داستان را تمام کرد که می خواست بگوید تنها نام ها در زندگی عوض می شوند، شخصیت ها و نقش هایشان ثابت می ماند.
درآخر اینکه، دوبار خواندمش؛ چون طی خوانش اول بیشتر مجذوب بودم و به دنبال ادامۂ داستان، طی خوانش دوم بود که توانستم مفهوم عریان نوشته را لمس کنم.
برایم حکم گیلاس روی بستنی را داشت، کوتاه و لذتبخش!
برای یه مرد، منظورم مردی مثل من و تو- نه آلن دلون یا مارلون براندو- زیبایی، اونه که توی وجود یک زن کشف می کنه.
بعد از اینکه مریم منو لایق دونسته بود و توی بارگاه شیفته گانش پذیرفته بود، شروع کرد دست رد به سینه ام بزنه، به این بهانه که قابلش نیستم.
مسیو ابراهیم گفت: ولی این اصلا اهمیت نداره. عشق تو به اون، متعلق به خودته. اینو کسی نمی تونه از تو بگیره ، اینو دیگه اون نمی تونه عوض کنه. اون فقط یه چیزی رو از دست میده، فقط همین. چیزی رو که تو ببخشی، مومو، همیشه به تو تعلق داره. اما چیزی رو که نگه داری برای همیشه از دست میدی.
زر نیازی به سنگ معرفت نداره، ولی مس چرا. خودتو ناب کن، اون چیزی که زنده است بذار بمیره؛ اون بدن توست. اون چیزی که مرده است، بیدار کن؛ اون قلب توست. اون چیزی که پیداست، پنهان کن. اون دنیا است. اون چیزی که غایب است، بگذار بیاید، اون آخرت است. اون چیزی رو که موجوده، فنا کن؛ اون حرص است. اون چیزی که وجود نداره، به وجود بیار؛ اون اشتیاق است.
قبل از توضیح درمورد کتاب، بگم که پشت جلدش نوشته رمان نوجوانان! حالا هرجوری حساب می کنم، یا من هنوز نوجوان موندم و کتاب درست میگه یا اینکه اشتباه نوشتند! همین مطلبی که بالا از این کتاب هفتاد صفحه ای جیبی نقل کردم، شاید شاهد این ادعا باشه که تنها یک رمان نوجوانۂ جذاب نیست!
شروع داستان
جذاب، زیبا، صادقانه و بی پروا
محتوا، هدف
انتهای کتاب متنی پس از پایان داستان آمده که درمورد هدف رمان حرف میزند؛ اینکه نژاد و دین مهم نیست و زیباترین کار دنیا دوستی صادقانه و ... اینهاست. قطعا یکی از دلیل نوشتن چنین رمانی این بوده، یعنی دوستی پسری یهودی با پیرمردی مسلمان و صوفی؛ اما خب برای خود من، به عنوان یک خواننده، کتاب نکات بهتر و دوست داشتنی تری از این هم داشت که یکی دو مورد آن را در آخر می نویسم؛ نمی دانم که این نوشتۂ آخر کتاب، به قلم نویسندۂ خود کتاب است یا مترجمین محترم و توانای آن؛ اما در کل، بنظرم نوشتن تحلیل یا توضیحی در انتهای یک کتاب دربارۂ آن، کار مناسب و سنجیده ای نیست؛ نوعی تولید دیدگاه موردنظر نگارندۂ مطلب برای خوانندگان است تا مصرف کنند؛ به بیانی دیگر نویسندۂ آن مطلب، پیش فرض، تحلیل و نظر خود را دارد به خورد خواننده اش می دهد؛ شاید بهتر باشد اجازه داده شود که ذهن خواننده، خود به درک موضوع نایل شود و نکاتی را دریابد. البته در این شکی نیست که نویسندگان چنین پس نوشت هایی بر رمان درنظر دارند که هدف اصلی( یا اهداف اصلی) نویسنده را به زبانی ساده بیان کنند تا حداقل غایت نوشته که اعلام موضوعی به خواننده اش است، محقق شود؛ اما خب مگر نه اینکه رمان تا حدی سلیقه ای و وابسته به دیدگاه است و شاید آنچه که برای من جذاب و دلنشین است برای دیگری زیبایی نداشته باشد! بهتر آن نیست که بگذاریم، هر که تحلیل خود را بر اساس نگاهش و در حد دانشش داشته باشد؛ و اگر آنچه را که باید، هنوز متوجه نشده ممکن است درک چنان مطلبی برایش مقدور نیست و نیاز دارد اندکی بیشتر بخواند و ببیند و بفهمد؟!
بنظرم مفهوم کلی کتاب مهربانی بود؛ مهر آدم ها به یکدیگر بود، عطوفتی بی چشم داشت و با اخلاص و پاکی؛
نگاهی زیبا به هر آنچه بد و ناپسند می پنداریم:
مومو خطاب به مسیوابراهیم:
شما هم بعضی وقتها به کوی بهشت( نشمه خانه) می رین، مگه نه؟
مسیو ابراهیم: در بهشت به روی همه بازه!
و داستان تمام می شود ...
پایان داستان آرامش بود و سکون؛ نویسنده به گونه ای داستان را تمام کرد که می خواست بگوید تنها نام ها در زندگی عوض می شوند، شخصیت ها و نقش هایشان ثابت می ماند.
درآخر اینکه، دوبار خواندمش؛ چون طی خوانش اول بیشتر مجذوب بودم و به دنبال ادامۂ داستان، طی خوانش دوم بود که توانستم مفهوم عریان نوشته را لمس کنم.
برایم حکم گیلاس روی بستنی را داشت، کوتاه و لذتبخش!
برای یه مرد، منظورم مردی مثل من و تو- نه آلن دلون یا مارلون براندو- زیبایی، اونه که توی وجود یک زن کشف می کنه.
بعد از اینکه مریم منو لایق دونسته بود و توی بارگاه شیفته گانش پذیرفته بود، شروع کرد دست رد به سینه ام بزنه، به این بهانه که قابلش نیستم.
مسیو ابراهیم گفت: ولی این اصلا اهمیت نداره. عشق تو به اون، متعلق به خودته. اینو کسی نمی تونه از تو بگیره ، اینو دیگه اون نمی تونه عوض کنه. اون فقط یه چیزی رو از دست میده، فقط همین. چیزی رو که تو ببخشی، مومو، همیشه به تو تعلق داره. اما چیزی رو که نگه داری برای همیشه از دست میدی.