...
Show More
مى خوايد راجع به فرقه هاى فرانسيسكن و بنديكتين و فراتيچلى بخونيد؟ توى اين كتاب هست.
مى خوايد راجع به دادگاه هاى تفتيش عقايد بخونيد؟ توى اين كتاب هست.
مى خوايد راجع به گسترش دانشگاه ها و آغاز رنسانس بخونيد؟ توى اين كتاب هست.
مى خوايد راجع به نوميناليسم ويليام اوكام بخونيد؟ توى اين كتاب هست.
مى خوايد راجع به كتاب گمشده ى ارسطو بخونيد؟ توى اين كتاب هست.
حتى اگه بخوايد راجع به شرلوك هولمز و خورخه لوييس بورخس و لودويگ ويتگنشتاين هم بخونيد، دست خالى از اين كتاب بر نمى گرديد.
و البته جز اين چه انتظارى ميشه داشت از اومبرتو اكو؟ مردى كه همه چيز رو ميدونه. و اين ريويو هم ناچار تكه پاره هايى پراكنده خواهد بود، از نكاتى كه اينجا و اونجا به ذهنم رسيده.
١. ويليام باسكرويل و شرلوك هولمز
شخصيت محورى داستان، ويليام باسكرويل اقتباسى شيطنت آميز از شرلوك هولمزه. جداى از ظاهر مشابه، شيوه ى استنتاج مشابه و اصليت مشابه، اسم «باسكرويل» ناخودآگاه معروف ترين داستان هولمز (درنده ى باسكرويل) رو تداعى مى كنه.
ويليام و هولمز هر دو به سنت فكرى كمابيش مشابهى تعلق دارن: ويليام نومنيناليسته، و هولمز پوزيتيويست. هر چند به علت آشنايى بيشتر اومبرتو اكو از مكتب فكرى شخصيت داستانش (نوميناليسم)، استنتاج هاى باورپذيرترى مى كنه. به اين ترتيب كه وقتى ويليام به مشكلى بر مى خوره، احتمالات مختلف رو در نظر مى گيره و به دو طريق احتمال هاى مختلف رو كنار ميزنه و يك احتمال رو نگه ميداره:
١. شواهد بيشتر به نفع يك احتمال؛
٢. احتمالى كه مقتضى فرض هاى كمتر و علت هاى سر راست ترى هست رو انتخاب مى كنه.
اين به روش يه محقق واقعى نزديك تره تا هولمز كه معلوم نيست چطور از شواهد موجود همه ى حقايق رو استنتاج مى كنه و در عمل هم نه در تحقيقات علمى و نه در تحقيقات جنايى چنين چيزى امكان نداره، هر چقدر هم فرد باهوش باشه.
از توضيحاتى كه هولمز ميده هم نقص روشش واضحه و اگه يك محقق موشكاف بخواد استدلال هاى هولمز رو به بوته ى نقد بذاره آشكار ميشه كه چقدر سست و بى پايه ن و چقدر از احتمالات ممكن رو بى توضيح قانع كننده اى ناديده گرفته. و اين سستى به خصوص در يك دنياى واقعى كاملاً نمودار مى ش��، جايى كه قادر متعال (نويسنده!) پشتيبانش نبود تا همه ى استنتاج هاش رو به طرز عجيبى مصاب كنه، در يك دنياى واقعى هولمز با همين استدلال ها، تقريباً در تمام موارد به راه اشتباه مى رفت و بى مقدمات كافى، دچار قضاوت عجولانه مى شد.
٢. كتاب گمشده ى ارسطو
ارسطو كتابى داره به نام «بوطيقا» كه «فن شعر» ترجمه ميشه، اما بر خلاف اون چيزى كه از كلمه «فن شعر» برداشت ميشه، ربطى به شعرى كه ما امروز مى فهميم نداره، بلكه درباره درام نويسيه.
ارسطو درام رو به دو نوع تقسيم مى كنه:
الف، تراژدى.
كه موضوعش مسائل جدى و فضيلت هاى انسان هاى بزرگه.
ب، كمدى.
كه مسائل جدى رو به مضحكه مى گيره و نقص ها و اشتباهات انسان هاى پست و دور از فضيلت رو نشون ميده.
اما بوطيقاى فعلى، فقط به تراژدى اختصاص داده شده. همين باعث شده عده اى حدس بزنن كه احتمالاً بوطيقا جلد دومى راجع به كمدى داشته و اين كتاب دوم مدت ها پيش، به دلايل نامعلومى گم شده و هيچ اثرى ازش باقى نمونده.
۳. کتابخانه
خورخه لوییس بورخس نویسنده و کتابخوار معروف که در پایان عمرش نابینا شد، داستانی کوتاه داره که کاندیدای عجیب ترین داستانیه که توی عمرم خوندم، به نام «کتابخانه بابل». این داستان در حقیقت توصیف یک جهان موازیه، که تماماً یک کتابخونه عظیمه. کتابخونه از هر طرف ابعاد بی نهایتی داره، مشتمل بر بی نهایت کتابه، در نتیجه هر کتابی که قابل تصور باشه، در این کتابخونه موجوده، تمام دانش های جهان، به علاوه بی نهایت کتاب بی معنی و رمزی دیگه.
معماری این کتابخونه، به شکل خاصیه. کتابخونه از بی نهایت اتاق چند ضلعی تشکیل شده که از هر طرف با دالان هایی به هم متصلن.
اومبرتو اکو کتابخونه داستانش که محور اصلی داستانه رو با شیطنت از بورخس اقتباس کرده. اولاً کتابدار این کتابخونه، پیرمردی نابینا به نام «خورخه بورگوس»ـه، که هم از نظر نام و هم از نظر نابینایی و هم از نظر کتابخوار بودن، شبیه به بورخسه.
ثانیاً کتابخونه در حقیقت استعاره ای از تمام جهانه، و تمام کتاب هایی که هیچ کس حتی اسم شون رو هم نشنیده، در اون وجود دارن.
و سوم، معماری کتابخونه است، که شبیه کتابخانه بابل، از تعداد زیادی اتاق چند ضلعی تشکیل شده که از هر طرف با دالان هایی به هم متصلن.
جدای از کتابخونه، پیرنگ اصلی داستان هم از یکی از داستانهای بورخس به نام «مرگ و پرگار» اقتباس شده. موضوع هر دو داستان اینه که یک کارآگاه معتقد به علوم غریبه، ابتدا تصور میکنه که قتل ها نظمی دینی دارن و بر همین اساس سعی میکنه قاتل رو کشف کنه، در حالی که قاتل داره با این ترفند، با اعمال نظمی ظاهری در قتل ها، کارآگاه رو فریب میده.
۴. پست مدرنیسم
در مورد این که هنر پست مدرن دقیقاً چیه؟ بحث های زیادی بین نظریه پردازهای پست مدرن شده. اما از این بین نظر چارلز جنکس (معمار امریکایی) و اومبرتو اکو کمابیش شبیه هم دیگه است. چارلز جنکس در تعریف هنر پست مدرن، اصطلاح «کدگذاری مضاعف» رو به کار می بره، که یه چیزی توی این مایه هاست که هنرمند پست مدرن، بدون این که اعتقادی به مضامین و سبک های سنتی داشته باشه، به شکلی بازیگوشانه و طنزآمیز از اون ها در اثر خودش استفاده می کنه. بر خلاف هنرمندان مدرن که - مثل ازرا پاوند که معتقد بود «جدیدش کن!» - اصرار دارن که سبک ها و مضامین سنتی باید دور ریخته بشن و هنر باید به سمت «چیزی» جدید بره. پست مدرن ها دیگه به این «چیز» باور ندارن. به هیچ «چیز»ی باور ندارن. در این بی باوری، تنها کاری که باقی مونده، اینه که با سبک های قدیمی بازی کنن و با هم مخلوطشون کنن و جدیت دوران قدیم رو به شوخی بگیرن.
اومبرتو اکو کمابیش همین نظر رو داره. اکو میگه: هر چیزی، هر مضمونی، تا حالا بارها گفته شده. در نتیجه هنرمند دیگه نمی تونه صادقانه و «معصومانه» حرفی بزنه، چون هر چی بگه تقلید و دزدی ای از گذشتگانه. در نتیجه، تنها راه اینه که کاملاً تصریح کنه به این که داره از گذشتگان تقلید می کنه. تصریح کنه که داره از «شرلوک هولمز» و «خورخه لوییس بورخس» و «لودویگ ویتگنشتاین» تقلید می کنه. و وقتی این طور اذعان کرد که آثارش چیزی جز تقلید نیست، اون وقت می تونه با خیال راحت، بدون متهم شدن به تقلید و دزدی، حرفش رو بزنه.
مى خوايد راجع به دادگاه هاى تفتيش عقايد بخونيد؟ توى اين كتاب هست.
مى خوايد راجع به گسترش دانشگاه ها و آغاز رنسانس بخونيد؟ توى اين كتاب هست.
مى خوايد راجع به نوميناليسم ويليام اوكام بخونيد؟ توى اين كتاب هست.
مى خوايد راجع به كتاب گمشده ى ارسطو بخونيد؟ توى اين كتاب هست.
حتى اگه بخوايد راجع به شرلوك هولمز و خورخه لوييس بورخس و لودويگ ويتگنشتاين هم بخونيد، دست خالى از اين كتاب بر نمى گرديد.
و البته جز اين چه انتظارى ميشه داشت از اومبرتو اكو؟ مردى كه همه چيز رو ميدونه. و اين ريويو هم ناچار تكه پاره هايى پراكنده خواهد بود، از نكاتى كه اينجا و اونجا به ذهنم رسيده.
١. ويليام باسكرويل و شرلوك هولمز
شخصيت محورى داستان، ويليام باسكرويل اقتباسى شيطنت آميز از شرلوك هولمزه. جداى از ظاهر مشابه، شيوه ى استنتاج مشابه و اصليت مشابه، اسم «باسكرويل» ناخودآگاه معروف ترين داستان هولمز (درنده ى باسكرويل) رو تداعى مى كنه.
ويليام و هولمز هر دو به سنت فكرى كمابيش مشابهى تعلق دارن: ويليام نومنيناليسته، و هولمز پوزيتيويست. هر چند به علت آشنايى بيشتر اومبرتو اكو از مكتب فكرى شخصيت داستانش (نوميناليسم)، استنتاج هاى باورپذيرترى مى كنه. به اين ترتيب كه وقتى ويليام به مشكلى بر مى خوره، احتمالات مختلف رو در نظر مى گيره و به دو طريق احتمال هاى مختلف رو كنار ميزنه و يك احتمال رو نگه ميداره:
١. شواهد بيشتر به نفع يك احتمال؛
٢. احتمالى كه مقتضى فرض هاى كمتر و علت هاى سر راست ترى هست رو انتخاب مى كنه.
اين به روش يه محقق واقعى نزديك تره تا هولمز كه معلوم نيست چطور از شواهد موجود همه ى حقايق رو استنتاج مى كنه و در عمل هم نه در تحقيقات علمى و نه در تحقيقات جنايى چنين چيزى امكان نداره، هر چقدر هم فرد باهوش باشه.
از توضيحاتى كه هولمز ميده هم نقص روشش واضحه و اگه يك محقق موشكاف بخواد استدلال هاى هولمز رو به بوته ى نقد بذاره آشكار ميشه كه چقدر سست و بى پايه ن و چقدر از احتمالات ممكن رو بى توضيح قانع كننده اى ناديده گرفته. و اين سستى به خصوص در يك دنياى واقعى كاملاً نمودار مى ش��، جايى كه قادر متعال (نويسنده!) پشتيبانش نبود تا همه ى استنتاج هاش رو به طرز عجيبى مصاب كنه، در يك دنياى واقعى هولمز با همين استدلال ها، تقريباً در تمام موارد به راه اشتباه مى رفت و بى مقدمات كافى، دچار قضاوت عجولانه مى شد.
٢. كتاب گمشده ى ارسطو
ارسطو كتابى داره به نام «بوطيقا» كه «فن شعر» ترجمه ميشه، اما بر خلاف اون چيزى كه از كلمه «فن شعر» برداشت ميشه، ربطى به شعرى كه ما امروز مى فهميم نداره، بلكه درباره درام نويسيه.
ارسطو درام رو به دو نوع تقسيم مى كنه:
الف، تراژدى.
كه موضوعش مسائل جدى و فضيلت هاى انسان هاى بزرگه.
ب، كمدى.
كه مسائل جدى رو به مضحكه مى گيره و نقص ها و اشتباهات انسان هاى پست و دور از فضيلت رو نشون ميده.
اما بوطيقاى فعلى، فقط به تراژدى اختصاص داده شده. همين باعث شده عده اى حدس بزنن كه احتمالاً بوطيقا جلد دومى راجع به كمدى داشته و اين كتاب دوم مدت ها پيش، به دلايل نامعلومى گم شده و هيچ اثرى ازش باقى نمونده.
۳. کتابخانه
خورخه لوییس بورخس نویسنده و کتابخوار معروف که در پایان عمرش نابینا شد، داستانی کوتاه داره که کاندیدای عجیب ترین داستانیه که توی عمرم خوندم، به نام «کتابخانه بابل». این داستان در حقیقت توصیف یک جهان موازیه، که تماماً یک کتابخونه عظیمه. کتابخونه از هر طرف ابعاد بی نهایتی داره، مشتمل بر بی نهایت کتابه، در نتیجه هر کتابی که قابل تصور باشه، در این کتابخونه موجوده، تمام دانش های جهان، به علاوه بی نهایت کتاب بی معنی و رمزی دیگه.
معماری این کتابخونه، به شکل خاصیه. کتابخونه از بی نهایت اتاق چند ضلعی تشکیل شده که از هر طرف با دالان هایی به هم متصلن.
اومبرتو اکو کتابخونه داستانش که محور اصلی داستانه رو با شیطنت از بورخس اقتباس کرده. اولاً کتابدار این کتابخونه، پیرمردی نابینا به نام «خورخه بورگوس»ـه، که هم از نظر نام و هم از نظر نابینایی و هم از نظر کتابخوار بودن، شبیه به بورخسه.
ثانیاً کتابخونه در حقیقت استعاره ای از تمام جهانه، و تمام کتاب هایی که هیچ کس حتی اسم شون رو هم نشنیده، در اون وجود دارن.
و سوم، معماری کتابخونه است، که شبیه کتابخانه بابل، از تعداد زیادی اتاق چند ضلعی تشکیل شده که از هر طرف با دالان هایی به هم متصلن.
جدای از کتابخونه، پیرنگ اصلی داستان هم از یکی از داستانهای بورخس به نام «مرگ و پرگار» اقتباس شده. موضوع هر دو داستان اینه که یک کارآگاه معتقد به علوم غریبه، ابتدا تصور میکنه که قتل ها نظمی دینی دارن و بر همین اساس سعی میکنه قاتل رو کشف کنه، در حالی که قاتل داره با این ترفند، با اعمال نظمی ظاهری در قتل ها، کارآگاه رو فریب میده.
۴. پست مدرنیسم
در مورد این که هنر پست مدرن دقیقاً چیه؟ بحث های زیادی بین نظریه پردازهای پست مدرن شده. اما از این بین نظر چارلز جنکس (معمار امریکایی) و اومبرتو اکو کمابیش شبیه هم دیگه است. چارلز جنکس در تعریف هنر پست مدرن، اصطلاح «کدگذاری مضاعف» رو به کار می بره، که یه چیزی توی این مایه هاست که هنرمند پست مدرن، بدون این که اعتقادی به مضامین و سبک های سنتی داشته باشه، به شکلی بازیگوشانه و طنزآمیز از اون ها در اثر خودش استفاده می کنه. بر خلاف هنرمندان مدرن که - مثل ازرا پاوند که معتقد بود «جدیدش کن!» - اصرار دارن که سبک ها و مضامین سنتی باید دور ریخته بشن و هنر باید به سمت «چیزی» جدید بره. پست مدرن ها دیگه به این «چیز» باور ندارن. به هیچ «چیز»ی باور ندارن. در این بی باوری، تنها کاری که باقی مونده، اینه که با سبک های قدیمی بازی کنن و با هم مخلوطشون کنن و جدیت دوران قدیم رو به شوخی بگیرن.
اومبرتو اکو کمابیش همین نظر رو داره. اکو میگه: هر چیزی، هر مضمونی، تا حالا بارها گفته شده. در نتیجه هنرمند دیگه نمی تونه صادقانه و «معصومانه» حرفی بزنه، چون هر چی بگه تقلید و دزدی ای از گذشتگانه. در نتیجه، تنها راه اینه که کاملاً تصریح کنه به این که داره از گذشتگان تقلید می کنه. تصریح کنه که داره از «شرلوک هولمز» و «خورخه لوییس بورخس» و «لودویگ ویتگنشتاین» تقلید می کنه. و وقتی این طور اذعان کرد که آثارش چیزی جز تقلید نیست، اون وقت می تونه با خیال راحت، بدون متهم شدن به تقلید و دزدی، حرفش رو بزنه.