...
Show More
آقای امبرتو اکوی عزیز؛ قبلاً شنیده بودم، فیلسوف نمیتونه رماننویس خوبی باشه چون سخت میتونه در مقابل فلسفه خویشتنداری کنه و اثرش رو از فلسفهبافی دور نگه داره و جوری فلسفه رو در رمانش حل کنه که خوانندهها رو پس نزنه. ولی آقای اکو، من حالا مطمئنم که اون حرف درباره شما درست نیست و شما رماننویسی هستید که فیلسوف هم بوده و نه فیلسوفی که رمان هم نوشته. این کتاب به شکل عجیبی دربارهی «کتاب» و هزارتوی کشندهی کتابخونهاس و فقط یه عاشق کتاب واقعی و کسی که تموم عمرش رو بین کتابها گذرونده، میتونه کنار قصه اصلی رمان، از ثأثیر سرنوشتساز کتابها هم لذت ببره. میل شدیدی که نزدیک بود ویلیام رو اواخر رمان برای پیدا کردن کتاب، دیوونه کنه رو میشناسم. دلیلش فقط کشف حقیقت و حل کردن معمای بزرگ نبود. دلیلش دلبستگی هم بود. دلبستگی جنونآمیز به کتاب و خوندنش و ورق زدنش. همین ورق زدن کتاب هم یه سرنخ و نشونهی بزرگ دیگهاس.
استفادهای که از نشونهها کردید باعث شد دوباره خجالت بکشم که کتاب «نشانهشناسی» شما رو درست نفهمیدم. تأکیدتون روی نشانهها، اونم در یه رمان معمایی دوباره منو به این باور رسوند که بله! شما رماننویس فیلسوفی هستید که تونسته دانشش رو برای خلق یه اثر خلاقانه به خدمت بگیره.
آقای امبرتو اکو؛ بذارید بهتون بگم که ضمناً متوجه بازیگوشی شما شدم که سعی کردید قدردانی خودتون از فلسفه رو هم در رمانتون نشون بدید. وقتی که بالاخره بحث ویلیام و خورخه بالا گرفت و ویلیام به جایگاه مهم فلسفه اعتراف کرد. به اینکه فلسفه، آدمها رو به فکر وامیداره اما دین این ویژگی رو نداره. خورخه، بهعنوان یه آدم شدیداً مذهبی هیچ دلِ خوشی از فلسفه نداشت و همهی این معما شاید از همین فکر شروع شد. شاید شما میلیونها بار این جمله رو شنیده باشید ولی من خیلی خیلی کم ازش استفاده کردم؛ رمان شما شگفتانگیز بود. ممنونم.
آقای امبرتو اکوی عزیز؛ قبلاً شنیده بودم، فیلسوف نمیتونه رماننویس خوبی باشه چون سخت میتونه در مقابل فلسفه خویشتنداری کنه و اثرش رو از فلسفهبافی دور نگه داره و جوری فلسفه رو در رمانش حل کنه که خوانندهها رو پس نزنه. ولی آقای اکو، من حالا مطمئنم که اون حرف درباره شما درست نیست و شما رماننویسی هستید که فیلسوف هم بوده و نه فیلسوفی که رمان هم نوشته. این کتاب به شکل عجیبی دربارهی «کتاب» و هزارتوی کشندهی کتابخونهاس و فقط یه عاشق کتاب واقعی و کسی که تموم عمرش رو بین کتابها گذرونده، میتونه کنار قصه اصلی رمان، از ثأثیر سرنوشتساز کتابها هم لذت ببره. میل شدیدی که نزدیک بود ویلیام رو اواخر رمان برای پیدا کردن کتاب، دیوونه کنه رو میشناسم. دلیلش فقط کشف حقیقت و حل کردن معمای بزرگ نبود. دلیلش دلبستگی هم بود. دلبستگی جنونآمیز به کتاب و خوندنش و ورق زدنش. همین ورق زدن کتاب هم یه سرنخ و نشونهی بزرگ دیگهاس.
استفادهای که از نشونهها کردید باعث شد دوباره خجالت بکشم که کتاب «نشانهشناسی» شما رو درست نفهمیدم. تأکیدتون روی نشانهها، اونم در یه رمان معمایی دوباره منو به این باور رسوند که بله! شما رماننویس فیلسوفی هستید که تونسته دانشش رو برای خلق یه اثر خلاقانه به خدمت بگیره.
آقای امبرتو اکو؛ بذارید بهتون بگم که ضمناً متوجه بازیگوشی شما شدم که سعی کردید قدردانی خودتون از فلسفه رو هم در رمانتون نشون بدید. وقتی که بالاخره بحث ویلیام و خورخه بالا گرفت و ویلیام به جایگاه مهم فلسفه اعتراف کرد. به اینکه فلسفه، آدمها رو به فکر وامیداره اما دین این ویژگی رو نداره. خورخه، بهعنوان یه آدم شدیداً مذهبی هیچ دلِ خوشی از فلسفه نداشت و همهی این معما شاید از همین فکر شروع شد. شاید شما میلیونها بار این جمله رو شنیده باشید ولی من خیلی خیلی کم ازش استفاده کردم؛ رمان شما شگفتانگیز بود. ممنونم.