Community Reviews

Rating(4 / 5.0, 99 votes)
5 stars
33(33%)
4 stars
30(30%)
3 stars
36(36%)
2 stars
0(0%)
1 stars
0(0%)
99 reviews
April 16,2025
... Show More
دوستانِ گرانقدر، داستانِ "تونل" در موردِ مردی میانسال به نام «خوان پابلو کاستل» است و در آرژانتین نقاش مشهوری میباشد و داستانِ عشقش به «ماریا ایریبارنه» را برایِ شما روایت کرده و گام به گام توضیح میدهد که چطور کار به جایی رسیده که ماریا را به قتل رسانده است...... دوستانِ من، شاید شما هم در زندگی با اشخاصی در ارتباط بوده اید که سریع عاشق میشوند و همچون کودکان، مُدام گریه و زاری میکنند و برایِ آنکه بفهمند شما هم به همان اندازه عاشقِ او بوده و او را به همان میزان دوست دارید، زندگی را به کامِ شما تلخ میکنند و از شما عشقِ زورکی و مصنوعی درخواست میکنند... عزیزانم، از بی جنبه هایی که لذتِ دوستی و تفریحِ رفاقت را با عشق و عاشقی هایِ کسالت آور و حرف هایِ عاشقانه و رمانتیکِ تکراری به کامتان زهرمار میکنند و پی در پی به شما زنگ میزنند و شما را چِک میکنند، فاصله بگیرید و هیچ ترحمی از خود به آنها نشان ندهید.. دلسوزی و رودروایسی، شما را از خوشبختی دور میکند.. این اشخاص نه به دردِ دوستی میخورند و نه به دردِ زندگیِ مشترک
--------------------------------------------
پابلو نمایشگاهی در بوئنوس آیرسِ آرژانتین برپا میکند.. در نمایشگاه برایِ نخستین بار با ماریا برخورد میکند و از راهِ دور و با یک نگاه، دلباختۀ او میشود... ماه ها میگذرد تا سرانجام ماریا را میبیند و به وی ابرازِ علاقه میکند و آنقدر پاپیچِ او میشود تا ماریا درخواستش را قبول کند... یکی دوبار با تلفن باهم صحبت میکنند تا آنکه ماریا به ییلاقِ خانوادگی میرود و نامه ای برایِ پابلو در خانه اش میگذارد.. پابلو برای گرفتنِ نامه به خانۀ ماریا میرود و متوجه میشود که ماریا شوهری نابینا به نامِ «آلنده» دارد.. ولی فهمِ این حقیقت تغییری در رابطۀ آنها به وجود نمی آورد.. پس از مدتی ماریا به خانه بازمیگردد و از آن روز، این دو همیشه باهم هستند و پابلو شدیداً عاشق و وابستۀ ماریا میشود و البته این عشق سبب میگردد تا پابلو حساسیت هایِ بیمارگونه به ماریا پیدا کند... حساسیتهایی که حسادت و بدبینی را به همراه دارد... ماریا هرزگاهی به ییلاق میرود و روز و شبش را همراه با «هانتر» که صاحبِ ویلاست و همسرش «می می» سپری میکند .. پابلو در صحبتهایش مُدام ماریا را بازجویی میکند و دیوانه وار از او طلبِ عشق میکند.. و حتی با حرفهایش او را میرنجاند و به او میگوید: تو از یک مردِ کور (آلنده) هم سوءاستفاده میکنی و به او خیانت میکنی... سرانجام ماریا تصمیم میگیرد تا این پابلوِ بی جنبه را به ییلاقشان دعوت کند... زمانی که پابلو به آنجا میرسد، متوجۀ نگاه هایِ حسادت آمیزِ هانتر شده و درمیابد که به غیر از خودش، هانتر نیز با ماریا در ارتباط است.. بنابراین همان روز به سرعت ویلا را ترک کرده و به شهر بازمیگردد... او تصور میکند که چون عاشقِ ماریا شده است، بنابراین ماریا به او تعلق دارد... او با آنکه حدس میزند ماریا با مردهایِ دیگری هم رابطه داشته و دارد، به جایِ آنکه رابطه اش را با ماریا تمام کند، تصمیم میگیرد تا ....................... عزیزانم بهتر است خودتان این داستان را خوانده و از سرانجام آن آگاه شوید
---------------------------------------------
جملاتی از کتاب
++++++++++++++++
بعضی وقتها احساس میکنم که هیچ چیز معنی ندارد.. در سیاره ای که میلیونها سال است با شتاب به سویِ فراموشی میرود، ما در میانِ غم زاده شده ایم.. بزرگ میشویم، تلاش و تقلا میکنیم، بیمار میشویم، رنج میبریم، سببِ رنجِ دیگران میشویم، گریه و مویه میکنیم، میمیریم، دیگران هم میمیرند.. و موجوداتِ دیگری به دنیا می آیند تا این کمدیِ بی معنی را از سر گیرند
********************
ذهنِ من دالانِ تودرتویِ تاریکی است.. گاهی نوری در آن میدرخشد.. مثلِ آذرخش، که بعضی از گذرگاه ها را روشن میکند.. من نمیدانم چرا بعضی کارها را میکنم.. نه اینطور نیست.... بفهمی نفهمی احساس میکردم که احمق شده ام
---------------------------------------------
امیدوارم این ریویو در جهتِ آشنایی با این کتاب، کافی و مفید بوده باشه
«پیروز باشید و ایرانی»
April 16,2025
... Show More

" والذاكرة بالنسبة لي، أشبه ما تكون بنور باهت يضيء متحفاً قذراً "



هكذا فكر " خوان بابلو كاستيل " وهو يقاوم أزيز ذاكرته السقيمة التي ذكرته بشكل وقح بأنه قتل " ماريا أيريبارني" وهو قابع في زنزانة ذاته قبل أن يكون سجيناً في قفص الإتهام..



" إن العالم لفظيع ... حقيقة لا تحتاج إلى برهان "



فكر ثانية وهو يلتهم ذاته الهشة التي تجرأت على قتل أقرب الناس إليه وخاضت في بحيرة الدماء السحيقة ، يبدو أنه لم يكن نادما تماماً، تردد في حالة من شك في العصيان على ذاته التي لم تفهمه يوماً ولم يفهمها هو أيضاً.. ظل يشك في ذاته ومن حوله لم يثق يوماً بأحد ..



هذا الإنسان كان قطعة من الجنون والعدم معاً، كانت الحياة لا تسياره مع ذلك، كان مستمراً في إلتقاط ذاته من دون جدوى كان مبعثراً لدرجة اللاوعي التي كانت تصاحب حياته في أصعب لحظاته وأكثرها حساسية، كانت نظرته في الحياة تدور حول حقيقة واحدة وهي أن الوعي هو نوع من الجنون المطلق بالنسبة إليه، ما كان يقدر أن يتطلع في مرآة ذاته، كانت الحقيقة تنهشه وتحوله الى فتات إن تجرأ على محاكاة حقيقته القاسية..



الحب لم يكن بالنسبة إليه مغامرة يخوض غمارها كرجل يحاول إثبات ذاته بل كانت معركة أمام نواياه أمام شكوكه التي كانت تتعاظم وتشق طريقها بسرعة نح�� المجهول، كان الحب والغيرة والشك والإحباط يتنازعون في نفسه، كان يعود خائباً في كل إمتحان أمام ذاته وأمام الحب الذي رسمه بقلم متعكر بمزاج التقلبات الخاطفة التي تأبى يوماً أن تلتقط السعادة، السعادة بالنسبة ثقلاً ووزناً زائداً لم يتحمله يوماً ويأبى في الوقت ذاته أن يتخلى عنها، كان الهرب هو طريقه الدائم من السعادة، كان يخشى تلك اللحظات ويقدسها في نفس الوقت وعندما يجني على نفسه بذلك الثقل يعود نادماً ثم يعود في دائرة مغلقة باحثاً عن السعادة وقابعاً لها في ذات الوقت،، الحب بالنسبة اليه هو التملك لا غير



كان الخجل هو رفيقه الدائم في لقائه مع من يحب وهذا الذي كان يفقده صوابه ويؤدي الى غضبه وتحويل ذلك الى توتر شديد يفقد فيها القدرة على التحكم فتجده في أول لقاء مع حبيبته يتحدث بكلام قاسي وبغضب وتوتر رغم أن الموقف لم يكن يستدعي ذلك، كان اللقاءات بالنسبة اليه حاجزاً أمام قدرته على التحرر، كانت الغيرة والشك يقتلع أعماقه ومع خجله الشديد يتحول الحب في نظره الى عدو حقيقي لا يكلف نفسه عناء التفكير في إستعمال أشد الكلمات فتكاً وتجريحاً ليهرب من الإصابات التي كانت ترهق روحه في لحظات اللقاء..




" تباً لإحساسي بالسعادة ما أقصره "



" نسيت تصوراتي الجافة ونظراتي القاسية ورحت أتخيل وجهها ونظراتها التي كانت تذكرني بشئ لم أتمكن من إكتهانه ،، شعرت أن الحب المبهم الذي كنت أغذيه في سنوات العزلة قد تجلى في ماريا "




" فأحتجت قائلة : إنك دائما تجعل من التلاعب بالألفاظ قضايا وتحرف كل شئ بشكل لا يصدق "



" عدت إلى منزلي يتملكني شعور بوحدة مطلقة..
وإحساسي بإني وحيد في هذا العالم ،غالبا ما يظهر مختلطاً بشعور من كبرياء التفوق ،فأحتقر الناس وأخالهم قذرين وبشعين وجشعين وقساة وأنذال ، إن وحدتي لا تخيفني، إنما هي ميدان كبريائي "



تجد فيه كل شئ من تناقض ووحشية وهدوء ووحدة وصخب وقسوة وغضب وحب وقلق وتوتر وجنون وعجرفة، هذا الكائن حين يتحدث عن نفسه تشعر ليس بحقد تجاه بل بدرجة الصدق التي يؤول فيها ذاته بعمق وذكاء حاد ورغبة في عدم تجميل ذاته بإي مستحضرات إجتماعية متهالكة، يعبر عن ذاته بوحشة شديدة تجبر محاورها على الانصات رغم أنه لم كذلك سوى مع " ماريا " الحبيبة..



" شعرت بأنه لا يمكن المناص من ذلك الحزن أبداً، ،فقد كان ينتابني حين أواجه الجمال، أو على الاقل بعض أنواع الجمال ، هل يشعر الجميع بما أشعر؟ أم أن ذلك عيباً آخر من عيوب طبيعتي التعيسة؟ "



" كان كل شئ يبدو بالنسبة لي عابراً ،مؤقتاً، تافهاً، لا لزوم له، وكانت ماريا تتراءى لي أكثر فأكثر شيئاً كئيباً لا وجود له "



" وقد آمنت بخلود حبنا، الذي كان يبدو في تلك الأثناء بعيد المنال، كل شئ كان يبدو عجيباً مشرقاً، وكل شئ أصبح الآن قاتماً متجمداً، وبارداً في عالم لا يبالي "



وهنا يلخص ذاته كما يفعل ذلك دائماً بلا تردد ولا مواربة :



" وإنه كان هناك، وفي جميع الأحوال، نفق مظلم واحد فقط، هو نفقي أنا، مظلم وموحش ، النفق الذي أمضيت فيه طفولتي وصباي وعمري كله وكنت قد رأيت الفتاة من خلال إحدى القطع الشفافة في الجدار الحجري ، وأعتقدت بسذاجة أنها آتية من نفق موازٍ لنفقي، ولكن في الحقيقة كانت تنتمي الى العالم الواسع، فعند ذلك كنت أشعر بعزلة مطلقة تطبق على مصيري تفوق حدود ما كنت أتصور "




رواية عجيبة مدهشة وغريبة وغامضة ايضاً، تغوص في أعماق أكثر الأنفس البشرية قتامة وقعراً، ليست مجرد محاولة تسلل بل هو وصف مطلق وجرئ لثنايا وكهوف ذلك النفس الموحش المغلق بذاته في نفق لا نهائي من التعاسة والوحدة والعزلة .. رواية لا يمكن مقارنتها سوى بروايات كافكا و دوستويفسكي وكامو من حيث التوغل بهذه العبقرية في النفس وتصيد أعمق واخطر الأشياء التي لا نتجرأ على البوح بها حتى لذاتنا..




هذه الرواية محفوفة بإلغام نفسية خطيرة فعلاً ومرهقة للغاية، وحالة الصدمة كانت ترافقني تقريباً في كل صفحات الرواية ومابعدها بالتأكيد، شعرت حين إنتهيت من الرواية بحالة من الدهشة العنيفة والصدمة والتي لا أظن أنني سأتخلص منها بسهولة..




أي كاتب عبقري ومجنون هو "ساباتو" !!


n  n




وليس هنالك أفضل من ساباتو حين يتحدث عن النفق :

n  n
* مقتطف من كتاب " بين الحرف والدم " لـ ساباتو نفسه *
April 16,2025
... Show More
Su primera lectura, a los quince años, constituyó una exasperante experiencia de un celoso patológico. Su relectura, en enero de 2005, me abrió la puerta a la historia de una búsqueda desesperada de escapar a la soledad a la que estamos condenados.
April 16,2025
... Show More
خوآن پابلو کاستل میگفت که سراسر زندگی اش در یک تونل با دیواره های شیشه ای سپری شده و ماریا ایریبارنه فقط برای لحظاتی از پشت شیشه برایش قابل دیدن،اما غیرقابل لمس بوده؛من اما دو تونل دیدم, با فاصله ی کوتاهی بین این دو . تونل اول،که با به دنیا آمدن کاستل شروع شد،تونلی که اجازه داد نفس بکشد،قدم بزند و بزرگ شود اما خفقان و مسمومیتی که در هوای تونل پراکنده بود ،تونلی که به خورشید نه گفته بود،همه ی آنچه و آنکه در بیرون بود را طور دیگری نشان میداد؛نه اینکه هرکدام از بیرونی ها با هم متفاوت باشند،اما کاستل فقط می فهمید که خودش از آنها نیست؛جوری که آدمی قاشق را نزدیک دهانش میبرد و غذا میخورد،دویدن های آدمها لب ساحل،دورهمی های چه اعیان و چه فقرا در مجالس همه و همه جز تهوع و بیزاری چیزی برای کاستل به ارمغان نمی آورد.گفتیم که زنده ماند و بزرگ شد اما ((بیگانه))وارد تونل شد و ((بیگانه))هم تونل را ادامه داده بود ، نمی دانم بیگانه از نوعِ کامو یا بیگانه ی هالیوودی/فضایی . تا اینکه نوبت آن تابلو در آن نمایشگاه در آن ساعتی که ماریا آمد شد. تابلویی که همه ی آن دیگران، آن بیرونی ها به پیش زمینه اش می نگریستند و در این همسان بودن،تفاوت خود با کاستل را مدام بهش گوشزد میکردند،ماریا به آن پس زمینه توجه داشت؛زنی تنها که از پنجرۀ خانه ای ساحلی به افق خیره شده بود،خیره شدنی به درازای ابدیت. اینجا از تونل اول خارج شد.هوای تازه در سینه اش دمید.دیواره های تونل دیگر بین آسمان و چشمهایش حایل نمی شدند.سابقاً تصور داشت که از پیوند با جهان برون محروم نشده بلکه هرگز پیوندی نداشته که قطع بشود اما اکنون آنرا حس میکرد. دنبال بازی های پسربچه ها،راه رفتن مردم در خیابان،برگ زردی روی سنگفرش،حتی صدای اگزوز ماشینی که تازه روشن شده بود همه از رنگ و بو و طعم خاصی که برایش تا به حال ناشناخته بود، بودند. و این دلیلی جز این نداشت که "فقط او بود که تابلوهای مرا می فهمید" و آن ((او))را پیدا کرده بود؛ اما باید با این واقعیت کنار می آمد که حتی موقعی که اولین بار ماریا را دیده بود،شمارش معکوس برای ورود به تونل دوم -تونلی که مثل همان تونل اول بود-آغاز شده و چاره ای جز این نداشت.وقتی شانه به شانه روی علفها دراز میکشیدند و باریکه های نور غروب تنشان را خط میزد هم ذهن کاستلو به آنجا میرفت که این نامیرایی،این ابدیت عشق او و ((او))سرابی بیش نیست . اگر عمری را در بیابانِ بی آب و علف گذرانده ماریا برای او تنها جرعه ای از آب است و نه آبشاری که از ازل تا ابد پابرجا باشد. گذرا بودنش آزارش میداد و البته این حقیقت که شاید ماریا نخواهد دستش را بکشد و از چاهِ دوزخیِ تنهایی بیرونش بیاورد ؛ ماریا را طوری میخواست که فقط و فقط از آن خودش باشد و تعلقی مطلق به او ، اما آیا ماریا اینطور میخواست؟ طوری رفتار میکرد که انگار همین را میخواست؟ و اینگونه سرازیری هولناکی کاستل را به سوی تونل دوم پرت میکرد و تکه های روحش را با دست اندازهای بیشمار می خورد و می تراشید


اما رابطه ی عاشقانه تمام آن چیزی نیست که جوهر قلمِ ساباتو در تونل را میسازد. پیش بینی ناپذیریِ بشر،سرکشی همواره اش از نظام مندی های عقلانی و حساب کتابها، نقب زدن به اعماق روح و ذهن در پس هر کاری که ازش سر میزند و کلماتی که انگار روی کاغذ نقره داغ شده و دست خواننده را میسوزانند، همگی این رمان آرژانتینی را خواندنی میسازند


پی نوشت : حتی بعد از خواندنش تصمیم گرفتم کتابهایی از طرفدارانش ، نظیر گراهام گرین و توماس مان را هم بخوانم . و حالا حس میکنم این بریده
... از متن "یادداشت های زیرزمینی" ارتباط ملموسی با حال و هوای کتاب داشت
یک چیز دیگر هم بود که عذابم می داد،
و آن اینکه هیچکس شبیه من نبود
و من هم شبیه کسی نبودم.
من تنهام و آنها با هم،
این چیزی بود که در فکرم می گذشت.
April 16,2025
... Show More
I hope to never say that I can understand, that I possibly have something in common with a stalking murderer, but that hope was smashed the moment I read The Tunnel by Ernesto Sábato.

Do you like art?

The story of Juan Pablo Castel, the introverted and misanthropic painter turned murderer, meeting at one of his art exhibitions a woman with whom he swiftly becomes obsessed, is interestingly equally terrifying as it is hilarious.

As comedic as especially his initial reactions to this new situation of being in love turn out to be, they more than serve the purpose of building a connection between reader and this problematic, sick character. That feeling of being connected, of rooting for a protagonist undergoes a quick metamorphosis which leaves us oscillating between terrified and highly amused, as Castel’s feelings descent into furious and dangerous misogyny the more they transcend his passionate love. Said connection becomes interrupted, if not completely destroyed once the direction of his dark delirium is set.

… after all there was only one tunnel, dark and solitary: mine…

If nothing else, Castel is at least brutally honest to us, right from the first sentence. And what the novel starts with is what is left in the end too - a deeply sad man, petrified by his own solitude into which he sinks the more he tries to get away.
This was very touching in a dark way, I need to let it sink in too.
April 16,2025
... Show More
ارنستو ساباتو ، تونل را با شرح یک مرگ شروع کرده و در پایان کتاب هم به همین روایت مرگ باز گشته است ، او در میانه داستان دلایل و چگونگی آن را شرح داده است . نویسنده حجم نسبتا وسیعی از احساسات و عواطف راوی هنرمند داستان را ترسیم کرده ، دامنه احساساتی که خشم ، شک و تردید و عشق شدید را در بر گرفته .

خطر فاش شدن داستان

ساباتو نقاش هنرمند ، یعنی خوان پابلو کاستل را به صورت کامل و با جزییات به تصویر کشیده ، خوان پابلو فردی وسواسی ایست که نگاهی تحقیرآمیز و از بالا به مردم دارد ، از نگاه او اطرافیانش همگی پلید ، فرومایه ، احمق و طماع هستند . نویسنده کمتر به کاراکتر ماریا پرداخته و همین سبب مرموزتر و البته جذاب تر شدن او شده .
خوان پابلو و ماریا رابطه پیچیده ای را با هم شروع می کنند ، هنرمند حس می کند که تنها ماریاست که ارزش هنر او را درک می کند و او را می فهمد ، خوان پابلو خواستار یگانگی با ماریاست ، امری که با عشق بازی حاصل نمی شود . خوان پابلو جمع اضداد است ، او به دنبال عشق حقیقی ایست اما در حقیقت همان خصوصیات خوان پابلو همانند خودپسندی و غرور است که مانع کامیابی و رسیدن او به عشق شده است .
در پی عشقی کامل رفتن و البته ذهن مجنون خوان پابلو ، سرانجام ماریا را در نگاه هنرمند نقاش متهم کرده و خوان پابلو خود حکم مرگ ماریا را اجرا می کند . پابلو در پایان احساس می کند که دارد تاوان می پردازد ، تاوان قانع نبودن به آن بخش از ماریا که او را موقتا از تنهایی نجات می داد . فوران غرور ، شوق و شور افزون شونده به این که ماریا فقط مال او باشد باید به خوان پابلو هشدار می داد که راه و مسیر او خطابوده و خودپسندی و غرور سمت و سوی آن را تعیین کرده است .
هنر ساباتو را می توان در گرفتار و درگیر کردن خواننده در ذهن پیچیده خوان پابلو دانست ، ذهنی که از شدت وسواس و بدگمانی می توان آنرا مجنون دانست ، خوان به جای تلاش برای خارج شدن از حصار خود می کوشد تا دیگران را هم در دنیای محدود خود حصر کند . شاید از نگاه او تنها یک تونل است که وجود دارد ، تونل او
April 16,2025
... Show More
«Υπήρξε μόνο ένας άνθρωπος που μπορούσε να με καταλάβει. Όμως ήταν ακριβώς ο άνθρωπος που σκότωσα»

Τυραννισμένη ψυχή ο Καστέλ του βιβλίου διαπράττει ένα έγκλημα πάθους από παράφορο έρωτα. Ο Σάμπατο με λιτή γλώσσα περιγράφει τον δαιδαλώδη ψυχισμό ενός βασανισμένου ψυχαναγκαστικού μοναχικού ζωγράφου Ο Καστέλ ζει μέσα σε ένα δικό του τούνελ παλεύοντας να βρει σημείο επαφής με κάποιον άλλον άνθρωπο. Όταν πιστέψει πως τον βρήκε τον ερωτεύεται παράφορα και οδηγείται σε ακραίες συμπεριφορές, αρρωστημένη ζήλεια , παράλογους συλλογισμούς, κυριεύεται από τρόμο ότι ο έρωτας του τον κοροϊδεύει και ότι θα τον εγκαταλείψει
Δεν υπήρχε ποτέ καμία αμφιβολία από την αρχή του βιβλίου ότι η μόνη λύτρωση θα ήταν ο φόνος του αντικειμένου του έρωτα του όμως και τότε δεν έρχεται η κάθαρση

«Ένιωσα πως ένα σπήλαιο μαύρο, όσο πήγαινε και μεγάλωνε μέσα στο κορμί μου»

Εξαιρετικό ψυχογράφημα, διαχρονικό και αληθινό. Διαβάζεται απνευστί και συστήνεται ανεπιφύλακτα.
April 16,2025
... Show More

صدق من قال إن هذه الرواية قد كُتبت بيد مجنون

القراءة الاولي لإرنستو ساباتو وأظن أنها لن تكون الأخيرة
فغرابة الرواية تجعلني أفكر في قراءة رواية أخري له ،
فشخصية بطل الرواية الذي يكتب مذكراته بإسلوب مضطرب يقترب كثيراً من شخصية بطل رواية ( الإنسان الصرصار ) لديستويفيسكي
فقريباً نفس الروح ونفس الشخصية المضطربة ونفس الفكر العدمي الغريب الذي من الممكن أن يتسبب في جريمة لا تعرف لها اصلاً ولا سبب

فعلي مدار الرواية كان يجول بخاطري سؤال واحد ..
ما الداعي لكل هذا ؟
ما السبب في كل هذا الشقاء ؟
لماذا يتعب البطل نفسه ويتعبنا معه دون سبب واضح ؟ لماذا يلهث وراء البطلة الغامضة بلا سبب ؟ ويحبها لدرجة الجنون ، ثم يقتلها في النهاية ؟

ولكن ..
هل حقا حدثت هذه الجريمة دون سبب ؟
لا اعتقد..
فالأسباب موجودة بين سطور الرواية ، وفي تحليلك لنفسية البطل المضطربة وجنونه الكامن الذي انتظر فقط اللحظة الحاسمة لينطلق ويقتل ..
ربما تعطشه للعاطفة ولشخص يفهمه وشعوره أنه يفقده في كل لحظة ، ففضل أن يقتله قبل أن يفقده
وهل كانت البطلة مظلومة وكان البطل أحمق حين قتلها ؟
ربما ستظن ذلك .. وربما تعتقد العكس
فالإجابة بين السطور
وعليك أن تتخيل وتحلل وتُكمل الرواية وتعرف مالذي حدث ؟ ولماذا حدث
!!!
April 16,2025
... Show More
Albert Camus admirava este livro pela sua dureza e intensidade.

Um homem relata a história do seu crime com a débil esperança de que alguém o compreenda. NEM QUE SEJA UMA SÓ PESSOA, mas também certo que as suas razões não serão entendidas por ninguém.

A solidão, esse inferno de mundos herméticos.

Começa assim:

«Bastara dizer que sou Juan Pablo Castel, o pintor que matou Maria Iribarne;…devo confessar que agora lamento não ter aproveitado melhor o tempo da minha liberdade, liquidando seis ou sete tipos que conheço… Existiu uma pessoa que poderia compreender-me. Mas foi, precisamente, a pessoa que matei.»
April 16,2025
... Show More
Oh yeah, mid-20th-century existentialist novel. You’ll be forgiven if you open this book to a random page and think that you’re reading Sartre’s Nausea – but you’ll soon realize that it’s not as good as Nausea. There’s murder here, and it will remind you of the other famous existentialist novel – The Stranger – except that it’s not as good as that one either. But the message is all the same: Oh, what a heavy burden it is to find yourself living in a universe that is void of any meaning and purpose!

I think this book came to me a bit late. I probably would have loved it even a few years ago. I’ve given a lot of five stars here to books like this. The ratings reflect how I felt when I read those books. I’m not sure how I’d like them if I read them now. I held on to “the rage” long after my teenage years, but I tell you people, once ennui fully sets in, even existential angst becomes boring.

There are times I feel that nothing has meaning. On a tiny planet that has been racing towards oblivion for millions of years, we are born amid sorrow; we grow, we struggle, we grow ill, we suffer, we make others suffer, we cry out, we die, others die, and new beings are born to begin the senseless comedy all over again.


YAWNS.

Was that really it? I sat pondering the idea of the absence of meaning. Was our life nothing more than a sequence of anonymous screams in a desert of indifferent stars?


A sequence of anonymous screams in a desert of indifferent stars! There was a time that I could have masturbated to that sentence. This is not to say that I now disagree with you, Mr. Sábato. It really is a senseless comedy, and we really are racing towards oblivion. That’s why it’s so much better – not to mention so much more difficult – to say something that offers hope and beauty. Despair is far too easy – and boring.
April 16,2025
... Show More
El túnel es sin duda una ficción sumamente oscura, concebida como el relato de un asesino que busca esclarecer las circunstancias y motivos que desencadenaron su crimen tanto como inspirar también así la comprensión de algún sujeto, incluso bajo la convicción de que el único ser que podría entenderlo es precisamente el ser a quien mató. María.

Cuando nuestro protagonista la conoce, se forja entonces en su mente perturbada la certeza de que esta mujer es la única persona en el mundo que lo comprende, iniciando así una carrera obsesiva y mezquina por poseerla pero convenciéndose de que eso es amarla. El problema es que Maria no es libre y sus acciones, tanto como sus emociones, distan de la transparencia. Es una mujer compleja, enigmática e inescrutable que se rehusa a ser poseída por el protagonista.

Los pensamientos del asesino, que inician manifestando un carácter singular, autodenominándose incomprendido y con un genuino desprecio por la humanidad, se ven velozmente alimentados por una maraña de especulaciones y celos que el hambre por María desatan y que hacen del túnel oscuro y aislado que representa su vida uno cada vez más paralelo al recorrido que realizan los demás. Sus pensamientos, armados como reflexiones filosóficas de una mente intelectual pero violenta, recorren temas como la vida, la soledad, la culpa, la desolación, el amor, la mentira y la verdad.

Otros temas introducidos en la novela y que ayudan a forjar su columna vertebral son la imposibilidad de entendimiento entre los hombres y la desolación como consecuencia de la soledad que esta incapacidad de comunicación y comprensión provocan. Todo con una prosa extraordinaria que no deja dudas a porqué Sábato es uno de los mayores exponentes de la literatura latinoamericana.
April 16,2025
... Show More
Man meets (married) woman. Begins love affair. Becomes possessive. Overthinks every reasonable answer she gives in an attempt to catch her out. Murders her.

Excellent!
Leave a Review
You must be logged in to rate and post a review. Register an account to get started.