...
Show More
دوستانِ گرانقدر، داستانِ "تونل" در موردِ مردی میانسال به نام «خوان پابلو کاستل» است و در آرژانتین نقاش مشهوری میباشد و داستانِ عشقش به «ماریا ایریبارنه» را برایِ شما روایت کرده و گام به گام توضیح میدهد که چطور کار به جایی رسیده که ماریا را به قتل رسانده است...... دوستانِ من، شاید شما هم در زندگی با اشخاصی در ارتباط بوده اید که سریع عاشق میشوند و همچون کودکان، مُدام گریه و زاری میکنند و برایِ آنکه بفهمند شما هم به همان اندازه عاشقِ او بوده و او را به همان میزان دوست دارید، زندگی را به کامِ شما تلخ میکنند و از شما عشقِ زورکی و مصنوعی درخواست میکنند... عزیزانم، از بی جنبه هایی که لذتِ دوستی و تفریحِ رفاقت را با عشق و عاشقی هایِ کسالت آور و حرف هایِ عاشقانه و رمانتیکِ تکراری به کامتان زهرمار میکنند و پی در پی به شما زنگ میزنند و شما را چِک میکنند، فاصله بگیرید و هیچ ترحمی از خود به آنها نشان ندهید.. دلسوزی و رودروایسی، شما را از خوشبختی دور میکند.. این اشخاص نه به دردِ دوستی میخورند و نه به دردِ زندگیِ مشترک
--------------------------------------------
پابلو نمایشگاهی در بوئنوس آیرسِ آرژانتین برپا میکند.. در نمایشگاه برایِ نخستین بار با ماریا برخورد میکند و از راهِ دور و با یک نگاه، دلباختۀ او میشود... ماه ها میگذرد تا سرانجام ماریا را میبیند و به وی ابرازِ علاقه میکند و آنقدر پاپیچِ او میشود تا ماریا درخواستش را قبول کند... یکی دوبار با تلفن باهم صحبت میکنند تا آنکه ماریا به ییلاقِ خانوادگی میرود و نامه ای برایِ پابلو در خانه اش میگذارد.. پابلو برای گرفتنِ نامه به خانۀ ماریا میرود و متوجه میشود که ماریا شوهری نابینا به نامِ «آلنده» دارد.. ولی فهمِ این حقیقت تغییری در رابطۀ آنها به وجود نمی آورد.. پس از مدتی ماریا به خانه بازمیگردد و از آن روز، این دو همیشه باهم هستند و پابلو شدیداً عاشق و وابستۀ ماریا میشود و البته این عشق سبب میگردد تا پابلو حساسیت هایِ بیمارگونه به ماریا پیدا کند... حساسیتهایی که حسادت و بدبینی را به همراه دارد... ماریا هرزگاهی به ییلاق میرود و روز و شبش را همراه با «هانتر» که صاحبِ ویلاست و همسرش «می می» سپری میکند .. پابلو در صحبتهایش مُدام ماریا را بازجویی میکند و دیوانه وار از او طلبِ عشق میکند.. و حتی با حرفهایش او را میرنجاند و به او میگوید: تو از یک مردِ کور (آلنده) هم سوءاستفاده میکنی و به او خیانت میکنی... سرانجام ماریا تصمیم میگیرد تا این پابلوِ بی جنبه را به ییلاقشان دعوت کند... زمانی که پابلو به آنجا میرسد، متوجۀ نگاه هایِ حسادت آمیزِ هانتر شده و درمیابد که به غیر از خودش، هانتر نیز با ماریا در ارتباط است.. بنابراین همان روز به سرعت ویلا را ترک کرده و به شهر بازمیگردد... او تصور میکند که چون عاشقِ ماریا شده است، بنابراین ماریا به او تعلق دارد... او با آنکه حدس میزند ماریا با مردهایِ دیگری هم رابطه داشته و دارد، به جایِ آنکه رابطه اش را با ماریا تمام کند، تصمیم میگیرد تا ....................... عزیزانم بهتر است خودتان این داستان را خوانده و از سرانجام آن آگاه شوید
---------------------------------------------
جملاتی از کتاب
++++++++++++++++
بعضی وقتها احساس میکنم که هیچ چیز معنی ندارد.. در سیاره ای که میلیونها سال است با شتاب به سویِ فراموشی میرود، ما در میانِ غم زاده شده ایم.. بزرگ میشویم، تلاش و تقلا میکنیم، بیمار میشویم، رنج میبریم، سببِ رنجِ دیگران میشویم، گریه و مویه میکنیم، میمیریم، دیگران هم میمیرند.. و موجوداتِ دیگری به دنیا می آیند تا این کمدیِ بی معنی را از سر گیرند
********************
ذهنِ من دالانِ تودرتویِ تاریکی است.. گاهی نوری در آن میدرخشد.. مثلِ آذرخش، که بعضی از گذرگاه ها را روشن میکند.. من نمیدانم چرا بعضی کارها را میکنم.. نه اینطور نیست.... بفهمی نفهمی احساس میکردم که احمق شده ام
---------------------------------------------
امیدوارم این ریویو در جهتِ آشنایی با این کتاب، کافی و مفید بوده باشه
«پیروز باشید و ایرانی»
--------------------------------------------
پابلو نمایشگاهی در بوئنوس آیرسِ آرژانتین برپا میکند.. در نمایشگاه برایِ نخستین بار با ماریا برخورد میکند و از راهِ دور و با یک نگاه، دلباختۀ او میشود... ماه ها میگذرد تا سرانجام ماریا را میبیند و به وی ابرازِ علاقه میکند و آنقدر پاپیچِ او میشود تا ماریا درخواستش را قبول کند... یکی دوبار با تلفن باهم صحبت میکنند تا آنکه ماریا به ییلاقِ خانوادگی میرود و نامه ای برایِ پابلو در خانه اش میگذارد.. پابلو برای گرفتنِ نامه به خانۀ ماریا میرود و متوجه میشود که ماریا شوهری نابینا به نامِ «آلنده» دارد.. ولی فهمِ این حقیقت تغییری در رابطۀ آنها به وجود نمی آورد.. پس از مدتی ماریا به خانه بازمیگردد و از آن روز، این دو همیشه باهم هستند و پابلو شدیداً عاشق و وابستۀ ماریا میشود و البته این عشق سبب میگردد تا پابلو حساسیت هایِ بیمارگونه به ماریا پیدا کند... حساسیتهایی که حسادت و بدبینی را به همراه دارد... ماریا هرزگاهی به ییلاق میرود و روز و شبش را همراه با «هانتر» که صاحبِ ویلاست و همسرش «می می» سپری میکند .. پابلو در صحبتهایش مُدام ماریا را بازجویی میکند و دیوانه وار از او طلبِ عشق میکند.. و حتی با حرفهایش او را میرنجاند و به او میگوید: تو از یک مردِ کور (آلنده) هم سوءاستفاده میکنی و به او خیانت میکنی... سرانجام ماریا تصمیم میگیرد تا این پابلوِ بی جنبه را به ییلاقشان دعوت کند... زمانی که پابلو به آنجا میرسد، متوجۀ نگاه هایِ حسادت آمیزِ هانتر شده و درمیابد که به غیر از خودش، هانتر نیز با ماریا در ارتباط است.. بنابراین همان روز به سرعت ویلا را ترک کرده و به شهر بازمیگردد... او تصور میکند که چون عاشقِ ماریا شده است، بنابراین ماریا به او تعلق دارد... او با آنکه حدس میزند ماریا با مردهایِ دیگری هم رابطه داشته و دارد، به جایِ آنکه رابطه اش را با ماریا تمام کند، تصمیم میگیرد تا ....................... عزیزانم بهتر است خودتان این داستان را خوانده و از سرانجام آن آگاه شوید
---------------------------------------------
جملاتی از کتاب
++++++++++++++++
بعضی وقتها احساس میکنم که هیچ چیز معنی ندارد.. در سیاره ای که میلیونها سال است با شتاب به سویِ فراموشی میرود، ما در میانِ غم زاده شده ایم.. بزرگ میشویم، تلاش و تقلا میکنیم، بیمار میشویم، رنج میبریم، سببِ رنجِ دیگران میشویم، گریه و مویه میکنیم، میمیریم، دیگران هم میمیرند.. و موجوداتِ دیگری به دنیا می آیند تا این کمدیِ بی معنی را از سر گیرند
********************
ذهنِ من دالانِ تودرتویِ تاریکی است.. گاهی نوری در آن میدرخشد.. مثلِ آذرخش، که بعضی از گذرگاه ها را روشن میکند.. من نمیدانم چرا بعضی کارها را میکنم.. نه اینطور نیست.... بفهمی نفهمی احساس میکردم که احمق شده ام
---------------------------------------------
امیدوارم این ریویو در جهتِ آشنایی با این کتاب، کافی و مفید بوده باشه
«پیروز باشید و ایرانی»