...
Show More
ساباتو به مخاطبش توهین می کند. کتابش به ادبیات ارتباطی ندارد. سلسله حرف هایی را می نویسد، در مورد دختری که احتمالا در زندگی واقعی تحقیرش کرده، تا آرامش پیدا کند. و در این بین، بحث های ظاهرا روشنفکرمآبانه ای به آن چاشنی کرده.
دلیل آن که کتاب را شروع کردم، سفارش دوستِ محترمی بود؛ و دلیلی که ادامه اش دادم - علی رغم فهمیدنِ این موضوع که از کتاب خوشم نمی آید و نخواهد آمد، در چند صفحه ی اول کتاب - امتیاز و تعاریف بی حد و حصر در ریویوها و پشت جلد بود.
منطقی است که کامو از کتاب تعریف کند! وقتی «تونل» را خواندم متوجه شدم که چقدر از «بیگانه» بدم می آید!
و فکر می کنم دلیلی که کتاب در ایران به چاپ چهارم - حداقل در انتشاراتِ نیلوفر - می رسد، تمی است که به اصطلاح! آن را اگزیستنسیالیستی می نامند! آدمی بیزار از مردم، که تنهایی اش را - به دروغ - اراده مندانه می خواند (هرچند به خاطر غیرقابل تحمل بودنش است) و هدف و معنای زندگی اش یک دختر است که از او هیچ نمی داند!
کتاب حتا در یک جا خود-ارجاع می شود و خودش را به داستان پلیسی تشبیه می کند. مرد ظاهرا همه چیز را «تحلیل» می کند. ولی نهایتا هیچ چیز «با رارزشی» از گفتگوها و رویداد ها نمی داند و نمی گوید. توجیه این قضیه که کتاب در انتها هیچ چیزی نگفته است، با بهانه ی «وجودگراییِ» رمان (!) که زندگی را پوچ می بیند، صرفا گول زدن خود است! کتاب وقتمان را تلف کرده! هیچ چیز نمی گوید و از نظر شیوه و ساختارِ ادبی به غایت ضعیف است و در داستان تعریف کردن عقیم است. لذتی به مخاطبش نمی دهد و شخصیت را نمی تواند بپزد و نهایتا همه ی شخصیت های کتاب مبهم و غیرقابل درک می شوند. مخاطب از کاستل متنفر می شود.
این را قبول دارم که همه ی آدم ها، بخش هایی از زندگی شان به تیرگی این شخصیت است. از توده ها بدشان می آید و همگان را تحقیر می کنند و سطحی می خوانند. اما این بخشِ کوچکی از انسانیت است و «بزرگ نمایی» آن، و بعدتر تشویق و نوبل دادن به این کارِ ساباتو، نشان می دهد جریانِ روشنفکری و ظاهرا ادبیاتی غالب ما، تا چه حد دور است از انسانیت!
دلیل آن که کتاب را شروع کردم، سفارش دوستِ محترمی بود؛ و دلیلی که ادامه اش دادم - علی رغم فهمیدنِ این موضوع که از کتاب خوشم نمی آید و نخواهد آمد، در چند صفحه ی اول کتاب - امتیاز و تعاریف بی حد و حصر در ریویوها و پشت جلد بود.
منطقی است که کامو از کتاب تعریف کند! وقتی «تونل» را خواندم متوجه شدم که چقدر از «بیگانه» بدم می آید!
و فکر می کنم دلیلی که کتاب در ایران به چاپ چهارم - حداقل در انتشاراتِ نیلوفر - می رسد، تمی است که به اصطلاح! آن را اگزیستنسیالیستی می نامند! آدمی بیزار از مردم، که تنهایی اش را - به دروغ - اراده مندانه می خواند (هرچند به خاطر غیرقابل تحمل بودنش است) و هدف و معنای زندگی اش یک دختر است که از او هیچ نمی داند!
کتاب حتا در یک جا خود-ارجاع می شود و خودش را به داستان پلیسی تشبیه می کند. مرد ظاهرا همه چیز را «تحلیل» می کند. ولی نهایتا هیچ چیز «با رارزشی» از گفتگوها و رویداد ها نمی داند و نمی گوید. توجیه این قضیه که کتاب در انتها هیچ چیزی نگفته است، با بهانه ی «وجودگراییِ» رمان (!) که زندگی را پوچ می بیند، صرفا گول زدن خود است! کتاب وقتمان را تلف کرده! هیچ چیز نمی گوید و از نظر شیوه و ساختارِ ادبی به غایت ضعیف است و در داستان تعریف کردن عقیم است. لذتی به مخاطبش نمی دهد و شخصیت را نمی تواند بپزد و نهایتا همه ی شخصیت های کتاب مبهم و غیرقابل درک می شوند. مخاطب از کاستل متنفر می شود.
این را قبول دارم که همه ی آدم ها، بخش هایی از زندگی شان به تیرگی این شخصیت است. از توده ها بدشان می آید و همگان را تحقیر می کنند و سطحی می خوانند. اما این بخشِ کوچکی از انسانیت است و «بزرگ نمایی» آن، و بعدتر تشویق و نوبل دادن به این کارِ ساباتو، نشان می دهد جریانِ روشنفکری و ظاهرا ادبیاتی غالب ما، تا چه حد دور است از انسانیت!