...
Show More
درمورد کتاب مطلبی خوندم که به جای توضیحات خودم اونو قرار میدم براتون
خواندن این مجموعه داستان چشمانداز دیگری به داستانهای سلینجر نشان میدهد و خواننده را با ابعاد دیگری از شخصیت وی آشنا میكند. آن سلینجر تنها و منزوی اینجا هم خودش است، اما البته میتوان گفت به رنگی دیگر. تنهایی رازآلود او را هم در اینجا میتوان دید: وحشی و سركش. این نقد جهان و انسان است و روایت روزگار تنهایی بشر. سلینجر خودش هم اینگونه زیسته است: «چاپ كتاب دردسر به دنبال دارد و نویسنده را از زندگی معمول باز میدارد. از این كه كسی توی آسانسور سر صحبت را با من باز كند یا در خیابان سر راهم را بگیرد، یا بخواهد ببیند چه دارم و چه ندارم بیزارم. دلم میخواهد تنها باشم. كاملاً تنها. دلیل ندارد كه زندگی از خودم نباشد» ( ص ۱۰).
در داستانهای سلینجر چیزی از جنس حرفهای تازه هم هست. این نشان میدهد كه او همهٔ اوقات تنهایی خود را هم تلف نكرده است: «وقتی میگم جالبه نه از این نظر میگم كه شناورن، از این نظر جالبه كه من از وجودشون خبر دارم، اگه اونها رو ندیده بودم اون وقت از وجودشون بیخبر بودم. و وقتی از وجودشون بیخبر بودم، نمیتونستم بگم كه حتی وجود دارن» ( ص ۲۳۱-۲۳۲).
شخصیتهای این داستانها كاملاً متفاوت با صورتكهایی هستند كه در جاهایی دیگر میتوان دید. نمونههای وطنی را از یاد نبرید. این شخصیتها راجع به چیزها و حادثهها انسانی اما متفاوت سخن میگویند: «آخه شاعرها خیلی تو نخ هوا هستن. اونها همهش احساساتشونو تو چیزهایی به كار میگیرن كه احساسات ندارن» (ص ۲۴۸).
«”از آواز زنجره برنمیآید كه چه زود میمیرد/ بر این جاده هیچ عابری نمیگذرد/ در این شباهنگام پاییزی.” دو شعر ژاپنیه. توشون از احساسات و این جور چرندیات خبری نیست» ( ص ۲۴۹).
نگاه مذهبی آدمهای این قصهها هم منحصر به خودشان است: « آره. خدا را دوست دارم. اما دوست داشتن من از روی احساسات نیست. اون هیچ نگفته كسی از روی احساسات دوستش داشته باشه. اگه من جای خدا بودم، هرگز دلم نمیخواست منو از روی احساسات دوست داشته باشن. این جور دوست داشتن آبكیه»( ص ۲۵۰)
خواندن این مجموعه داستان چشمانداز دیگری به داستانهای سلینجر نشان میدهد و خواننده را با ابعاد دیگری از شخصیت وی آشنا میكند. آن سلینجر تنها و منزوی اینجا هم خودش است، اما البته میتوان گفت به رنگی دیگر. تنهایی رازآلود او را هم در اینجا میتوان دید: وحشی و سركش. این نقد جهان و انسان است و روایت روزگار تنهایی بشر. سلینجر خودش هم اینگونه زیسته است: «چاپ كتاب دردسر به دنبال دارد و نویسنده را از زندگی معمول باز میدارد. از این كه كسی توی آسانسور سر صحبت را با من باز كند یا در خیابان سر راهم را بگیرد، یا بخواهد ببیند چه دارم و چه ندارم بیزارم. دلم میخواهد تنها باشم. كاملاً تنها. دلیل ندارد كه زندگی از خودم نباشد» ( ص ۱۰).
در داستانهای سلینجر چیزی از جنس حرفهای تازه هم هست. این نشان میدهد كه او همهٔ اوقات تنهایی خود را هم تلف نكرده است: «وقتی میگم جالبه نه از این نظر میگم كه شناورن، از این نظر جالبه كه من از وجودشون خبر دارم، اگه اونها رو ندیده بودم اون وقت از وجودشون بیخبر بودم. و وقتی از وجودشون بیخبر بودم، نمیتونستم بگم كه حتی وجود دارن» ( ص ۲۳۱-۲۳۲).
شخصیتهای این داستانها كاملاً متفاوت با صورتكهایی هستند كه در جاهایی دیگر میتوان دید. نمونههای وطنی را از یاد نبرید. این شخصیتها راجع به چیزها و حادثهها انسانی اما متفاوت سخن میگویند: «آخه شاعرها خیلی تو نخ هوا هستن. اونها همهش احساساتشونو تو چیزهایی به كار میگیرن كه احساسات ندارن» (ص ۲۴۸).
«”از آواز زنجره برنمیآید كه چه زود میمیرد/ بر این جاده هیچ عابری نمیگذرد/ در این شباهنگام پاییزی.” دو شعر ژاپنیه. توشون از احساسات و این جور چرندیات خبری نیست» ( ص ۲۴۹).
نگاه مذهبی آدمهای این قصهها هم منحصر به خودشان است: « آره. خدا را دوست دارم. اما دوست داشتن من از روی احساسات نیست. اون هیچ نگفته كسی از روی احساسات دوستش داشته باشه. اگه من جای خدا بودم، هرگز دلم نمیخواست منو از روی احساسات دوست داشته باشن. این جور دوست داشتن آبكیه»( ص ۲۵۰)