...
Show More
n روزی که قرار شود بَشری در کوپه درجه یک سفر کند و ادبیات در واگنِ کالا، دخلِ دنیا آمده است
صفحه 394n
n یکمn
چه جای آن است که سخن از این رمان را، با تاکیدِ بر شهرتِ مارکز و آمارِ فروشِ "صد سال تنهایی" آغاز کنم؟!. مگر نَه اینست که فقره یِ تکرارِ مُکررات، نباید و نشاید که جایی در یک ریویویِ مطلوب داشته باشد. بگذارید از حس و حالم در دوران سکونتم در دهکده یِ صد سال تنهایی بگویم. این رُمان مرا پیر کرد، بدین صورت که ابتدا، یادم آورد که چقدر پیر شده ام، بَعدش تازه وقتی این را فهمیدم، واقعاََ پیرتَرهَم شدم. در این داستان صدساله، "زمان"، بازیچه ای مبهم می نماید. وسیله ای برای تکرارِ هزارباره یِ یک نام در چند کالبد و چندین نسلِ پیاپی، در جغرافیائی واحد و عجیب، و البته منزوی از دنیایِ اطراف، با مردمانی شدید در طغیان، تاریخی نحیف، خاطراتی باورناپذیر و خَمودگیِ پی در پیِ جان هایِ جوان که در روستایِ کوچکِ داستان-"ماکوندو"-، که خود جهانی ست بَس بزرگ، رُخ می دهد. "بوئندیا" هائی که شش نسلِ پی در پی، داستان بر مدارِ زیستِ جادویی آن ها می چرخد، همه می دانند وقتی روزگارِ صد ساله یِ شان، یکایک، همه را به شلاق "گُذرِ عمر" می نوازد، هیچکدامشان نمی تواند از این چاله یِ زمان بنُیاد به سلامت بِجَهد. گرچه چند نفرشان هم، به ظَنِ خویش، تحتِ پوششِ ابداع و ابتکار، داد و ستد، مهاجرت و مشارکت و حتی انقلاب و شورش، گام هائی بلندتر از زمان بَرمی دارد تا از ثانیه پیشین سبقت بگیرد، غافل از این اَند که، "ثانیه"، پیشین و پَسین ندارد، نشان به آن نشان که، ما داریم دور می زنیم، یعنی راستش را بخواهید، "زمان" دارد ما را دور می زند
n دومn
صد سالِ پیش-کَمی پیش و پَس-، پدربزرگ و مادر بزرگِ مارکز نامی، درون ذهنشان آرزوییِ شهوانی-غریزی و البته با نتایجی 100ساله پروراندند. همین مارکز هم، صد سال بعد از آن روزِ کَذا، محصول این یکی شدنِ تَن+هایِ سابقاََ تَنها شد. بعد، همین مارکز، یادش آورد 100سالِ پیش نبوده و باید می بوده، خواست با جادویِ "ملکیادس" ادبیات، برود به صد سالِ بعد و چون بنایِ تنها سفر کردن داشت، در و پنجره بَر خود بست و "صد سال تنهایی" را نوشت تا در 100 سالِ بعد از اتمامِ رمان، آنانی که در یک و یا چند روز، به اندازه صد سالِ تمام، تنهایی کشیده اَند، از آن تنهاییِ استخوان سوز، به "صد سال تنهایی" یِ مارکز پناه برند
من در سطر سطرِ "صد سال تنهایی"، هر قَدمی و آنی، مارکز را دیدم که مشتاقانه آرزومندِ سبقت از زمانِ حال بود، پیشی گرفتنی رئال و جادویی!. از همین رو، مارکز در رمانَش، خواست تا که داستانی صد سال و یک ثانیه ای بگوید و آن یک ثانیه یِ آخری، مال خودش باشد، درکش کند، در خودِ آن یک ثانیه با علمِ به بودن در آن ثانیه، و با عشقِ بدانِ ثانیه زیست کند، غافل از ناممکن بودنِ سبقت از زمان!. نهایتاََ او سخت باخت، و البته مُعترف به باختَش
هم بود. اعتراف نامه اَش را که نامِ صد سال تنهایی به خود گرفت، بِسالِ 1353 و توسطِ جاویدنام "بهمن فرزانه"، به فارسی ترجمه شد. نیم قرن بعد، نوبتِ من رسید، رمان را خواندم و 100 سال تنها شدم. خواندنی که در فاصله یک تَک ثانیه و صد سالِ تمام اتفاق افتاد
: رمان صد سال تنهائی، در صفحه 407، در سطرَکی کوتاه، چنین خلاصه می شود
n اولینِ آن ها را به درختی بستند و آخرینِ آن ها طعمه مورچگان می شودn
مارکز، آئینه یِ سخن گوئی است که شما را بهn "یادآوریِ زمانِ از دست رفته"n نائل می گرداند اگر که مردِ رَه بوده و توشه ای بر دوش و کفشَکی آهنی بر پای داشته باشید، با او در مسیرِ رئالیسم جادوئی-این دیوانه ترین سبکِ رمان!-، دست در دستِ ذوقِ او پیش خواهید رفت. کافی ست 100سال را در 400صفحه تورق کنید. نپرسید چطور، چون می شود زمان را هم تورق کرد. آری!. مارکز بخوانید، هَمو که بعد از یادآوریِ زمانی که از دست مان رفته، می رِساندِمان به "جست و جویِ زمانِ از دست رفته". منطقش هم اینست که، هر گُم شده ای، ابتدا باید فقدان و نبودَش به یاد آورده شود، وَبعد آنگاه، می توانبه جست و جویِ این گُم شده رفت. اینی را که وصفش رفت، اوئی که شرحَش گفتم، یاد من آورد. جایِ شلاقِ گُذرِ زمان بر روحم را و مارکز را می گویم که دومی، اولی را یاد آورد. یادِ من یکی که آورده، شما را نمی دانم. یادم آورده که من خیلی پیر شده ام. زودتر از آن "دیرزمانی" که انتظارش را می کشیدم
n سومn
راستی برایِ خودم -به درست یا غلط-، n رئالیسم جادوییn را چنین تمثیل کردم
انگاری در رودخانه ای که دیگران در آن آبِ سهمگینِ چون سیل جاری را می بینند که بر بستری از سنگ و شن می تازد، با رئالیسمِ جادوئی، می توان بستری از پنبه نرم و نازکی دید، ابریشمی نوازشگر، که بادِ هوا مستانه و کودک وار بجایِ آبِ تازان، در آن می رقصد و پیش و پَس رفتنش هم در هاله ای از ابهام است. ابهامِی شبیه شنیدنِ این جمله معروف و غریب، n من گُنگِ خواب دیده و عالَم همه کَرn
n چهارمn
توصیه می کنم رمان را بی وقفه بخوانید. شجره نامه اول کتاب را همیشه کنار دست داشته باشید. در اواخر رمان، یک طلاقِ عاطفی میان این شاهکارو شما محتمل است، اگرکه چنین شد، از بهرِ حلِ فراق، روزی سه یا چهار صفحه، چشمانِ نازدارتان را مهمانِ ذوقِ مارکز کنید تا شاید وصالی مجدد حاصل گردد و این مسیرپیمائیِ فراموشی دوست با مارکزِ عزیز، در ذهن تان آبی پاشی شود. من کتاب را با ترجمه "بهمن فرزانه" خواندم. خیلی خوب بود. ترجمه "کاوه میر عباسی" از انتشاراتِ کتابسرای نیک را هم گرفته اَم، بخوانمش، حتماََ باز دستی بر سرو رویِ این ریویو می کِشَم. مقایسه ترجمه ها بماند برای صد سالِ دیگر. n صد سالی که خیلی زودتر از زمانی که فکرش را می کنید، فرا می رسدn
صفحه 394n
n یکمn
چه جای آن است که سخن از این رمان را، با تاکیدِ بر شهرتِ مارکز و آمارِ فروشِ "صد سال تنهایی" آغاز کنم؟!. مگر نَه اینست که فقره یِ تکرارِ مُکررات، نباید و نشاید که جایی در یک ریویویِ مطلوب داشته باشد. بگذارید از حس و حالم در دوران سکونتم در دهکده یِ صد سال تنهایی بگویم. این رُمان مرا پیر کرد، بدین صورت که ابتدا، یادم آورد که چقدر پیر شده ام، بَعدش تازه وقتی این را فهمیدم، واقعاََ پیرتَرهَم شدم. در این داستان صدساله، "زمان"، بازیچه ای مبهم می نماید. وسیله ای برای تکرارِ هزارباره یِ یک نام در چند کالبد و چندین نسلِ پیاپی، در جغرافیائی واحد و عجیب، و البته منزوی از دنیایِ اطراف، با مردمانی شدید در طغیان، تاریخی نحیف، خاطراتی باورناپذیر و خَمودگیِ پی در پیِ جان هایِ جوان که در روستایِ کوچکِ داستان-"ماکوندو"-، که خود جهانی ست بَس بزرگ، رُخ می دهد. "بوئندیا" هائی که شش نسلِ پی در پی، داستان بر مدارِ زیستِ جادویی آن ها می چرخد، همه می دانند وقتی روزگارِ صد ساله یِ شان، یکایک، همه را به شلاق "گُذرِ عمر" می نوازد، هیچکدامشان نمی تواند از این چاله یِ زمان بنُیاد به سلامت بِجَهد. گرچه چند نفرشان هم، به ظَنِ خویش، تحتِ پوششِ ابداع و ابتکار، داد و ستد، مهاجرت و مشارکت و حتی انقلاب و شورش، گام هائی بلندتر از زمان بَرمی دارد تا از ثانیه پیشین سبقت بگیرد، غافل از این اَند که، "ثانیه"، پیشین و پَسین ندارد، نشان به آن نشان که، ما داریم دور می زنیم، یعنی راستش را بخواهید، "زمان" دارد ما را دور می زند
n دومn
صد سالِ پیش-کَمی پیش و پَس-، پدربزرگ و مادر بزرگِ مارکز نامی، درون ذهنشان آرزوییِ شهوانی-غریزی و البته با نتایجی 100ساله پروراندند. همین مارکز هم، صد سال بعد از آن روزِ کَذا، محصول این یکی شدنِ تَن+هایِ سابقاََ تَنها شد. بعد، همین مارکز، یادش آورد 100سالِ پیش نبوده و باید می بوده، خواست با جادویِ "ملکیادس" ادبیات، برود به صد سالِ بعد و چون بنایِ تنها سفر کردن داشت، در و پنجره بَر خود بست و "صد سال تنهایی" را نوشت تا در 100 سالِ بعد از اتمامِ رمان، آنانی که در یک و یا چند روز، به اندازه صد سالِ تمام، تنهایی کشیده اَند، از آن تنهاییِ استخوان سوز، به "صد سال تنهایی" یِ مارکز پناه برند
من در سطر سطرِ "صد سال تنهایی"، هر قَدمی و آنی، مارکز را دیدم که مشتاقانه آرزومندِ سبقت از زمانِ حال بود، پیشی گرفتنی رئال و جادویی!. از همین رو، مارکز در رمانَش، خواست تا که داستانی صد سال و یک ثانیه ای بگوید و آن یک ثانیه یِ آخری، مال خودش باشد، درکش کند، در خودِ آن یک ثانیه با علمِ به بودن در آن ثانیه، و با عشقِ بدانِ ثانیه زیست کند، غافل از ناممکن بودنِ سبقت از زمان!. نهایتاََ او سخت باخت، و البته مُعترف به باختَش
هم بود. اعتراف نامه اَش را که نامِ صد سال تنهایی به خود گرفت، بِسالِ 1353 و توسطِ جاویدنام "بهمن فرزانه"، به فارسی ترجمه شد. نیم قرن بعد، نوبتِ من رسید، رمان را خواندم و 100 سال تنها شدم. خواندنی که در فاصله یک تَک ثانیه و صد سالِ تمام اتفاق افتاد
: رمان صد سال تنهائی، در صفحه 407، در سطرَکی کوتاه، چنین خلاصه می شود
n اولینِ آن ها را به درختی بستند و آخرینِ آن ها طعمه مورچگان می شودn
مارکز، آئینه یِ سخن گوئی است که شما را بهn "یادآوریِ زمانِ از دست رفته"n نائل می گرداند اگر که مردِ رَه بوده و توشه ای بر دوش و کفشَکی آهنی بر پای داشته باشید، با او در مسیرِ رئالیسم جادوئی-این دیوانه ترین سبکِ رمان!-، دست در دستِ ذوقِ او پیش خواهید رفت. کافی ست 100سال را در 400صفحه تورق کنید. نپرسید چطور، چون می شود زمان را هم تورق کرد. آری!. مارکز بخوانید، هَمو که بعد از یادآوریِ زمانی که از دست مان رفته، می رِساندِمان به "جست و جویِ زمانِ از دست رفته". منطقش هم اینست که، هر گُم شده ای، ابتدا باید فقدان و نبودَش به یاد آورده شود، وَبعد آنگاه، می توانبه جست و جویِ این گُم شده رفت. اینی را که وصفش رفت، اوئی که شرحَش گفتم، یاد من آورد. جایِ شلاقِ گُذرِ زمان بر روحم را و مارکز را می گویم که دومی، اولی را یاد آورد. یادِ من یکی که آورده، شما را نمی دانم. یادم آورده که من خیلی پیر شده ام. زودتر از آن "دیرزمانی" که انتظارش را می کشیدم
n سومn
راستی برایِ خودم -به درست یا غلط-، n رئالیسم جادوییn را چنین تمثیل کردم
انگاری در رودخانه ای که دیگران در آن آبِ سهمگینِ چون سیل جاری را می بینند که بر بستری از سنگ و شن می تازد، با رئالیسمِ جادوئی، می توان بستری از پنبه نرم و نازکی دید، ابریشمی نوازشگر، که بادِ هوا مستانه و کودک وار بجایِ آبِ تازان، در آن می رقصد و پیش و پَس رفتنش هم در هاله ای از ابهام است. ابهامِی شبیه شنیدنِ این جمله معروف و غریب، n من گُنگِ خواب دیده و عالَم همه کَرn
n چهارمn
توصیه می کنم رمان را بی وقفه بخوانید. شجره نامه اول کتاب را همیشه کنار دست داشته باشید. در اواخر رمان، یک طلاقِ عاطفی میان این شاهکارو شما محتمل است، اگرکه چنین شد، از بهرِ حلِ فراق، روزی سه یا چهار صفحه، چشمانِ نازدارتان را مهمانِ ذوقِ مارکز کنید تا شاید وصالی مجدد حاصل گردد و این مسیرپیمائیِ فراموشی دوست با مارکزِ عزیز، در ذهن تان آبی پاشی شود. من کتاب را با ترجمه "بهمن فرزانه" خواندم. خیلی خوب بود. ترجمه "کاوه میر عباسی" از انتشاراتِ کتابسرای نیک را هم گرفته اَم، بخوانمش، حتماََ باز دستی بر سرو رویِ این ریویو می کِشَم. مقایسه ترجمه ها بماند برای صد سالِ دیگر. n صد سالی که خیلی زودتر از زمانی که فکرش را می کنید، فرا می رسدn