Community Reviews

Rating(4 / 5.0, 99 votes)
5 stars
29(29%)
4 stars
40(40%)
3 stars
30(30%)
2 stars
0(0%)
1 stars
0(0%)
99 reviews
April 25,2025
... Show More
Angry Young Men of the July Monarchy

n  n

There's Louis-Philippe, King of the French rather than of France, trying hard to look safely bourgeois rather than pompously regal. Wikipedia informs me to my delighted astonishment that he survived no less than SEVEN assassination attempts (you'd think he'd have got the message) including one that slithers into the realm of absurdity: Giuseppe Mario Fieschi built a device that consisted of 25 gun barrels fixed to a wooden frame, all of which could be fired at once. A n  machine infernalen indeed, and deadly too. When Fieschi fired a volley during the king's review of the National Guard on July 28th 1835, eighteen people were killed and a further twenty two injured, Fieschi himself suffering severe injury when several of the gun barrels exploded. One bullet slightly grazed Louis-Philippe's forehead.
Come to think of it, maybe that's the message that Louis-Philippe took away from failed attempts: that here was some kind of providential power protecting him. He was certainly let us say a little complacent. In face of mounting opposition in January and February 1848 by those groups of society that were disappointed in his intransigence on the questions of economic reform and a more extensive suffrage, Louis-Philippe claimed that Parisians would never start a revolution in the winter.

Flaubert's novel opens in 1840 and takes us through to the unrest and upheaval that culminated in the February Revolution of 1848 and beyond, ending with a coda in 1867. Frédéric, the hero of this tale, is suitably placed in Paris, surrounded by men of action, enjoys a small private income due to the generosity of a childless uncle which would allow him to strive for public office without the necessity of compromise in order to earn a living, seems to have some sympathy for the concerns of those outside of his small social circle, is young and hot-blooded and thus all in all seems perfectly placed to be right in the thick of things. That's what you might expect but for the title of course, for this is not his political education, this is the education of the heart. Frédéric longs for the Unattainable Madame Arnoux. At the very moment when he begins to believe that his impossible dream might be fulfilled those high hopes are dashed. He descends into a kind of moral turpitude that sees him torn between a loveless marriage to a young naive ingénue, a relationship with a courtesan on whom he fathers a child, and an equally loveless marriage to a somewhat older but vastly rich widow. Turns out she's not quite as rich as either of them believed. He ends up losing them all from his life, comfortably complacent in front of the fire with his excellent friend Deslauriers, accepting that their time has passed, their ambitions frustrated, their dreams of the future bankrupted.

That cycle of hope and strong desire turning into bankrupt moral turpitude: maybe it is political too.
April 25,2025
... Show More
انسان ترکیب پیچیده‌ای از احساسات، امیال طبیعی و عقل و حسابگری است. جدی نگیرید اگر زمانی، فراتر از مرزهایش رفته، با شوریدن بر طبیعتش، به کمک یکه‌تازی و توپ و تشرِ عقل و منطق، میل و احساساتش را ندیده گرفته و از میدان زندگی بیرون رانده است؛ در مقابل زمان‌های دیگری احساس گناه کرده و با واکنشی از سر ناچاری سیلابی از احساسات شورانگیز راه انداخته و عقل و منطق را در جایگاه متهم نشانده است. به همین روال قرن‌ها از پی هم، انسان «ملامت کردن احساسات» یا برعکس «به سخره گرفتن عقل» را تجربه کرده است و به نظر می‌رسد حالا دیگر باید فهمیده باشد که هر کدام در جایی به کارش می‌آیند و سامان زندگی‌اش بدون هر کدام از آن‌ها به‌‌سر نمی‌شود. اما هنوز هم انسان، انسان است.

اگر گفته می‌شود انسان بودن وظیفه‌ی لغزنده و دشواری است و آزادی برای انسان همان مسئولیت سنگینی است که باید بپذیرد؛ به همین خاطر است. کنار هم نشاندن و اداره‌ی خودآگاهانه و هم‌زمان عقل و احساس به آسانی ممکن نیست. تاریخ می‌گوید انسان هر اندازه که رشدیافته‌تر باشد، بیشتر و با صورت بهتری می‌تواند نیروی عقل و احساسش را کنترل کند و در مسیر آن‌چه می‌خواهد به‌کار بگیرد. چنین انسانی با پاهایی که روی زمین ایستاده است، سری هم در میان ستارگان دارد؛ ولی اگر قامت و وسعت چشم‌اندازهای زندگی کوتاه بماند، انسان در عمر کوتاهش یا خودبین و عقل‌مدار مثل سنگ و خزه بر روی زمین چسبیده است و یا احساساتی و سانتی‌مانتال چون ابری ناپایدار در آسمان بی‌انتها سرگردان است.

حال روشن است که چرا احساسات مهم است؟ چون هنوز به اندازه‌ای قوت دارد که انسان بدون مهارکردنش به راحتی چشم بر واقعیت می‌بندد و تمام زندگی‌اش در افسون خیالات بی‌حاصل فرو می‌غلتد. این چیزی فقط مربوط به یک فرد یا زندگی شخصی او نیست. در مقیاس بزرگتر مثلاً نسل و جامعه‌ای که خواسته‌ها و اهداف راستین‌اش را فراموش کرده بیشتر از این که عاقل باشد، اسیر احساسات - بخوانید ایدئولوژی - است. احساسات ایدئولوژیک از هر جنسی که باشد، دینی یا لائیک، سوسیالیستی یا لیبرالیستی، اتوپیایی یا دیستوپیایی، این توهم را با خود دارد که تا خوشبختی و سعادت و تحقق آرمان‌ها و آرزوها تنها چند انتخابات / چند پله پیشرفت / یک انقلاب / یک نهضت / یک جنبش / یک نفی و براندازی / یک سرمایه‌گذاری یا یک ... فاصله دارد. این‌جا هر چیزی را می‌توان به جای سه‌نقطه‌ نشاند، نتیجه تفاوت چندانی ندارد؛ چون در اصل این طور اندیشیدن است که معیوب و ابتر است و به فاجعه ختم می‌شود.

این همان چاهک رمانتیک و ایدئولوژیکی است که ممکن است زندگی نسل‌های متمادی از یک جامعه را مشغول خود کرده و در خود فرو ببرد. همان دوروبرها بعید نیست، امیدهای کوچکی پرورش داده شوند، انگیزه‌هایی نیکو خلق شوند؛ اما خیلی زود یا سستی و کم‌رمقی و انفعال همه‌گیر آن‌ها را نادیده گرفته و می‌پژمرد یا حوادثی از بیرون همه چیز را به شکست ختم می‌کنند. سؤالی که با فوریت به ذهن می‌رسد این است، پس برای رهایی از این چاهک چه باید کرد؟

درست همین‌جاست که اثر نجات‌بخش داستان آشکار می‌شود. داستان در شمایلِ مدرنش یعنی رمان ابتدا همه چیز را به تعلیق در می‌آورد. خیر و شر، رویاها و آرمان‌ها، راه‌های رسیدن به آن‌ها. در رمان هر چیزی که در اطراف شخصیت‌ها شکل گرفته است و البته سخت و استوار است دود می‌شود و به هوا می‌رود و این البته کار کمی نیست. رمان‌نویسِ خوب تمایل ما برای رسیدن به پاسخ‌های ساده را عامدانه مختل می‌کند و پیداست که چگونه از این کار لذت می‌برد. در انجام دادن این کارها گوستاو فلوبر Gustave Flaubert یکی از بهترین‌هاست.

او می‌تواند با قدرت داستان‌سرایی خود، دیدگاه‌های حاضری و همیشگی ما را چه از منشأ عقل باشد و چه هر میل درونی دیگری، سر جایشان بنشاند. به این ترتیب است که دیوار شکننده‌ی خودبینی و تعصب درونی‌شده و ناخودآگاه ما ترک برمی‌دارد و چه بسا هم فرو بریزد.

ولی سبک زندگی ما به سمتی رفته است که کمتر کسی در مقابل متن‌های طولانی تاب می‌آورد. اگر متنی از قرن نوزدهم باشد و کسی درباره‌ی شاهکار بودنش حرفی جنجالی نزده باشد یا عکسی نگرفته باشد و ایونتی جذاب برگزار نکرده باشد که تاب و تحمل‌مان از این هم کمتر می‌شود. اما آیا متوجه هستیم که با چه شتابی، فرصت و لذت آهستگیِ ته‌نشین شدن فهم در جان‌مان را بی‌اختیار در مقابل هیچ واگذار کرده‌ایم؟ نمی‌دانم. ولی می‌دانم این قبیل پیش‌داوری‌ها هر چه هست، نه تنها لذت کنکاش و سیاحت در متن و مزمزه کردن ادبیات برای ساختن و رشد خودمان را از ما می‌گیرد، بلکه به همان اندازه و شاید هم بیشتر ما را از گردش در چشم‌اندازهای جدید محروم می‌کند؛ حتی ما را محکوم به ماندن ابدی و پوسیدن در پیله‌ی تکرار نخ‌نماشده‌ی اطراف‌مان می‌کند.

درخشش کم‌نظیر فلوبر در ادبیات دلیلی مهم دارد. او به گواه تمام متن‌هایش درک درستی از هنر رمان داشته است. هم‌چنین تلاش کرده نشان دهد که چگونه رمان در عین زیبایی می‌تواند نجات‌دهنده باشد. به‌خوبی می‌دانست قالب‌های کمیک یا تراژیک رمان فرصتی مهیا می‌کند که ما موقعیت‌ها و شکست‌های دیگران را به شکلی بسیار عمیق‌تر و تأثیرگذارتر از شرایط عادی خودمان تجربه کنیم.

تنها این‌گونه از داستان‌سرایی است که ما را دعوت به «درک کردن» و نه «دانستن» می‌کند. «تربیت احساسات» او یکی از بهترین جلوه‌های این دعوت است. این رمان آشکارا نشان می‌دهد، فلوبر به درستی باور داشت که دانستگی انسان چیزی از حماقت او کم نمی‌کند. شاید به همین جهت او خودش دست به‌کار شده و مسیر پر سنگلاخ و دشوارِ «نوشتن» را برای مقابله با حماقت برگزید. در نظر او انسان خرفت و ذاتاً احمق است؛ ولی لحظاتی هست که نور ذکاوت می‌تابد، مثل آتش‌بازی و تمامِ مسأله تکثیر این لحظات است. بله انسان ابله است ولی ذکاوت هم یک ویژگی انسانی است و این به غایت تسلی‌بخش است.

فلوبر نویسنده‌ای اصیل است؛ چون با نوشتن این میل را در انسان برمی‌انگیزد که اغفال نشود. برای این برانگیختن و تلنگر زدن هیچ فرصتی از جنس نوشتن را از دست نمی‌دهد. او حتی به نزدیک‌ترین دوستانش، معشوقه‌اش و نویسندگان دیگر به بهانه‌های مختلف نامه‌های مفصلی می‌نویسد. این خیلی خوب است که علاوه بر آثار برجسته‌اش نامه‌های بسیاری از او مانده است که چه بسا کار شرح حال و وبلاگ امروزی را می‌کنند. بیشتر آن‌ها حتی امروز فوق‌العاده خواندنی و با ارزش به نظر می‌رسند. برخی نیز انتخاب شده و در مجموعه‌هایی چاپ و منتشر شده‌اند. من مجموعه‌های مختلفی از نامه‌های فلوبر را با ترجمه‌هایی از اصغر نوری، ابراهیم گلستان، گلاره جمشیدی و نرگس جلالتی دیده‌ام. یکی از بهترین دریچه‌ها برای واردشدن به چشم‌انداز فلوبری جهان همین نامه‌ها هستند. فلوبر در یکی از این نامه‌ها در پاسخ به پرسش زنی جوان نوشته است:

«احساس یا به عبارت صحیح‌تر عادتی وجود دارد که شما از آن بی‌بهره‌اید و آن عشقِ مشاهده است. شما علیه پستی، خودکامگی و بیداد جهان و همه‌ی عفونت‌ها و زشتی‌های زندگی بر می‌آشوبید ولی آیا همه را خوب می‌شناسی؟ همه چیز را بررسی کرده‌اید؟ مثل خداوند به همه‌ی امور احاطه دارید؟ از کجا معلوم که داوری شما به عنوان یک انسان عاری از خطا باشد؟ از کجا معلوم که احساساتتان شما را دچار اشتباه نکرده باشد؟ ما انسان‌ها با هوش و حواس محدود خود چگونه می‌توانیم به شناخت کامل خیر و حقیقت نائل شویم؟ آیا هرگز خیر مطلق را درخواهید یافت؟ انسان برای زیستن باید از تلاش برای داشتن یک عقیده‌ی مشخص درباره‌ی مسائل گوناگون صرف‌نظر کند. بشریت همین است که هست. مسأله نه تغییر دادن بلکه شناختن آن است. کمتر به خودتان بیندیشید. سعی کنید از جلد خودتان بیرون بیایید مطالعات وسیع بکنید. تاریخ بخوانید. خود را به یک کار منظم و خسته‌کننده وادارید. زندگی چنان کریه است که تنها راه تحمل‌کردن آن اجتناب از زندگی است و راه اجتناب از زندگی نیز پناه بردن به عالمِ هنر و جستجوی وقفه‌ناپذیر حقیقت نهفته در زیبایی است.»

پیداست که همین سخت‌کوشی بی‌محابا را خود فلوبر در نوشتن داشته است. دوستانش گفته‌اند آقای فلوبر در تلاشی فرساینده ممکن است سه روز روی یک جمله کار کند. ممکن است نصف روز وقت صرف یافتن محل درست یک ویرگول کند و در تمام این مدت با فنجان‌های قهوه و لیوان‌های بزرگ آب سرد خود را سرپا نگه دارد. او جمله‌ای را که نوشته بارها می‌خواند و وارسی می‌کند تا اطمینان پیدا کند که از هر جهت جمله‌ی خوبی از آب درآمده است. پس نویسنده به انسانی‌ترین شکل ممکن، تمام زندگی‌اش در حال دست و پنجه نرم کردن با ضعف‌های خودش بوده و همیشه در جستجوی تجربه‌های جدید بوده و شاید به همین خاطر آثارش این اندازه عمیق، واقعی و باورپذیرند. ثمره‌ی سخت‌کوشی و وسواس او در نوشتن، آثاری است که از پسِ قرن‌ها هم‌چنان خواندنی، درخشنده و برفرازند.

این نوع سخت‌کوشی‌ها امروز اگر باور نکردنی و حتی غیرضروری به نظر می‌رسند، به‌خاطر رسوب باقی‌مانده از اقسام متنوع ایدئولوژی در ذهن‌هاست. ذهن‌های پروارشده از احساسات و ایده‌پروری‌هاست که هر روز جای عقل و دانایی و خوداگاهی احساسی را تنگ‌تر می‌کند و باعث می‌شود انسان قافیه را به هر چه که غیر انسانی است ببازد.

در هر صورت عطش جستجوی بی‌وقفه و عمیق و شگرفی در کار است که فلوبر را وا می‌دارد هفت سال پرزحمت از زندگی‌اش را صرف نوشتن رمان تربیت احساسات کند. داستانی که او می‌خواست شبیه هیچ رمان دیگری نشود، کم‌و‌بیش موضوعی نداشته باشد و روی پاهای خودش بایستد و مهم‌ترین و ضروری‌ترین حرف‌ها را بزند. با خواندن کتاب می‌فهمیم که کم و بیش همین طور هم شده است. بهتر است بگوییم موضوع آن از فرط آشکارگی و بدیهی بودن، نادیدنی است اما در تمام سطوح زندگی فرد و جامعه مثل هوا جریان دارد.

زندگیِ شخصیت محوری داستان، یعنی فردریک مورو که فقط فکر می‌کند می‌داند چه می‌خواهد، روابط او و دست‌وپا زدن‌هایش در متن جامعه‌ای که نمی‌داند چه می‌خواهد بهانه‌ای شده است تا به واسطه‌ی داستانی که راوی‌اش به شکلی استادانه نامرئی شده است، مدتی در جامعه‌ی آشوب‌زده‌ی معاصر فلوبر زندگی کنیم. انسان‌ها و جامعه‌ای را ببینیم که به کرّات امید و انگیزه می‌سازند و به دست ناخودآگاه خود ویران می‌کنند. فلوبر در تربیت احساسات تاریخ انسان‌های نسل معاصرش را نوشته؛ اما کیست که نداند بشر حالا هم همان چیزی هست که سال‌ها بوده است. هیچ تغییری به‌سادگی ممکن نیست؛ ولی اگر انسان را چنان که هست بهتر بدانیم و بشناسیم و بفهمیم که چه می‌خواهد، بعید نیست راهی برای سامان دادن نسبی به وضعیت پیدا کنیم. اما دریغ که چاهکی که حرفش را زدیم، می‌تواند قرن‌ها در همان مرحله‌ی قبل از شناختن و فهمیدن همگان را به خود مشغول کند.

جامعه‌ی بعد از انقلاب فوریه‌ی فرانسه از نظر فرهنگی و سیاسی حوادثی را از سرمی‌گذراند که همه را به یکسان سرشار از حماقت نشان می‌دهد. فلوبر در نامه‌ای به دوستش می‌نویسد:

«سال 1870 بسیاری از مردم را دیوانه کرد و گروهی را خرفت کرد و مابقی را به حالتی از خشم دائم درآورد. من در این گروه آخری هستم.»

خشم دائم او به جای ویرانگری، تبدیل به نیروی نقادی در جهان ادبیات شده است که با آن کالبد بی‌روح جامعه‌اش را می‌شکافد. جامعه‌ای که با طغیانِ احساسات انقلاب کرده و نسلی بورژوا بر سرکار آورده است که مهم‌ترین ویژگی‌اش «سر درگم بودن» آن است. فلوبر در نامه‌ای به تورگنیف نوشته است:

«بورژوازی چنان سردرگم است که همه‌ی انگیزه‌هایش را برای دفاع از خود از دست داده است و هر آن‌چه که جانشین‌اش شود هم بهتر از آن نخواهد بود. غمی وجود مرا فرا گرفته است. احساس می‌کنم بربریتی علاج‌ناپذیر از اعماق زمین سر بر آورده است. امیدوارم پیش از آن که همه چیز را با خود ببرد من دیگر زنده نباشم.»

ولی فلوبر با این همه تلخکامی و یأس هنوز اهل انفعال و بی‌عملی نیست. با نوشتن دست به هجو ادا و اصول نسل انقلاب‌کرده و بورژوا شده‌ی معاصرش می‌زند. هجو تند فلوبر حتی دامن ادعاهای روشنفکرانه‌ی شایع در عصر خود را می‌گیرد. ادعاهایی که نمایشی برای فضل‌فروشی است. در نامه‌ی دیگری به ژرژ ساند نوشته است:

«هر چه می‌کشیم از بلاهت بی‌نهایت است. کی می‌شود که از شر گمانه‌زنی‌های تهی و ایده‌های همه‌گیر رهایی یابیم؟ هر چه را می‌خوانیم، بدون بحث می‌پذیریم. مردم به جای آزمودن شنیده‌ها، مدام اظهار فضل می‌کنند. عنوان ثانویه‌ی کتابی که دارم رویش کار می‌کنم «دایره‌المعارف بلاهت انسان» است، عنوانی که می‌تواند خودم را هم به زیر بکشد و مرا جزوی از موضوعش کند.»

به این ترتیب فلوبر کتابی نمی‌نویسد که به توهمات خواننده دامن بزند؛ بلکه برعکس با کتابش حفره‌ای درست می‌کند که همه‌ی توهمات و رویاهای خواننده را به کام خود می‌کشد. این جسارت وادارم می‌کند بگویم از میان آن چه تا‌کنون از فلوبر و ادبیات قرن نوزدهم فرانسه خوانده‌ام، تربیت احساسات را کم‌نظیر یافته‌ام و حتی برتر از کارهای دیگر فلوبر. از این حیث که به معنای واقعی کلمه رمان است. نویسنده‌اش استادانه نشان داده که چگونه تمام آرمان‌های عاطفی، هنری و اجتماعی فرد و همین طور جامعه در تماس با واقعیت تحلیل رفته و از بین می‌روند.

تربیت احساسات قهرمان ندارد، راوی‌اش هم نامرئی است. فردریک مورو ضد قهرمان آن است. جوانی جاه‌طلب که به دنبال رویاهایش از شهرستانی کوچک به پاریس می‌رود تا نه تنها ثروت خانوادگی اندک و موقعیت مالی شکننده‌اش را بهبود بدهد، بلکه با هم‌نشینی و معاشرت با بزرگان به حلقه‌های سیاست و قدرت و شهرت وارد شود. از قضا جامعه‌ای که مورو در آن تصویر شده است هم، به تازگی نظم پیشینی خود را زیرورو کرده و همه چیزِ متعلق به گذشته را به شکلی انقلابی به هم زده است و منتظر است نظم و هنجارهای تازه‌ای شکل بگیرد. جامعه نیز مثل مورو در تزلزل، بی‌همتی و عواطف و احساسات انفعالی دست‌وپا می‌زند، گاهی به گذشته باز می‌گردد و گاهی خیال‌پردازی‌هایی آرمانشهری برای آینده می‌کند و در هر حال فرصت‌ها را یکی پس از دیگری به بهای ناچیزی می‌سوزاند.

«فکر که نباشد عظمتی هم نیست و عظمت که نباشد زیبایی هم نیست. او کار سخنوران را خیلی دوست داشت... فردریک می‌گفت که تمام نویسندگان را ترجیح می‌دهد؛ اما او گفت که باید لذت بزرگی باشد در این که آدم توده‌های مردم را مستقیم خودش و بدون واسطه تکان بدهد و ببیند که همه احساس‌های درون خودش چطور به درون بقیه منتقل می‌شود... مشکل در این نهفته بود که در جامعه‌ی مدرن همه می‌خواستند از طبقه‌ی قبلی خودشان بالاتر بروند تجمل داشته باشند... اما تجمل فقط به رونق اقتصادی کمک می‌کند... آن‌هایی که دارند آن‌هایی که دیگر ندارند و آنهایی که سعی می‌کنند داشته باشند اما همه‌شان در پرستش ابلهانه‌ی اقتدار توافق دارند.»

این فلوبر است که خوب می‌داند چگونه با حفظ جذابیت روایت در دل ماجرای کشاکش انسان بین عقل و احساسات برود. او می‌تواند با نگاه واقع‌بینانه‌ی انتقادی و آیرونیک خود خواننده را وادار کند که ایده‌اش را جدی بگیرد. بارها نزدیک شدن به واقعیت سخت را در زندگی شخصی فردریک مورو و کارها و آدم‌های اطراف او در جامعه دنبال می‌کند؛ ولی باز هم در آخرین لحظه زیر پای فردریک را خالی می‌کند و او را به زمین می‌زند تا تلخی غرق شدن در احساسات را به خواننده بچشاند. فردریک در موقعیت‌های مختلف بارها تنه‌اش به تنه‌ی واقعیت می‌خورد :

«با نزدیکانه‌ترین رازگویی‌ها، همیشه محدودیت‌هایی هست که از شرم بیجا یا ظرافت یا ترحم است. نزد دیگری یا خودت به ورطه‌هایی، منجلاب‌هایی برمی‌خوری که از پیش رفتن بازت می‌دارند. گو این که این را هم می‌دانی که اگر پیش بروی آن یکی درکت نمی‌کند. بیان دقیق آن چه بخواهی دشوار است و از همین روست که به ندرت می‌توان با کسی به کمال یکی شد.»

هم جامعه و هم ضد قهرمان داستان باز هم اسیر سستی و بی‌ارادگی شده و در مقابل آماج احساسات درونی‌اش بی‌دفاع عقب نشسته و مشغول لیسیدن زخم‌هایش می‌شود:

« خیلی از شکل آن تعریف کرد تا مجبور نشود درباره‌ی محتوایش نظر بدهد....»

یا «خودش را با آن آدم‌ها مقایسه کرد و برای تسکین غرور جریحه‌دارشده‌اش بر حماقت‌شان تأکید گذاشت.»

یا «عشقش ملایمتی مرگ آلود و زیبایی رخوتناکی به خود گرفته بود، بس که شادکامی دلش را نازک کرده بود شورها می‌پژمرند اگر جایشان را عوض کنی.»

و «این که به میانه‌ی ماه تابستان زنان می‌رسید دوره‌ی هم تأمل و هم مهربانی. زمانی که پختگی آغاز می‌شود و نگاه از شعله‌ای عمیق‌تر رنگ می‌گیرد. زمانی که قدرت دل با تجربه‌ی زندگی در هم می‌‌آمیزد و در آخرهای شکفتن‌ها وجود کامل لبریز از غنا و زیبایی‌اش موزون می‌شود. مطمئن از این که خطا نخواهد کرد خود را به دست احساسی رها می‌کرد که به نظرش حقی بود که به بهای رنج و غصه به‌دست آورده بود.»

از این نظر فلوبر را در مقیاس ادبی با کانت مقایسه کرده‌اند که می‌خواسته است با سبک خاص خود، ابزارهای شناخت واقعیت را با ادبیات دگرگون و نو کند؛ اما کار او که گزارش جزء به جزء واقعیت نیست. حتی کتابش نوعی خلاء واقعیت است. هر جا که شد واقع‌گرایی خام را به استهزاء می‌گیرد و در عین حال می‌خواهد در شخصیتی که خلق کرده فرو رود و واقعیت را از چشم او ببیند؛ بی‌آن که خودش به عنوان روایت‌کننده حضور داشته باشد یا قابل مشاهده باشد:

«افراد سخیف و کوته‌بین، خودستایان و مشتاقان می‌خواهند از هر چیزی نتیجه‌ای بگیرند هدف زندگی و بعد لایتناهی را جستجو می‌کنند. با دست‌های حقیرشان مشتی شن برداشته و به اقیانوس می‌گویند می‌خواهم شن‌های ساحل را بشمارم. ولی وقتی شن‌ها از میان انگشتان‌شان فرو ریخت و شمارش به درازا کشید، پای بر زمین می‌کوبند و گریه سر می‌دهند. می‌دانید با شن‌های ساحل چه باید کرد؟ باید روی آن‌ها زانو زد یا راه رفت. شما هم راه بروید.»

سبک خاص فلوبر همین است. راه رفتن روی آن‌چه واقعیت دارد. همین طور همراهی با حرکت و لیز خوردن و تکان خوردن حین راه رفتن. فهمیدنِ هر نوع تحول، انقطاع و آشوب در ماهیت انسان و جامعه برای دیدن و شناختن بهتر و دقیق‌تر:

«من به تحول دائمی بشریت و اشکال گوناگون آن اعتقاد دارم. به همین دلیل هم از تمام چارچوب‌هایی که می‌خواهند بشریت را به زور در آن‌ها بگنجانند و از تمام شیوه‌هایی که برای تعریف بشریت به کار می‌برند و تمام نقشه‌هایی که برای آینده‌ی بشریت می‌کشند بیزارم. دموکراسی آخرین حرف بشریت نیست. همان‌طور که قبلاً بردگی و فئودالیته و سلطنت نبوده است. افقی که آدمی می‌بیند سر منزل افق‌ها نیست، زیرا فراتر از آن افق‌های دیگری نیز وجود دارد. زیرا به نظر من جستجوی بهترین دولت کار احمقانه و جنون‌آمیزی است. برای من بهترین آن چیزی است که در شرفِ احتضار است؛ زیرا چیز تازه‌ای می‌خواهد جای آن را بگیرد.»

ذهن پیشرو و درخشان فلوبر در پس این جملات پیداست. نکته‌‌ی جالبی هم در مقایسه‌ی نوع مدرن و امروزی بودن فلوبر با نویسندگان معاصر وجود دارد. در فرم‌های مدرن داستان‌نویسی، میان نویسندگان معاصر متداول است که فرم را سیال و بی‌شکل کنند. مثلاً برای نشان دادن آشوب و دگرگونی و متغیر بودن جهان و انسان، زمان را پس و پیش کنند، شالوده‌های روایت و شخصیت‌ها را بشکنند و از دستور زبان گرفته تا مکان و منطق واقعیت و روایت، خلاصه همه‌ی کلیشه‌ها را به هم بریزند تا فرم با محتوا همراهی کند؛ عدم توازن و تضاد را القا کند. در حالی که فلوبر دچار این نوع ساده‌لوحی نمی‌شود. در شیوه‌ی فلوبری محتوا هر اندازه آشفته‌تر و ناهمخوان‌تر است، متن و روایت منظم‌تر و به قاعده‌تر و یک‌پارچه‌تر است و امروزگی واقعی فلوبر همین است که باعث می‌شود هر کسی تربیت احساسات او را می‌خواند، شگفت‌زده می‌شود که چرا یکی از بلندپروازانه‌ترین کتاب‌های فلوبر به اندازه‌ی دیگر اثرش شناخته نشده و معروف نیست.

مهدی سحابی هم با یکی از هنرهایش که عبارت از ترجمه‌ی آثار ادبیات فرانسه است، کار فلوبر را برای خواننده‌ی فارسی زبان تمام کرده است. سحابی چنان که دیده‌ایم اغلب به سراغ متونی رفته است که مترجمان دیگر غالباً به واسطه‌ی پیچیدگی و دشواری از کنارشان گذشته‌اند. او بارها از دالان‌های تودرتوی زبان فرانسه با سلین و دوبووار و پروست و فلوبر گذشته است و کار ترجمه‌شان را با کفایت و وفاداری کامل به زبان و روح اثر به سامان رسانده است. این بی‌پروایی او در ترجمه مدیون شناخت و درک عمیق او از هنر و ادبیات و رمان است. همین طور بخش بزرگی از شناخت و بهره‌ی ما از ادبیات فرانسه مدیونِ مهدی سحابی عزیز.
April 25,2025
... Show More
برای هر تکه‌ی این یادگارهای مقدّس که شکل تن او را به خود می‌گیرند.
«—Vraiment! mais avec moi? bien sûr?»
April 25,2025
... Show More
Pretty much the best thing ever. Not really Maybe. Yeah, it's 500 pages long and about a guy who wastes his life and is incredibly selfish and everyone else he knows is even worse ). And yeah, not much happens, especially in the first 200 pages or so.

YET the book manages to be fucking intoxicating. The writing is precise, trenchant, etc, as expected, and perhaps because of this it is insanely simple to just get immersed in this world of 1840s Paris. (I know this is selling it on a pretty base level, but if you're nostalgic at all for the Paris of narrow alleys by candlelight, when Montmarte was mines and farmland, I can't imagine a better read.) And there's the politics of the thing, which somehow seem relevant to me as a 21-year-old in America in 2011. One might draw parallels between the characters of the book who want to radicalize shit like their parents did before in the Revolution and the children of baby boomers, but the youthful striving for change only to be met with later disenchantment is archetypical, though here portrayed so closely that it never feels "archetypical" or "thematic," just like the shit that actually happened.

The Intro to my Penguin mentions that this was Kafka's favorite, and I've been wrapping my head around why he, of all people, loved the thing and what he might have aped from it (besides perhaps when Frederic is referred to as "K."). One idea: the immersiveness, again, the sense that there are things about this world we don't know, that are mysterious and beautiful, managing to make the mysterious and beautiful out of material that is, in essence, banal and hopeless.

And I was being a little harsh on Frederic before; he's not a complete shit (just mostly a shit). In dealing with the Frederic/Arnoux relationship, I think Flaubert actually painted the characters with just a touch of sympathy. Like 10% sympathy for 90% satire and suspicion. Which is about what most humans deserve.

April 25,2025
... Show More
کتابی که خوب شروع شد و پایانی عبرت آموز داشت .
داستان رفته رفته به گرمی، همراه حوادث به پیش می‌رفت .
سرگذشت دو دوست که به دنبال احساسات و رویاهای خود رفتند .
کتاب شرح ماجرای شخصیت های درهم تنیده‌ای است و در کنار آن به توصیف تحولات سیاسی قرن نوزدهم فرانسه می‌پردازد و البته خواندنش خالی از لطف نیست .
April 25,2025
... Show More
Quando si nomina Flaubert, il primo pensiero va a “Madame Bovary”. E lo capisco: nonostante sia un romanzo divisivo a causa di una trama poco accattivante e di una protagonista decisamente irritabile, è un libro che, a livello stilistico, ha segnato una tappa fondamentale della letteratura dell’800.
Ma Flaubert, ha realizzato, secondo me, un’opera ancora più bella e, per certi versi, ancora più rivoluzionaria: “L’educazione sentimentale”.
 
Questo romanzo è, in apparenza, molto simile ad altri classici francesi: descrive un protagonista, Frédéric Moreau, che dalla provincia giunge a Parigi per gli studi e subisce l’influenza della capitale - un po’ come “Papà Goriot” e “Illusioni perdute” di Balzac o “Il rosso e il nero” di Stendhal.
Ma dietro l’apparenza si nasconde un’opera originalissima ed estremamente moderna.
 
Per prima cosa, Frédéric non è il classico personaggio che vuole avere successo: è privo di ambizione e persino privo di veri interessi o ideali. È un personaggio passivo, incapace di prendere iniziative o di portarle a termine - un personaggio che, per certi versi, anticipa la figura dell’inetto. A guidare le sue scelte sono esclusivamente i sentimenti, in particolare l’amore per una donna, la signora Arnoux, che rappresenta un amore ideale, irraggiungibile. Per tutto il romanzo, Frédéric non fa che sognare un futuro con l’amata e, non riuscendo a realizzarlo, trova delle alternative: donne come Rosanette, che sostituisce l’amore ideale, o donne come Louise e la signora Dambreuse, che gli permettono di accedere a strati sociali più alti.
Quello che Frédéric compie nella capitale francese è un percorso di formazione, ma molto atipico: è un percorso di educazione sentimentale, che gli fa conoscere tutti gli aspetti dell’amore.
 
Un altro aspetto estremamente originale del romanzo è l’assenza di trama: la storia si sviluppa come una successione di eventi scollegati tra loro, con discontinuità temporali - pagine e pagine per descrivere una serata e poche righe per raccontare interi anni - e nessun colpo di scena. “L’educazione sentimentale” è, in pratica, l’opposto del romanzo d’appendice: è un’opera priva di romanzesco, che tende ad annoiare anzichè coinvolgere.
Il motivo di questa scelta è semplice: l’autore vuole raccontare, come in “Madame Bovary”, una storia banale con uno stile di altissimo livello. Per Flaubert quello che conta in un romanzo non sono i fatti, ma il modo in cui sono raccontati.
 
Veniamo, infine, al terzo aspetto di originalità dell’opera: la struttura. Come ho scritto precedentemente, il romanzo appare come una successione di eventi casuali. In realtà, è tutto collegato: gli eventi sono connessi tra loro da determinati temi - come quello della solitudine, che viene ripreso più volte e declinato in modi diversi -, i personaggi formano un’intricata rete di affinità e opposti e la storia personale di Frédéric si intreccia continuamente a quella della Storia, in una sequenza infinita di corrispondenze.
Il fallimento sentimentale di Frédéric è parallelo a quello degli accadimenti storici dell’epoca - con il colpo di stato di Napoleone III - e simboleggia, quindi, il fallimento di un’intera generazione - fallimento confermato nel finale, con il confronto tra Frédéric e l’amico Deslauriers.
 
Ci sarebbe molto altro da dire, ma mi limito a questo: che abbiate amato o meno “Madame Bovary”, date una possibilità a questo romanzo perchè Flaubert è, senza ombra di dubbio, uno dei migliori autori dell’800.
April 25,2025
... Show More
فلوبر در یک نامه در 1852 به لوییز کوله می نویسد:

"دوست دارم کتابي بنويسم درباره هيچ، کتابي که بر هيچ چيز بيروني که خارج از خود باشد دلالت نکند، کتابي که بتواند به نيروي دروني سبکش، روي پاي خودش بايستد، درست بدان گونه که کره زمين بي هيچ تکيه گاهي خود را در فضا نگاه دارد... کتابی بی‌هیچ وابستگی به دنیای بیرون، کتابی که به یمن نیروی درونی سبکش، قائم به ذات باشد، همچنان که زمین خود را در خلاء فضا نگه می‌دارد و از هر پایه‌ای بی‌نیاز است، کتابی که کم‌وبیش هیچ موضوعی ندارد، یا دست‌کم موضوع آن نادیدنی است، البته اگر چنین چیزی ممکن باشد...هم از اين رو است که مي گوييم نه موضوع خوب وجود دارد و نه موضوع بد.» «ديگري» يا همان «تکيه گاه» مساله اخلاق است. «اخلاقي» زندگي کردن يعني زندگي مطابق معياري که «ديگري» تعيين مي کند. اين «ديگري» مي تواند ايده ها، اسطوره ها، باورها، جامعه يا حتي منافع معين يک طبقه و... باشد. علاوه بر آن در اخلاق «خوب» يا «بد» يا به عبارت دقيق تر خير و شر وجود دارد و نه برحسب آنچه فرد را خوش آيد يا خوش نيايد. ولي من مي خواهم کتابي بنويسم درباره هيچ که بدون هيچ گونه تکيه گاهي خود را در فضا نگاه دارد، يعني به خود و باورهاي خود و نيروي دروني اش(و نه ديگري) متکي باشد. بنابراين من پيشاپيش قصد نوشتن کتابي را کرده ام که مطابق تعريف گفته شده نمي تواند اخلاقي باشد زيرا به «خود» متکي است و هم از اين رو است که خود نيز بر اين مساله صحه مي گذارم که نه موضوع خوبي وجود دارد و نه موضوع بدي. کل ادبياتي که حاوي درس اخلاقي است، ذاتاً و اساساً کاذب است، از همان لحظه يي که اثبات مي کني، دروغ مي گويي. اول و آخر را خدا مي داند، انسان از وسط خبر دارد هنر مثل خدا بايد در بيکران معلق باشد، در خود کامل باشد، مستقل از خالقش باشد."
هر چند هنگام نوشتن این نامه،فلوبر سرگرم نگارش مادام بوواری بوده ، اما به نظر می‌رسد که در نهایت در "تربیت احساسات" است که تا اندازه به این خواسته‌ خود می رسد و یک رمان مینویسد که می توان گفت موضوع ندارد، یا البته درست تر است که بگویم یک رمان نوشته که موضوع آن نادیدنیست. در مادام بوواری آنچنان که یوسا در عیش مدام می نویسد موضوع کتاب بسیار روشناست. اما فلوبر در تربیت احساسات موفق می‌شود تا در نهایت یک موضوع را بهانه‌ چیزی بکند که در واقع می‌خواهد درباره‌ آن حرف بزند. در مادام بوواری، "اما بوواری" کاراکتر اصلی داستان است و تمام اتفاقها و حادثه ها و حتا تفسیرها ، ارتباط با او می‌شود و به او باز می گردد، اما در تربیت احساسات اینچنین نیست، چرا که "فردریک مورو" هراندازه هم که کاراکتر اصلی داستان باشد، به هیچ وجه آن جایگاه را ندارد که "اما " در مادام بوواری دارد. درواقع "فردریک مورو" بیشتر یک بهانه‌ است برای مشاهده‌ اتفاقها و جریانهایی که در حاشیه‌ زندگی فردریک در جریان هست در حالی که در مادام بوواری هر آنچه که اتفاق می‌افتد پیرامون کاراکتر اصلی هست و به او باز می‌گردد. بنابراین می توان گفت در تربیت احساسات هست که فلوبر موفق می‌شود برای اولین دفعه موضوع اصلی خود را به شیوه جدید روایت کند، آن را در میان کاراکتر فردریک مورو پنهان کند و در نهایت آنچنان که خود می گوید،یک رمان بنویسد که "قائم به ذات" باشد.
"تربیت احساساتی" یا آنچنان که "مهدی سحابی" آنرا "تربیت احساسات" به فارسی برگردان کرده ، داستان "تربیت سانتی‌مانتال" یا "تربیت احساساتی" نسل و جامعه‌ از فرانسه را نشان می‌دهد که خواسته‌ها و اهداف راستین خود را فراموش کرده و درگیر احساسات خود شده و چشمان خود را بر واقعیت کشور خود بسته است.
تربیت احساسات داستان زندگی "فردریک مورو" یک جوان احساساتی ‌هست که به طور اتفاق با خانواده‌ آقای "ژاک آرنو" آشنا می‌شود و دلباخته خانم آرنو می شود. "فردریک" که در ابتدای رمان یک جوان بامصمم، با اراده و با آرزوهای بزرگ تصویر شده است، کم‌کم از خواسته‌های خود دست می‌کشد و درگیر ماجراها و احساست که با خانم آرنو دارد، تمام آن‌ها را فراموش می‌کند. در نهایت،‌ فردریک که پیش از این به تحصیلات دانشگاهی‌ خود در رشته‌ حقوق و همچنین نویسندگی علاقه‌ی زیادی داشته است و حتا همیشه می‌خواسته وزیر بشود، به هیچ‌کدام از آرزوها و خواسته‌های گذشته‌ خود نمی‌رسد و زندگی‌ او تمام در راه احساسات می رود. در همان حال، یعنی در همان‌ سال‌هایی که فردریک درگیر احساسات با ا خانم آرنو است، فرانسه تحولات و تغییرات سیاسی و اجتماعی مهمی را پشت سر می‌گذارد اما فردریک که به‌ دلیل درگیری احساسی‌ خود از تمام این جریانها به‌دور است، تنها مشاهده کننده آن‌ها هست و هیچ دخالت در سونوشت سیاسی و اجتماعی کشور خود ندارد. فرانسه در سال‌هایی که بخش بیشتری از تربیت احساسات در آن سال‌ها روایت می‌شود، در گیر جنبش‌ها و شورش‌های انقلابی هست. انقلاب ۱۸۴۸ فرانسه در همین موقع اتفاق می شود و در این میان شورش‌های زیاد در پاریس در جریان است و در نهایت پادشاهی لویی فیلیپ پایان می‌شود و "جمهوری دوم" فرانسه برقرار می‌شود.

"امیل زولا" در باره این رمان گفته است :" تمامی آثار قبل و بعد از این رمان دربرابر واقعیت گرایی آن ، بیش از یک اپرای تراژیک نیست !"
April 25,2025
... Show More
Όταν είσαι 18 χρόνων και διαβάζεις αυτό το βιβλίο , σε σημαδεύει για όλη σου τη ζωή .
April 25,2025
... Show More
This is a book about failure, plain and simple. And maybe this is what our lives end up being when it is all said and done, but I can't help but find my taste in fiction not that of realism genre. So why was this book just "okay" for me, well it has to do with the characters, all of which serve little to no purpose whatsoever, and none of them possess much in the aspect of redeeming value. This is probably what Flaubert and realism where all about, but the funny thing about this is how detached and unmoved I felt from Fredric as he gallivanted around acting like a pathetic child after a woman that from the start never shows any interest in him. From a realistic point of view, I found all of the characters deplorable and dull. I actually found this book to be slightly existential in the theme of the destitution we all face when we realize that our anticipations are always more pure than what actually occurs but I imagine this is just my imagination kicking into high gear. Anyways, for the cynic, this book is fantastic and don't get me wrong, Flaubert has a talent for the written word (no qualms with his prose) but the story is driven more by process than by plot and this, in the end, made the books simply okay.
April 25,2025
... Show More
‎... با نزدیکانه‌ترین رازگویی‌ها همیشه محدودیت‌هایی است که از شرم بیجا، یا ظرافت، یا ترحم است. نزد دیگری یا خودت به ورطه‌هایی، منجلاب‌هایی برمی‌خوری که از پیش رفتن بازت می‌دارند؛ گو این‌که این را هم می‌دانی که اگر پیش بروی آن یکی درکت نمی‌کند؛ بیان دقیق آنچه بخواهی دشوار است و از همین روست که بندرت می‌توان با کسی تماماً یکی شد.
April 25,2025
... Show More
«Α! Ορίστε, λοιπόν, κάντε το! Τι έχω να κάνω άραγε σ’ αυτόν τον κόσμο; Οι άλλοι πασχίζουν για πλούτη, δόξα, εξουσία! Εγώ δεν έχω επάγγελμα, εσείς είστε η αποκλειστική μου ασχολία, όλη μου η περιουσία, ο σκοπός, το κέντρο της ύπαρξής μου, των σκέψεών μου. Δεν μπορώ να ζήσω χωρίς εσάς, όπως δεν μπορώ να ζήσω χωρίς τον αέρα του ουρανού! Δεν νιώθετε τη λαχτάρα της ψυχής μου να ανεβαίνει προς τη δική σας και να γίνονται αναγκαστικά ένα κι ότι εγώ πεθαίνω γι’ αυτό;»

Στην Αισθηματική Αγωγή ο Φλωμπέρ παραδίδει μαθήματα ματαίωσης και αφοσίωσης μέσα από την αφήγηση της ζωής ενός φιλόδοξου νέου, του Φρεντερίκ Μορώ. Ο Φρεντερίκ συστήνεται με έναν ευκατάστατο έμπορο τέχνης, τον Ζακ και τη σύζυγό του Μαρί, σαν ύμνος στην τυχαιότητα. Από εκείνη τη πρώτη στιγμή ερωτεύεται τη Μαρί και θα συνεχίσει την αγαπά αδιάλειπτα, αιώνια, απραγματοποίητα.

Πρόκειται για ένα έργο που τους ικανοποιεί όλους (εντάξει όχι τον Henry James), τους απόλυτα κυνικούς, τους παθιασμένους ιστορικούς, τους ιδεολόγους που πάσχουν από ρομαντικά ιδανικά, τους πολέμιους, τους ειρηνιστές, τους κουραστικούς μαχητές του λόγου, τους λάτρεις των τεχνών, τους δίκαιους ρεαλιστές και τους αρρώστους ερωτευμένους.

Οι απαγορευμένες σχέσεις μεταξύ Φρεντερίκ και Μαρί είναι το σάλι που έρχεται να σκεπάσει το σύμπαν του Φλωμπέρ, δηλαδή τη πλοκή, όσο προβάλει περήφανα πόσο δουλεμένο είναι μέχρι τη τελευταία λεπτομέρεια γύρω από την επανάσταση του 1848, τη παριζιάνικη ζωή και τις βαθιές κοινωνικές και πολιτικές αλλαγές της μεσαίας τάξης, κάτι που λειτουργεί διακριτικά κάτω από τη μύτη του αναγνώστη σαν μουσικό κουτί, μέσα από εκφράσεις και ροφήματα της εποχής. Καθρεπτίζεται με απαξίωση και ακρίβεια ο ρόλος του χρήματος και η δουλικότητα των ανθρώπων στην άμορφη αυτή εξουσία, μέσα από την εξαφάνιση και την επιστροφή των προσώπων, ανάλογα με την οικονομική τους κατάσταση εκείνο το φεγγάρι.

Οι περίπλοκοι χαρακτήρες είναι γεμάτοι ελαττώματα, ορατά μέσα από το μακροχρόνια σχεδιασμένο πορτραίτο τους: Η μητέρα και η Μαρί είναι οι πιο αθώες μιας και ερμηνεύτηκαν λιγότερο διεξοδικά, σε αντίθεση με τους άντρες πρωταγωνιστές (και τις ‘ανήθικες γυναίκες’) όπου στους περισσότερους υπερίσχυσε η ματαιοδοξία, η δειλία και ο νεανικός αυθορμητισμός. Συγκινητικά τα τελευταία κεφάλαια, όπου οι ήρωες ωριμάζουν και η ματαίωσή τους αποκτά πιο ρεαλιστική επίγευση, όπως και οι ίδιες οι περιγραφές γίνονται πιο μαλακές, στερούμενες προηγούμενή πολυλογία, ως κλείσιμο μιας εποχής.
April 25,2025
... Show More
The French word for sentiment is "sentiment" (san-tee-mon). So Flaubert is concerned essentially about what a young French man, presumably him, has learned about love and lust, affection and disaffection, friendship and betrayal, loyalty and disloyalty, admiration and disdain, and other sentiments. He writes precisely within the complex pixilist history of a turbulent political era for France as new liberal rights emerge versus the power of kings and their conservative bedfellows. There is blood in the streets of Paris and against this chaotic backdrop we find a macro-view of the turbulent Paris embedded with Flaubert's micro-view of his protagonist, Frederic Moreau. He is an intellectual who has made a complete hash of his love life as he falls into virtually every emotional trap available to a member of his gender. He seeks love affairs with beautiful, married women who admire but are unavailable to him. He seeks wealth through dangerous liaisons with influential, politically connected women who play him. He seeks the company of a woman of the streets who must be with other men in order to make her living. He is a negligent and unwilling father to a child. Despite his affluence and intellect, in matters of love Moreau is completely inept. He repeatedly surrenders to his emotions and loses control of his life. He conducts his personal life so idiotically that I found it difficult to respect Moreau: he is very nearly a complete idiot, in the literal sense of Dostoevsky, who suffers for the failures of his personal life and should. I sense that Flaubert wanted us to like Moreau and perhaps even view him heroically. Neither happened for me in my reading of this great literary masterwork. I do understand that Flaubert wants Moreau to seem all-too-human and find it credible that any man could be susceptible to the sentiments of Moreau. I also find credible that men make mistakes by giving all to the heart as do women. Certainly, as Flaubert reminds us in the title of his literary novel, the lessons of love are instructive despite their pain and etch upon our souls the scars of their teaching. We love and learn, don't we, when feeling drives us excessively to act without regard, foresight or respect for unintended consequences. Flaubert immerses this tale in the politics of his day and if you understand them, all the better. If you don't, then Flaubert wants to school you in them. On a grander scale the common sentiments of one man can be seen to be reflected in the evolution of a nation and its political life for better or worse. How to navigate as only one human within the mass of humanity of one's own civilization also leads Moreau into grand dilemmas that he can't win and traps from which he cannot entirely extricate himself. Again, this is the human condition and there is no better place to experience and observe it than in Paris in the mid-19th century. His view is epic in scope much like Balzac's "Human Comedy" another true literary masterpiece that I can't recommend highly enough. I respect Flaubert and have no doubt that he personally experienced the full range of human sentiment leading to the education reported so eloquently in this literary novel. I just didn't like Moreau although I understand him well. Perhaps, Moreau is like us in so many ways that some of us are incapable of admitting to admiring him. Perhaps, he is simply an anti-hero as Moreau is the penultimate Adam-afer-the-Fall. He is well schooled in the dangerous risks of sentiment but he just can't help himself and he creates so much total chaos in his life every time he succumbs to sentiment. Flaubert in the tone of the French seems so blase about his many colossal moral lapses. I understand Moreau only too well. I see much of myself in him and perhaps so will you. But if you think you can spare yourself by educating yourself in the painful lessons of sentiment of Frederic Moreau, you will be seriously challenged, if you lead a full life, to avoid sentiment as a ruling passion that guides you. If you can see something of yourself from your past in him, so much the better. At a minimum consider yourself well warned by Flaubert: our sentiments drive us to the brink of madness and may well push us over it. You may misunderstand your own sentiment to believe you can fully control it as, despite your best efforts to learn from it, sentiment defines both your character and your destiny. Read this great book.
Leave a Review
You must be logged in to rate and post a review. Register an account to get started.