Wonderful. I know we need to read these in modern translations, but how amazing is it that we still have works from ancient Greece? These stories are not at all boring, or dated, or difficult to read. Pick the translation that suits you, whether poetry or prose or somewhere in-between and dive into some incredible drama.
Immediately tweeted "imagining guys in ancient Greece debating whether it's better to watch the Oedipus trilogy in chronological or release order" when I finished this today (release order). Hoping it plays a little better on Goodreads.
تفاوت مشهودی که سوفوکلس با آیسخولوس دارد و از همان ابتدای «ادیپوس شهریار» مشخص است دیالوگگوییهای شخصیتهای سوفوکلس است. در آیسخولوس کمتر با دیالوگ به معنایی که امروز در نمایشنامه انتظارش را داریم مواجه میشویم. بیشتر روایت را از زبان همسرایان یا چند شخصیت محدود میشنویم؛ در آیسخولوس اکثراً با پاراگرافهای طولانی مواجهایم که روایتی را که اتفاق افتاده برای بیننده تعریف میکنند. اما در سوفوکلس بااینکه همچنان ماجراهای حقیقی مثل صحنههای جنگ و نبرد و کشتهشدنها پشت پرده اتفاق میافتند و صرفاً روایتی از آنها به گوش بیننده میرسد اما گفتوگوهای پویاتری میان شخصیتها شکل میگیرد و بسیاری از اتفاقات را بیننده از خلال همین گفتوگوهای رفتوبرگشتی و کوتاه متوجه میشود و همین دیالوگها به دراماتیکتر کردن ماجرا کمک میکند و حالتی انسانیتر به کل روایت میبخشد و حتی خواندن متن را راحتتر و لذتبخشتر میکند.
«هر نسلی از آدمیان به نیستی میگراید
مردی را به من بنمایید که سعادت او از رؤیایی خوش
که بیداری تلخ گونهای در پی دارد، برتر باشد.
این مثالی گویاست، اینک این ادیپوس! برای همین است
که میگویم هیچ آدمیزادی بختیار نیست.»
اما دربارهٔ خود نمایشنامهها باید بگویم که حتی بعد از سه بار خواندنشان همچنان شگفتزدهام میکنند. «ادیپوس شهریار» بهنظرم بیش از هر چیز بر دانایی ادیپ تأکید دارد؛ براینکه بهخاطر دانایی و هوشش است که به پادشاهی تبای برگزیده شده و حتی پس از آن هم وقتی طاعون دارد شهرش را ازپایدرمیآورد، در طلب دانستن علت آن است و در این راه از هیچ چیز دریغ نمیکند حتی تا جایی که وقتی میفهمد خود مسبب بدبختی مردمانش بوده، بدون کوچکترین ابا یا دسیسهای تلاش میکند تا علت را برطرف کند و آرامش را به شهرش برگرداند. از این جهت کاراکتر ادیپ برای من خیلی ستایشبرانگیز است. علیرغم اینکه ممکن است در نگاه اول تقدیرگرایی مشهود در نمایشنامه توی ذوق مخاطب امروزی بزند، اما همین کنشهای فعال ادیپ و مخصوصاً کور کردن خودش، نشاندهندهٔ خیزش انسان در برابر تقدیرش است.
«نبودن بزرگترین موهبت است.
اما چون زندگی آغاز شد بهتر آنکه هر چه زودتر
به فرجام رسد و به دیاری که از آن آمدهایم
شتابان بازگردیم.
چون روزهای آسودهٔ جوانی گذشت
دیگر چه غمها، چه دردهای جانکاه که نیست!
ستیزه و آزمون خونین جنگ،
حسدورزی و بیزاری و سرانجام
بدترین بدها، عمر ناخوشایند،
نامهربان و دشمنخوی
که نیروی آدمی را میفرساید.»
«ادیپوس در کلنوس» که همچون میانپردهای میان اتفاقات «ادیپوس شهریار» و «آنتیگونه» است، بهخوبی ما را با سرانجام ادیپ آشنا و البته برای مواجهه با سرانجام آنتیگونه آماده میکند. جالب است که چطور اتفاقات میان «ادیپوس در کلنوس» به نمایشنامهٔ «هفت دشمن تبای» آیسخولوس ربط پیدا میکند و خواندن این دو نمایشنامه در کنار هم خیلی کمککننده است چون در واقع ماجرای نبرد میان دو پسر ادیپوس بر سر پادشاهی شهر تبای که در «هفت دشمن تبای» رقم میخورد و بعد به ماجراهایی که در «آنتیگونه» رخ میدهند دامن میزنند در واقع در «ادیپوس شهریار» شروع میشوند. با شخصیت کرئن آشناتر میشویم و اهمیت احترام به قوانین پولیس را که در «آنتیگونه» برجستهتر میشوند درمییابیم. اما از همه مهمتر و شگفتانگیزتر مواجهه با نهیلیسم یونانی است که در این نمایشنامه مطرح میشود و بعدها نیچه در «زایش تراژدی» تفسیر شگفتانگیزی از آن ارائه میدهد. در نهایت مرگ ادیپوس واقعاً سحرآمیز و شگفتانگیز است؛ اینکه حتی ممکن است نمرده باشد، اینکه ممکن است صرفاً رفته باشد تا در نبود آنتیگونه که عصای دست و چشمش بود، بر زمین بیفتد و بمیرد، اینکه ممکن است از تسئوس خواسته باشد که او را بکشد و هر احتمال دیگری که در هالهای از ابهام قرار دارد همه و همه به جادوی مرگ ادیپ اضافه میکنند.
«در سر مپرور که همیشه حق با توست و عقیدة دیگران به هیچ. کسانی هستند که گمان میبرند تنها هوشیاران، تنها سخنوران و تنها خردمندانند، بازشان میکنند، تهی هستند. خردمند ننگ ندارد از دیگران بیاموزد و خطایش را دریابد. لجاج از ابلهی است نه خردمندی. از درختها بیاموز، آنگاه که با جنبش توفان هماهنگ گردند نازکترین شاخساری بهجا میماند، ولی آنگاه که در برابر باد گردن افرازند از ریشه برکندهاند. هرگز دیدهای که دریانوردی کاردان باد را بشنود و بادبان را همچنان سخت بگذارد؟ و اگر چنین کند بهزودی باید کشتی را باژگونه بر آب براند.»
و در نهایت «آنتیگونه»ی عزیز عزیز عزیزم. من واقعاً مثل هگل این نمایشنامهی شگفتانگیز را تحسین میکنم. آنتیگونه در مقام یک زن برای اولین بار شخصیت اصلی و قهرمان یک تراژدی قرار گرفته است. آنتیگونه، جنگجوی شگفتانگیز که به هیچ وجه حاضر نیست دست از عقایدش بردارد و البته در مقابل کرئن که او هم به نوبهٔ خود پایبند به اصولی است که خود به آن باور دارد و همین باعث بروز تعارض تراژیک میشود. آنتیگونه بالاترین تکلیف انسان را معطوف به خانوادهاش میداند و کرئن بالاترین تکلیف انسان را معطوف به جامعه. اما بهقول هگل هامارتیای آنتیگونه و کرئن در این است که این دو ویژگی که بهخودیخود مثبتاند را چنان بیشازحد دارا هستند که به تعارض میانجامد؛ انگار میان این تز و آنتیتز هرگز امکان ندارد سنتزی برقرار شود تا به وضعیت سومی بینجامد که صلح و آرامش هر دو سوی طیف را در خود جای داده باشد. اما جادوی تراژدی و بهويژه این نمایشنامه در این است که این آشتی شاید روی صحنه رخ ندهد اما در ذهن مخاطب قطعاً رخ خواهد داد.
These plays are world class literature. I originally read them a long time back (during an early "Classics" phase), and liked them well enough, though at the time I was sort of checking off boxes of Books-I-Must-Read. Reading these now, later in life, they have much more impact. I'm sure an additional boost came via Fagles' potent translations. An added plus are the outstanding introductions preceding each play, which create necessary historical and literary contexts to further enhance the plays. Also, Fagles orders the plays within the cycle in an order that follows their composition rather than the linear ordering found in other translations. This fascinating arc, to my mind, deepens our understanding of the characters and their motivations. Fagles also notes that this ordering reflects Sophocles' evolving sense of tragedy. I don't know about that, but such a reading approach certainly heightens the poignancy of "Oedipus at Colonus," which in the traditional ordering ("Oedipus the King," "Oedipus at Colonus," "Antigone") seems the most static of the three plays. With Fagles' ordering ("Antigone," "Oedipus the King," "Oedipus at Colonus"), you experience some serious (and enjoyable) literary jujitsu. The last events in the cycle now become the first. Sophocles, by composing the plays the way he did, creates something along the lines of a Greek Rashomon, with new revelations, as viewpoints shift, about characters and their motivations. Such an approach creates a greater bond between the three plays, transforming them into a surprisingly modernist whole.
n n When we face such things the less we say, the bettern n
So my review will be brief. Picking this up I was quite a bit intimidated: 3 ancient Greek plays in English translation? I nearly expected not to understand anything at all or barely managing to follow the story. I worried in vain.
آنگاه که خرد را سودی نیست، خردمندی درمندی است. ادیپوس شهریار، ادیپوس در کلنوس و آنتیگنه سه نمایشنامهای که در امتداد هم یک تراژدی خیلی خوب را میسازند. مخصوصاً آنتیگنه که به شدّت دست کم برای من تاثیرگذار بود. پیرنگ قوی، شخصیّتپردازیهای درست، کشش عالی. آن هم نه در یک اثر درام معاصر بلکه یک اثر در حدود چهارصد و پنجاه سال قبل از میلاد!
-اقتباس سینمایی ادیپ پازولینی رو پیشنهاد میکنم ببینید.-
در باب معرفی نویسنده: سوفوکل شاید بزرگترین درامنویس ادبیات قدیم هست که هیچکس را جز شکسپیر یارای مقابله با او نیست. او در طی ۹۰ سال عمر خود یکی از خوشبختترین مردمان آن دوره و روزگار بود، عمر دراز، سلامت مزاج و زیبایی اندام و قدرت و تمول و شهرت و ذوق و قریحه بیهمتا، همه را با هم داشت، با این وجود، وی، یکی از بدبینترین و ناراضیترین افراد روی کرهی زمین بود؛ بدبینیای که میتوانید تاثیر آن را در تمام آثار او ببینید. آثاری که گویا ۱۱۳ نمایشنامه بودهاند و الان هیچ اثری از آنان به غیر از هفت نمایشنامه خاص نیست، هفت نمایشنامهای که تاریخ نوشتن آنان نیز مشخص نیست. عزت و احترامی که یونانیان برای سوفوکل قائل بودهاند برای هیچکس دیگر قائل نبودند، بهگونهای که ارسطوی بزرگوار آثار او را همیشه همراه خود داشت و حتی بههنگام خواب نیز آنها را مطالعه مینموده است. معروف است که روزی سوفوکل از طرف دادگاه احضار میشود، و برای صورتحساب مسئلهای به آنجا میرود، بعد از شنیدن اتهامات خود با خواندن فقط و تنها یک بیت شعر مسیر دادگاه را به نفع خود تغییر میدهد و بر دستان مردم به خانه خود بازمیگردد.
در باب سبک نگارش: درام به شکلی که ما امروزه از آن استفاده میکنیم، از اختراعات سوفوکل میباشد، او بود که درامهای اولیه یونایی را که پارهای از اشعار غنائی یا حماسی از طرف دسته خوانندگان بودند را با حضور بازیگران ترکیب کرد و اعمال و حرکاتی متناسب با دیالوگها اضافه کرد و درام را به شکلی نوین پدید آورد. اشعار سوفوکل بسیار شیوا و روان است، او از استعارات شفاف و واضح استفاده میکند، خود را درگیر صنایع ادبی نمیکند و منظور خود را واضح ادا میکند، ما در فارسی به چنین سبک ساده و روانی سهل ممتنع میگوییم، سبکی که با کمترین جملات، بسیار دقیق و عمیق داستانسرایی میکند. سوفوکل عقیده راسخی به مفهوم تقدیر داشت و آدمی را بازیچه دست آن میدانست، بهگونهای که در یکجا میگوید: ای پسران و دختران ولایت تبس، بنگرید: این است اودیپوس که روزگاری از همه مردم بزرگتر بود ومفتاح معماها و اسرار خفیه را در دست داشت، شوکت و جلال او به پایهای رسیده بود که همهکس در این عصر و زمان بدو رشک میبردند. اما حال بنگرید دست تقدیر چگونه یوغ حادثات را بر سر او گذارده است. پس از کار او عبرت بگیرید و بدانید که فرزند آدمی باید پیوسته به عاقبت کار خود بنگرد و از این رو تا آدمی به آسودگی در گور خود نخسبد، نمیتواند خود را نیکبخت بداند. شاید همین گفتار ساده با عمیقترین اندیشههای شکسپیر در هملت و ریچارد سوم برابری کند. دقت کنید که فقط هفت نمایشنامه از سوفوکل باقیمانده است، تصور اینکه میتوانست بیشتر از صد نمایشنامه دیگر از او داشته باشیم اشک را در چشمان من جاری میکند. سوفوکل با آنکه عقیده کاملی به تقدیر دارد، و گردش امور عالم را به عهده قضا و قدر میداند از قوهی اختیار برای انسانها غافل نمیشود، او معتقد است انسان در تمیز خوب و بد و پیدا کردن راه حقیقت مختار است. تراژدیهای سوفوکل بیش از هرچیز آثاری دراماتیک هستند، او بهگونهای بستر جریاناتی را که در شرایط گوناگون با قهرمان تراژیک میستیزد را از کسان دیگر دوست و دشمن جدا میکند، زندگی وی را در بندی پیوسته تنگتر میفشارد، گاه در زیروبمها که نهانگاه دلهرههای ماست رهایش میکند ولی وقتی که بندهایش را میگشاید او را بیکس و بیسلاح در برابر تردیدی که تلاش وی را به هیچ میگیرد، رها میکند.
در افسانههای تبای به قلم شاهرخ مسکوب شما سه نمایشنامه اودیپوس شاه و اودیپوس در کولونوس و آنتیگونه را میخوانید. از گفتن خلاصه نمایشنامهها پرهیز میکنم، راهی وجود ندارد که بتوانم بدون افشاسازی نکات حیاتی خلاصهای از سه نمایشنامه که به یقین از بهترین آثار کلاسیک تاریخ ادبیات هستند بنویسم و خواندن نمایشنامهها و آگاهی از جزییات آنان را به عهده خودتان میگذارم.
صرفاً بدانید افسانههای تبای و نمایشنامههای سوفوکل تنها در دنیای ادبیات معروف و تاثیرگذار نیستند، شاید باورتان نشود، نمایشنامه اودیپ در عالم طبابت نیز معروف است، بهشکلی که ناخوشی عصبی معروف به «کمپلکس»، که ظاهراً در هنگام طفولیت در آدمی پدیدار میشود، منسوب به همین داستان است و فروید آن را کشف نموده است.
در باب نمایشنامه آنتیگونه که سرتاپای زندگی من را تحتتاثیر قرار داده است باید بگویم که جرقه نوشتن مجموعه علمیتخیلی قیام سرخ یکی از مجموعههای علمیتخیلی مورد علاقهام هنگامی در ذهن پیرس براون زده شد که داشت در گاراژی که زندگی میکرد نمایشنامه آنتیگونه را میخواند؛ اینجا بود که با خود گفت چه میشد روایت تراژدیوار آنتیگونه در سیارهای که جاذبه کمتری میداشت اتفاق میافتاد. از تمام این مسائل که بگذریم، باید ذکر کنم که نمایشنامه آنتیگونه از حیث تنظیم صحنهها و روانی داستان، سادگی مطالب و محتوا، بلندی افکار و اندیشهها از شاهکارهای جاویدان دنیای ادبیات است، شاهکاری که نظیر ندارد و به مانند آن به تعداد انگشتان دست یافت نمیشود، شاهکاری که میتواند دروازهای برای شناخت و آگاهی از چگونگی زندگی در ۲۵ قرن پیش باشد، شما میتوانید همین الان شروع به خواندن «افسانههای تبای» کنید و چشمان خود را ببستید و خود را در کنار مردمان آن زمان تصور کنید.
ترجمه شاهرخ مسکوب آهنگین بود و احتمالاً تا حدی به شیوه نگارش باستانی افسانههای تبای وفادار است، یک مقدمه و یک موخره درجه یک دارد، منتهای عمل تباهیت آن به اشکالات حروفچینی و ویرایشی که تعداد آنها به اندازه موهای سرتان است برمیگردد، حالا اینکه تقصیر را به گردن انتشارات خوارزمی یا شاهرخ مسکوب که چنان متن خامی را تحویل ناشر داده است بیندازیم از قضاوت بنده با توجه به اطلاعات ناقصی که در زمینه موردنظر دارم خارج است.
امتیاز کتاب: با شایستگی پنج ستاره را از من میگیرد.
Sadness seems to be a constant presence in my reading life these days. The didacticism and the role fate plays in Greek tragedies, I thought, were not my forte, but sylphs are the proof, how deeply I am in love with them now. The Theban Plays has been a great start for Greek tragedies. The helplessness and the doomed lives consistently made their presence felt.
The Theban Plays is essentially a collection of three plays by Sophocles: King Oedipus, Oedipus at Colonus and Antigone (sequentially). When I started reading the plays, with the help of a background of Greek theatre that I had, I was transported to Sophocles' time. I was one of the audiences in Dionysia and by Jove, it was the best reading experience for me as far as reading a play is concerned. Perhaps this is the reason why a background study is so important. It adds on to our reading experience.
Coming back to the plays, in Greek tragedies, fate plays a very important role. If an oracle tells that a person is doomed, no power in the world can rescue that person from his (her) fate. Action or no action, fate ultimately prevails, and human beings have no say in it. Similar is the case with Oedipus. An oracle tells that he will kill his father and marry his mother. Hence begins a journey that most of us are quite aware of.