...
Show More
دربارهی مکبث
خوندن مکبث اولین تجربهام از شکسپیرخوانی بود و شگفتا که چه تجربهی دلپذیر و تکرار نشدنیای.
لحظه لحظه خوندنش به وجدم آورد و احساس میکردم که کلمهی شاهکار چقدر برازندهی این اثره.
شاعرانگی شکسپیر توی این اثر انقدر ستودنی و زیباست که که هر لحظه شگفتزدهتر از قبل میشدم.( البته میدونم که میزان استفاده شکسپر از شعر و شاعرانگی توی مکبث، نسبت به بقیه آثارش در اوجه. )
ترجمهی فوقالعادهی داریوش آشوری باعث شد چند برابر از خوندن کتاب لذت ببرم. توصیه میکنم اگر میخواید بخونیدش؛ همین ترجمه رو بخونید.
بدون شک خودم رو در مرحلهای نمیبینم که زیاد در رابطه با همچین اثری حرف بزنم. همینقدر بگم که لحظه به لحظهی خوندن مکبث عیش بود و شگفتی از قدرت کلمات.
قطعا به زودی شروع میکنم به خوندن بقیه آثار شکسپیر.( همین حالا هم جای تاسفه که چرا زودتر شروع نکردم! )
-دریغا سرزمین نگونبخت که از به یاد آوردن خود نیز بیمناک است کجا میتوانیم آن را سرزمین مادری بنامیم که گورستان ما ست. آن جا که جز از همهجا بیخبران را خنده بر لب نمیتوان دید؛ آنجا که آه و نالهها و فریادهای آسمانشکاف را گوش شنوایی نیست. آنجا که اندوه جانکاه چیزی است همهجایاب. و چون ناقوس عزا به نوا درآید کمتر میپرسند که از برای کیست، و عمر نیک مردان کوتاهتر از عمر گلیست که به کلاه میزنند و میمیرند پیش از آنکه بیماری گریبانگیرشان شود.
-روزی از این روزها میبایست میمُرد. روزی میبایست این خبر را میآوردند. فردا و فردا و فردا، میخزد با گامهای خرد از روزی به روزی تا که بسپارد به پایان رشتهی طومار این دوران. و دیروزان و دیروزان کجا بود است ما دیوانگان را جز چراغی بر غباراندوده راه مرگ. فرومیر، آی؛ که نباشد زندگانی هیچ الا سایهای لغزان و بازیهای بازیپیشهای نادان که بازد چندگاهی پرخروش و جوش نقشی اندرین میدان و آنگه هیچ! زندگی افسانهای ست کز لب شوریدهمغزی گفته آید سربهسر خشم و خروش و غرش و غوغا، لیک بی معنا!
هشت فروردین هزار و چهارصد و دو.
خوندن مکبث اولین تجربهام از شکسپیرخوانی بود و شگفتا که چه تجربهی دلپذیر و تکرار نشدنیای.
لحظه لحظه خوندنش به وجدم آورد و احساس میکردم که کلمهی شاهکار چقدر برازندهی این اثره.
شاعرانگی شکسپیر توی این اثر انقدر ستودنی و زیباست که که هر لحظه شگفتزدهتر از قبل میشدم.( البته میدونم که میزان استفاده شکسپر از شعر و شاعرانگی توی مکبث، نسبت به بقیه آثارش در اوجه. )
ترجمهی فوقالعادهی داریوش آشوری باعث شد چند برابر از خوندن کتاب لذت ببرم. توصیه میکنم اگر میخواید بخونیدش؛ همین ترجمه رو بخونید.
بدون شک خودم رو در مرحلهای نمیبینم که زیاد در رابطه با همچین اثری حرف بزنم. همینقدر بگم که لحظه به لحظهی خوندن مکبث عیش بود و شگفتی از قدرت کلمات.
قطعا به زودی شروع میکنم به خوندن بقیه آثار شکسپیر.( همین حالا هم جای تاسفه که چرا زودتر شروع نکردم! )
-دریغا سرزمین نگونبخت که از به یاد آوردن خود نیز بیمناک است کجا میتوانیم آن را سرزمین مادری بنامیم که گورستان ما ست. آن جا که جز از همهجا بیخبران را خنده بر لب نمیتوان دید؛ آنجا که آه و نالهها و فریادهای آسمانشکاف را گوش شنوایی نیست. آنجا که اندوه جانکاه چیزی است همهجایاب. و چون ناقوس عزا به نوا درآید کمتر میپرسند که از برای کیست، و عمر نیک مردان کوتاهتر از عمر گلیست که به کلاه میزنند و میمیرند پیش از آنکه بیماری گریبانگیرشان شود.
-روزی از این روزها میبایست میمُرد. روزی میبایست این خبر را میآوردند. فردا و فردا و فردا، میخزد با گامهای خرد از روزی به روزی تا که بسپارد به پایان رشتهی طومار این دوران. و دیروزان و دیروزان کجا بود است ما دیوانگان را جز چراغی بر غباراندوده راه مرگ. فرومیر، آی؛ که نباشد زندگانی هیچ الا سایهای لغزان و بازیهای بازیپیشهای نادان که بازد چندگاهی پرخروش و جوش نقشی اندرین میدان و آنگه هیچ! زندگی افسانهای ست کز لب شوریدهمغزی گفته آید سربهسر خشم و خروش و غرش و غوغا، لیک بی معنا!
هشت فروردین هزار و چهارصد و دو.