I find that I don't know what on earth to say about City of Glass. Perhaps that will resolve itself as I read the rest of this trilogy. I was intrigued by it, at times confused; I found it easy to read, but very quiet, muted. It doesn't spark off the page and leap about, at all. It sounds as if it's going to be very strange and dramatic, and yet it quietly slims down -- in the way the main character does -- to something else entirely. And what that thing is, I haven't figured out.
Like I said, perhaps I'll understand this better when I read the rest. Or perhaps the mystery will deepen.
داستان شهر شیشهای با زنگ تلفن در نیمههای شب آغاز میشود. تلفن دانیل کین زنگ میزند. او نویسندهای است که با نام مستعار ویلیام ویلسون که رمانهای پلیسی مینویسد و نام قهرمان کتابهایش مکس ورک است. صدایی میخواهد با پل استر،کارآگاه خصوصی صحبت کند. کین که البته پل استر نیست نقش قهرمان خودآگاه مگس ورک را بازی میکند. افسانه واقعیت را دیکته میکند... استر کارآگاهی خلق میکند که نه از موضوع تحقیقات مطمئن است و نه از هدفی که دارد. همچنین کمترین شانسی برای موفقیت ندارد ولی او با پرونده زندگی میکند و عاقبت او است که تابع قوانین رمان میشود.