...
Show More
این کتاب را خیلی وقت پیش خواندم
یادمه داستان مرد ثروتمندی بود که آدم رباها بعد گرفتن پول ،خانواده اش را کشته بودند
اعتقادات این مرد به خوبی و مهربانی و صفات خوب انسانی کم رنگ می شود.وی به دهکده ای می رود که مردمش به ایمان خود به خداوند می بالند.این مردم را تحت
...آزمون سختی بین جاه طلبی و وجدان قرار می دهد
:راهزن و قدیس
سال ها پیش زاهدی که بعدها به نام ساون قدیس معروف شد، دریکی از غارهای این منطقه زندگی می کرد . در آن دوره "ویسکوز" فقط یک قصبه مرزی بود که
اهالی اش، راهزنان گریزان از عدالت ، قاچاقچی ها ، روسپی ها ، ماجرا جویانی که در جست و جوی همدست به این جا می آمدند و قاتلانی بودند که بین دو جنایت این جا استراحت می کردند
شریرترین آنها مرد عربی به نام آحاب بود که دهکده و حواشی آن را تحت سلطه داشت و مالیات های گزافی بر کشاورزانی تحمیلی می کرد که هنوز اصرارداشتند شرافت مندانه زندگی کنند
یک روز "ساون" از غارش پایین آمد به خانه آحاب رفت و از از خواست برای
:گذراندن شب جایی به او بدهد آحاب خندیدو گفت
نمی دانی من قاتل ام ؟ که تاکنون سر آرم های زیادی بریده ام ؟که زندگی تو برای من هیچ ارزشی ندارد ؟
:ساون پاسخ داد
می دانم اما از زندگی در آن غار خسته شده ام دلم می خواهد دست کم یک شب این جا بخوابم
آحاب از شهرت قدیس خبر داشت که کم تر از خودش نبود و این آزارش می داد
چون دوست نداشت ببیند عظمتش با آدمی این قدر ضعیف تقسیم می شود
برای همین تصمیم گرفت همان شب او را بکشد تا به همه نشان بدهد تنها مالک حقیقی آن جا کیست
کمی گپ زدند . آحاب تحت تاثیر صحبت های قدیس قرار گرفت اما مردی بی ایمان بود و دیگر هیچ اعتقادی به نیکی نداشت
جایی برای خواب به ساون نشان دار و بدخواهانه به تیز کردن چاقوش پرداخت
ساون پس از این که چند لحظه او را تماشا کرد چشم هاش را بست و خوابید
آحاب تمام شب چاقوش را تیز کرد
صبح وقتی ساون بیدار شد او را اشک ریزان کنار خود دید
احاب گفت : نه از من ترسیدی و نه درباره ام قضاوت کردی اولین بار بود که کسی شب را کنار من گذراند و به من اعتماد کرد. اعتماد کرد که می توانم انسان خوبی باشم و به نیازمندان پناه بدهم
تو باور کردی که من می توانم شرافت مندانه رفتار کنم پس من ��م چنین کردم
یادمه داستان مرد ثروتمندی بود که آدم رباها بعد گرفتن پول ،خانواده اش را کشته بودند
اعتقادات این مرد به خوبی و مهربانی و صفات خوب انسانی کم رنگ می شود.وی به دهکده ای می رود که مردمش به ایمان خود به خداوند می بالند.این مردم را تحت
...آزمون سختی بین جاه طلبی و وجدان قرار می دهد
:راهزن و قدیس
سال ها پیش زاهدی که بعدها به نام ساون قدیس معروف شد، دریکی از غارهای این منطقه زندگی می کرد . در آن دوره "ویسکوز" فقط یک قصبه مرزی بود که
اهالی اش، راهزنان گریزان از عدالت ، قاچاقچی ها ، روسپی ها ، ماجرا جویانی که در جست و جوی همدست به این جا می آمدند و قاتلانی بودند که بین دو جنایت این جا استراحت می کردند
شریرترین آنها مرد عربی به نام آحاب بود که دهکده و حواشی آن را تحت سلطه داشت و مالیات های گزافی بر کشاورزانی تحمیلی می کرد که هنوز اصرارداشتند شرافت مندانه زندگی کنند
یک روز "ساون" از غارش پایین آمد به خانه آحاب رفت و از از خواست برای
:گذراندن شب جایی به او بدهد آحاب خندیدو گفت
نمی دانی من قاتل ام ؟ که تاکنون سر آرم های زیادی بریده ام ؟که زندگی تو برای من هیچ ارزشی ندارد ؟
:ساون پاسخ داد
می دانم اما از زندگی در آن غار خسته شده ام دلم می خواهد دست کم یک شب این جا بخوابم
آحاب از شهرت قدیس خبر داشت که کم تر از خودش نبود و این آزارش می داد
چون دوست نداشت ببیند عظمتش با آدمی این قدر ضعیف تقسیم می شود
برای همین تصمیم گرفت همان شب او را بکشد تا به همه نشان بدهد تنها مالک حقیقی آن جا کیست
کمی گپ زدند . آحاب تحت تاثیر صحبت های قدیس قرار گرفت اما مردی بی ایمان بود و دیگر هیچ اعتقادی به نیکی نداشت
جایی برای خواب به ساون نشان دار و بدخواهانه به تیز کردن چاقوش پرداخت
ساون پس از این که چند لحظه او را تماشا کرد چشم هاش را بست و خوابید
آحاب تمام شب چاقوش را تیز کرد
صبح وقتی ساون بیدار شد او را اشک ریزان کنار خود دید
احاب گفت : نه از من ترسیدی و نه درباره ام قضاوت کردی اولین بار بود که کسی شب را کنار من گذراند و به من اعتماد کرد. اعتماد کرد که می توانم انسان خوبی باشم و به نیازمندان پناه بدهم
تو باور کردی که من می توانم شرافت مندانه رفتار کنم پس من ��م چنین کردم