...
Show More
ادی یک عمر زندگی را با حس پوچی و بیهودگی پشت سر گذاشته و فکر میکرده که هیچکار مهمی در زندگی نکرده و زندگی را تکراری و بیهوده گذرونده. (خب من چون این تفکر را پشت سر گذاشتم، و باور دارم یه زندگی معمولی و تکراری هم میتونه خیلی مثبت و ارزشمند باشه، یه مقدار این حسهای ادی رو اعصابم بود و دلم میخواست کتاب را پرت کنم اونور) ولی در آخر کتاب میخواد ثابت کنه این زندگی بیهوده و بیثمر نبوده و همون زندگی تکراری و معمولی هم روی زندگی دیگران تاثیرات مثبت و منفی داره. همه زندگیها روی هم تاثیرگذاره. و این یه واقعیته. و همین واقعیت باعث شد که من این کتاب خیالپردازانه (کلا من زیاد با کتابهاب خیالپردازانه حال نمیکنم) را دوست داشته باشم.
البته با یه جاهاییش مشکل داشتم. مثلا به اصرار روبی که کاش اون شهربازی ساخته نشده بود. این به نظرم مسخره بود.
- ما همه به هم وصلیم. نمیتوانی یک زندگی را از زندگی دیگر جدا کنی، همان طور که نمیتوانی نسیمی را از باد جدا کنی.
- جوانها به جنگ میروند. گاهی به اجبار، گاهی به میل خود. همیشه، احساس میکنند وظیفهشان است. این موضوع از داستانهای غم انگیز و چند لایهی زندگی میآید. قرنها، بشر شجاعت را با برداشتن سلاح، و بزدلی را با زمین گذاشتن سلاح یکی گرفته است.
- در جنگ یاد گرفت گاهی میشود غر بزنی، و لحظهای بعد صدای فش و دوستت ناگهان میافتد و دیگر گرسنگی او مسألهای نیست.
- کاپیتان همیشه قول میداد: «کسی را پشت سر جا نمیگذارم». تحت هر شرایطی، مردها از این حرف تسلی مییافتند.
- جنگ میتوانست مثل آهن ربا مردها را به هم نزدیک کند و یا مثل آهن ربا آنها را از هم براند. چیزهایی که دیدند، کارهایی که کردند، گاهی فقط میخواستند فراموش کنند.
- آدم در یک جنگ بزرگ، دنبال چیز کوچکیست که به آن اعتقاد پیدا کند. وقتی آن را پیدا کرد، نگهش میدارد. مثل سربازی که در یک سنگر موقت، صلیبش را موقع دعا محکم میگیرد.
- گاهی وقتی چیز گرانبهایی را قربانی میکنی، واقعا آن را از دست نمیدهی. فقط آن را به کس دیگری میبخشی.
- آنچه قبل از تولد تو اتفاق میافتد، بر تو اثر میگذارد، همینطور مردم قبل از تو هم بر روی زندگی تو اثر میگذارند.
البته با یه جاهاییش مشکل داشتم. مثلا به اصرار روبی که کاش اون شهربازی ساخته نشده بود. این به نظرم مسخره بود.
- ما همه به هم وصلیم. نمیتوانی یک زندگی را از زندگی دیگر جدا کنی، همان طور که نمیتوانی نسیمی را از باد جدا کنی.
- جوانها به جنگ میروند. گاهی به اجبار، گاهی به میل خود. همیشه، احساس میکنند وظیفهشان است. این موضوع از داستانهای غم انگیز و چند لایهی زندگی میآید. قرنها، بشر شجاعت را با برداشتن سلاح، و بزدلی را با زمین گذاشتن سلاح یکی گرفته است.
- در جنگ یاد گرفت گاهی میشود غر بزنی، و لحظهای بعد صدای فش و دوستت ناگهان میافتد و دیگر گرسنگی او مسألهای نیست.
- کاپیتان همیشه قول میداد: «کسی را پشت سر جا نمیگذارم». تحت هر شرایطی، مردها از این حرف تسلی مییافتند.
- جنگ میتوانست مثل آهن ربا مردها را به هم نزدیک کند و یا مثل آهن ربا آنها را از هم براند. چیزهایی که دیدند، کارهایی که کردند، گاهی فقط میخواستند فراموش کنند.
- آدم در یک جنگ بزرگ، دنبال چیز کوچکیست که به آن اعتقاد پیدا کند. وقتی آن را پیدا کرد، نگهش میدارد. مثل سربازی که در یک سنگر موقت، صلیبش را موقع دعا محکم میگیرد.
- گاهی وقتی چیز گرانبهایی را قربانی میکنی، واقعا آن را از دست نمیدهی. فقط آن را به کس دیگری میبخشی.
- آنچه قبل از تولد تو اتفاق میافتد، بر تو اثر میگذارد، همینطور مردم قبل از تو هم بر روی زندگی تو اثر میگذارند.