...
Show More
در الگوى "سفر قهرمان" كه جوزف كمبل ادعا مى كند در تمام اسطوره ها تكرار مى شود، آخرين مرحله از سلوك جسمانى-روحانى قهرمان اسطوره تبديل شدن به "ارباب دو جهان" است، كه بر خلاف ظاهر اسمش، به معناى به دست آوردن همه چيز نيست، بلكه درست برعكس، به معناى دست شستن از همه چيز است: قهرمان به نوعى خلسه مى رسد كه ديگر هيچ چيز برايش مهم نيست، و خود را به دست تقدير مى سپرد تا هر چه مى خواهد با او بكند. با رها كردن همه چيز است كه قهرمان به مرحله نهايى سفر خود مى رسد، سفرى كه با قصد به دست آوردن همه چيز شروع شده بود. در عرفان ما، اين مرحله را "فنا" مى نامند.
هملت، نماد اراده معطوف به انتقام، در طول نمايشنامه درگير است، با خود و با ديگران به يك اندازه، افكار مختلفى كه به سرش هجوم مى آورند و نمى گذارند دستش به خون برود. پيوسته با حرارت و شور عهد مى بندد كه ديگر كار عمويش را يكسره خواهد كرد، و پيوسته قدم سست مى كند و تعلل مى ورزد. انگار هنوز رشته اى ناپيدا او را به دنيايى پيوند زده كه نمى خواهد با قتل، از آن دنيا ببرد.
اما درست پس از آن كه ناگاه مى فهمد معشوقش، اوفيليا خود را غرق كرده است، پس از آن كه در كمال حيرت در برابر چشمانش او را بدون اجراى مراسم مذهبى چون فردى ناپاك به خاك مى سپرند، انگار آن تنها رشته پاره مى شود. ناگهان رفتارش تغيير مى كند؛ ديگرى خبرى از خشم ها و مسخرگى ها شور و حرارت نيست، ديگر همه چيز برايش يكسان مى شود. وقتى او را وادار مى كنند در دوئلى شركت كند كه هم خود و هم دوستش هوراشيو مطمئنند به منظور كشتنش طراحى شده، با آرامش كسى كه دست از همه چيز شسته خود را به دست جريان مى سپرد و مى گويد: «حتى سقوط يك گنجشك هم در دفتر قضا ثبت است. اگر قرار باشد مرگ برسد، مى رسد، و اگر الان هم نرسد، بالاخره خواهد رسيد. وقتى كسى نمى داند چه چیز از خود به جا می گذارد، دیگر زود مردن معنایی ندارد. بگذار هر چه مى خواهد بشود.»
و وقتى از همه چيز دست مى شويد، وقتى ديگر برايش اهميتى ندارد، به همه چيز دست مى يابد: عمويش را مى كشد و خود هم در سكوت مرگ كه اين همه خواهان آن است فرو مى رود.
هملت، نماد اراده معطوف به انتقام، در طول نمايشنامه درگير است، با خود و با ديگران به يك اندازه، افكار مختلفى كه به سرش هجوم مى آورند و نمى گذارند دستش به خون برود. پيوسته با حرارت و شور عهد مى بندد كه ديگر كار عمويش را يكسره خواهد كرد، و پيوسته قدم سست مى كند و تعلل مى ورزد. انگار هنوز رشته اى ناپيدا او را به دنيايى پيوند زده كه نمى خواهد با قتل، از آن دنيا ببرد.
اما درست پس از آن كه ناگاه مى فهمد معشوقش، اوفيليا خود را غرق كرده است، پس از آن كه در كمال حيرت در برابر چشمانش او را بدون اجراى مراسم مذهبى چون فردى ناپاك به خاك مى سپرند، انگار آن تنها رشته پاره مى شود. ناگهان رفتارش تغيير مى كند؛ ديگرى خبرى از خشم ها و مسخرگى ها شور و حرارت نيست، ديگر همه چيز برايش يكسان مى شود. وقتى او را وادار مى كنند در دوئلى شركت كند كه هم خود و هم دوستش هوراشيو مطمئنند به منظور كشتنش طراحى شده، با آرامش كسى كه دست از همه چيز شسته خود را به دست جريان مى سپرد و مى گويد: «حتى سقوط يك گنجشك هم در دفتر قضا ثبت است. اگر قرار باشد مرگ برسد، مى رسد، و اگر الان هم نرسد، بالاخره خواهد رسيد. وقتى كسى نمى داند چه چیز از خود به جا می گذارد، دیگر زود مردن معنایی ندارد. بگذار هر چه مى خواهد بشود.»
و وقتى از همه چيز دست مى شويد، وقتى ديگر برايش اهميتى ندارد، به همه چيز دست مى يابد: عمويش را مى كشد و خود هم در سكوت مرگ كه اين همه خواهان آن است فرو مى رود.