هنوز که هنوزه با وجود گذشت سال ها از مطالعه هملت شکسپیر، یه سری از دیالوگ های کاراکترهای فرعی تر داستان توی ذهنم هست.
این یعنی تاثیرگذاری این اثر و البته تنهایی هملت در اوج غرور و قدرت. ترکیب جالبیه و خب قطعا این اثر باید مطالعه بشه.
بزرگترین قیصرها دیگر جز اندکی خاکستر نیست، و آنکه به لرزه درمیآورد اکنون به درد کمترین کارها میخورد، به درد اینکه سوراخی را بدو مسدود کنند تا باد زمستانی به درون نوزد!
بودن، یا نبودن، سؤال اینجاست
آیا شایسته تر آن است که به تیر و تازیانهٔ تقدیرِ جفاپیشه تن دردهیم،
و یا تیغ برکشیده و با دریایی از مصائب بجنگیم و به آنان پایان دهیم؟
بمیریم، به خواب رویم- و دیگر هیچ.
و در این خواب دریابیم که رنجها و هزاران زجری که این تن خاکی میکشد، به پایان آمده.
این سرانجامی است که مشتافانه بایستی آرزومند آن بود.
مردن، به خواب رفتن، به خواب رفتن، و شاید خواب دیدن…
ها! مشکل همین جاست؛ زیرا اندیشه اینکه در این خواب مرگ
پس از رهایی از این پیکر فانی، چه رویاهایی پدید میآید
ما را به درنگ وامیدارد؛ و همین مصلحت اندیشی است
که این گونه بر عمر مصیبت میافزاید.
وگرنه کیست که خفّت و ذلّت زمانه، ظلم ظالم،
اهانت فخرفروشان، رنجهای عشق تحقیرشده، بی شرمی منصب داران
و دست ردّی که نااهلان بر سینه شایستگان شکیبا میزنند، همه را تحمل کند،
در حالی که میتواند خویش را با خنجری برهنه خلاص کند؟
کیست که این بار گران را تاب آورد،
و زیر بار این زندگی زجرآور، ناله کند و خون دل خورد؟
اما هراس از آنچه پس از مرگ پیش آید،
از سرزمینی ناشناخته که از مرز آن هیچ مسافری بازنگردد،
اراده آدمی را سست نماید.
و وامیداردمان که مصیبتهای خویش را تاب آوریم،
نه اینکه به سوی آنچه بگریزیم که از آن هیچ نمیدانیم.
و این آگاهی است که ما همه را جبون ساخته،
و این نقش مبهم اندیشه است که رنگ ذاتی عزم ما را بیرنگ میکند.
و از این رو اوج جرءت و جسارت ما
از جریان ایستاده
و ما را از عمل بازمیدارد.
آه دیگر خاموش، اوفیلیای مهربان! ای پری زیبا، در نیایشهای خویش، گناهان مرا نیز به یاد آر.
خلاصه داستان:
دانمارک، قرن پانزدهم، هملت شاهزادهٔ دانمارک باشنیدن خبر مرگ پدرش به کاخ پادشاهی میآید و میبیند عمویش کلادیوس بر تخت نشسته و بدون کوچکترین احترامی به آداب و رسوم، با مادرش"ملکه گرترود" نیز ازدواج کرده است. هملت از این اوضاع برآشفت و بدگمان شد. تا اینکه یک شب خواب دید روح پدر به هملت میگوید که کلادیوس او را از طریق چکاندن زهر در گوشش به وقت خواب کشته است و درخواست انتقام میکند. هملت قول میدهد از دستور او اطاعت کند. با ورود دسته ای بازیگر دوره گرد، هملت برای اطمینان از درستی سخنان روح و شبح پدر، از آنها میخواهد نمایشنامه ای به نام قتل گوندزاگا را درحضور شاه به روی صحنه بیاورند. موضوع این نمایش نامه، به گونه ای بازآفرینی جنایت کلادیوس است و داستانش به ماجرای کشته شدن شاهی به دست برادرش مربوط میشود. شاه به هنگام تماشای نمایش آنچنان دچار آشفتگی میشود که مجبور به ترک تالار نمایش میشود. این عکس العمل کلادیوس به نمایش، جرم او را بطور حتم ثابت میکند. هملت پس از این ماجرا، بی درنگ پیش مادرش میرود و به زودی صدای نزاع مادر و پسر اوج میگیرد و هملت به مادرش اعتراف میکند که چقدر از وی متنفر است و وقتی سایه ای را در پردهٔ اتاق میبیند و چون تصور میکند که شاه درپشت پرده گوش ایستاده است، شمشیر را میکشد ودر پردههای سنگین فرو میبرد، ولی پولونیوس (پدر اوفلیا) معشوقهٔ هملت – که در پشت پرده پنهان شده به جای کلادیوس به اشتباه کشته میشود. کلادیوس که تصمیم به نابودی هملت گرفته ولی نمیخواهد آنرا آشکار کند او را به انگلستان میفرستد. در این سفر دو دوست دوران تحصیل او به نامهای روزن کرانتس و گیلد استرن نیز همراه هملت اعزام شدهاند، اینان نامههایی مبنی بر حکم قتل شاهزاده را با خود دارند اما با عوض شدن نامهها به جای هملت این دو نفر کشته میشوند. دراین اوضاع لایریتس پسر پولونیوس برای انتقام پدر به دنبال هملت است هم چنین اوفلیا که از کشته شدن پدرش به دست محبوب از شدت غم و اندوه دیوانه شده، پس از آنکه چند گل از کرانه رود میچیند خود را در آب میافکند و غرق میشود. هملت پس ازاینکه متوجه توطئهٔ قتل خودش میشود به دانمارک برمی گردد. کلادیوس در ظاهر می خواهد هملت و لایریتس را آشتی دهد، به خواهش او هر دو موافقت میکنند که برای سنجیدن خود، نه در یک دوئل بلکه در مبارزه ای نمادین شرکت کنند تا به داستان غمانگیز پایان داده شود. اما به لایریتس شمشیری میدهند که نوکش به زهر کشنده آغشته است، در طول این مبارزهٔ تن به تن کلادیوس جامی زهرآلود به هملت میدهد، ولی گرترود بیخبر جام راسرمی کشد و میمیرد. سپس هملت زخمی میشود، اما پیش از مرگ، لایریتس را زخمی کشنده میزند. هملت و لایریتس هر دو مجروح شدهاند و می دانند که مرگشان حتمی است، پس در پایان هر دو بسوی کلادیوس حمله میبرند و او را از پای درمیآورند.
n
مشکل هملت این نیست که بیش از حد فکر میکنه، مشکل اینجاست که بیش از حد خوب فکر میکنه و با فکر کردن خودش رو به حقیقت میرسونه و تنها کاری که در مورد حقیقت میشه انجام داد اینه که ازش مرد
فریدریش نیچه
n