...
Show More
Todos Los Cuentos = Collected Stories, Gabriel García Márquez
Collected here are twenty-six of Gabriel Garcia Marquez's most brilliant and enchanting short stories, presented in the chronological order of their publication in Spanish from three volumes: Eyes of a Blue Dog, Big Mama's Funeral, and The Incredible and Sad Tale of innocent Eréndira and Her Heartless Grandmother.
Combining mysticism, history, and humor, the stories in this collection span more than two decades, illuminating the development of Marquez's prose and exhibiting the themes of family, poverty, and death that resound throughout his fiction.
The Handsomest Drowned Man in the World: One Wednesday morning, children in a small fishing village of "about twenty-odd wooden houses" find a body on the beach that is covered with "flotsam" and sea debris. The children play by burying him in the sand until the adults discover the corpse and decide that it must be given a small funeral and thrown off the cliff on which their village rests. ...
تاریخ نخستین خوانش: بیست و پنجم ماه ژانویه سال 1992 میلادی
عنوان: تلخکامی برای سه خوابگرد - مجموعه داستانهای کوتاه؛ نویسنده: گابریل گارسیا مارکز؛ مترجم کاوه باسمنجی؛ تهران، روشنگران، 1370؛ در253ص؛ عنوان دیگر تلخکامی برای سه خوابگرد و داستانهای دیگر؛ چاپ سوم 1383؛ موضوع داستانهای کوتاه از نویسندگان کلمبیا - سده 20م
این کتاب از داستانهای کوتاه «مارکز»، دو بخش است. بخش نخست: «چشمان سگی آبی رنگ با یازده داستان دیگر»؛ و بخش دوم: «داستان باور نکردنی ارندیرای بی گناه و مادربزرگ سنگدلش با هفت داستان دیگر»؛ «جان آپدایک» نویسنده ی «آمریکایی» نوشته اند: «خمیره ی قصه های مارکز غنی و تکان دهنده هستند و شیوه ی بیانشان فخیم و زیبا...؛ قصه های مارکز ـ نمیتوان از ذکر این واژه خودداری کرد ـ جادویی اند»؛
داستانها: «تسلیم سوم»، «روی دیگر مرگ»، «ایوا توی گربه اش است»، «تلخکامی برای سه خوابگرد»، «گفت و گو با آینه»، «چشمان سگ آبی رنگ»، «زنی که سر ساعت شش آمد»، «نابو»، «سیاه پوستی که فرشته ها را منتظر گذاشت»، «کسی این رزها را به هم ریخته است»، «تک گویی ایسابل هنگام تماشای باران ماکاندو»، «مردی بسیار پیر با بالهای عظیم»، «خوش سیماترین غریق جهان»، «مرگ پایدار در فراسوی عشق»، «آخرین سفر کشتی موهوم و بلاکامان معجزه فروش نیک سرشت»؛ «شب درناها»؛ «دریای زمان گم شده»؛ «داستان باور نکردنی و غم انگیز ارندیرای بیگناه و مادربزرگ سنگدلش»؛
متن داستان کوتاه زیباترین غریق جهان: نخستین کودکانی که شئای تیره گون و اغواکننده را دیدند که از دل دریا برآمد و به ساحل نزدیک شد، پیش خود اندیشیدند که شاید کشتی دشمن باشد، اما چون دیدند که پرچم و دکلی در میان نیست، اندیشیدند که شاید این شئ، پیکر نهنگی است، اما وقتی سرانجام آب، آن را روی ساحل آورد، و آنها دسته ی جلبکها و شاخکهای ستاره ی دریایی و بقایای ماهیها و خرد و ریزهای دیگر را از پیکرش ستردند، تازه یافتند که آن شئ پیکر مرد غریقی است
تمام آن بعد از ظهر، کودکان با پیکر مرد غریق بازی کردند؛ او را با ماسه های ساحل میپوشاندند و بعد دوباره ماسه ها را کنار میزدند، تا آنکه رهگذری از سر حادثه آنها را دید و خبر در دهکده پیچید.؛ مردانی که پیکر او را به نزدیکترین خانه رساندند، دریافتند که او از هر جان باخته ای که دیده بودند، سنگینتر است؛ تقریبا به سنگینی یک اسب.؛ و با خود گفتند که شاید مرد غریق، مدتهای مدید در دریا شناور بوده و آب در استخوانهایش رخنه کرده است.؛ و وقتی در خانه، بر کف اتاقش نهادند، دریافتند که قامت او از همه ی مردان دهکده، بلندتر است، زیرا پیکرش به سختی در اتاق جای گرفت، و پیش خود اندیشیدند که شاید این در سرشت مردان غریق است، که پس از مرگ هم قد میکشند؛ از او عطر دریا برمیخاست، و پوستش را لایه ای از گل و لای و فلس ماهی پوشانده بود، و تنها از ظاهر پیکرش، میشد دریافت که انسان است؛ که پیکر انسان است
لازم نبود تا سیمایش را از این لایه ها بزدایند تا دریابند که جان باخته، غریبه است و ناآشنا.؛ دهکده ی آنها، تنها بیست تایی خانه ی چوبی داشت؛ اینجا و آنجا پراکنده، با حیاطهایی از سنگ، که در آنها گلی نمیرویید؛ دهکده ای در انتهای دماغه ای بیآب و علف؛ دهکده آنقدر کوچک بود، که مادران همیشه با ترس و وحشت از اینسو به آنسوی سرک میکشیدند، مبادا که کودکانشان را باد برده باشد، و در سالهای گذشته، باد کودکانی را برده و کشته بود، و مردمان دهکده پیکر آنها را از فراز صخرهها به دریا سپرده بودند زیرا دریا آرام و سخاوتمند بود؛ تمام مردان دهکده در هفت قایق جا میشدند، بنابراین وقتی، مرد غریق را یافتند، تنها نگاهی به یکدیگر انداختند و زود دریافتند که کسی از میان آنها ناپدید نشده است
آن شب، مردان دهکده، دل به دریا نزدند. به سوی دهکدههای دیگر شتافتند تا دریابند که آیا کسی از آنها، ناپدید شده است؟ و زنان دهکده ماندند تا از مرد غریق مراقبت کنند. با تکهای علف، گل و لای را از پیکر او پاک کردند، سنگ ریزههایی را که در لابهلای موهایش گرفتار آمده بودند، زدودند و فلسهای روی بدنش را با فلس گیر ستردند. وقتی به این کارها مشغول بودند، دیدند که لباسهایش تمام ریش ریشاند، انگار که از هزارتوهای مرجانهای دریایی گذشته باشند. و نیز دریافتند که مرد غریق، با غرور به پیشواز مرگ رفته است، زیرا در نگاه او، اثری از آن نگاه غمگین و تنهای مردان غریقی که دریا با خود میآورد، دیده نمیشد و نیز از نگاه دردمند و نیازمند آنهایی که جان خود را در رودخانهها از کف میدادند. و آنگاه که پیکرش را از هر آن چه بر آن نشسته بود، ستردند، تازه دریافتند که آی او چگونه مردی بوده است و آنگاه بود که نفس در سینههاشان بند آمد. او از همهی مردانی که در زندگی خود دیده بودند، بلند قامتتر، نیرومندتر، ستبرتر و استوارتر بود و با آن که پیکرش را میدیدند، آن جا روبروی خود، اما در باورشان، نمیگنجید
در دهکده تختخوابی نیافتند که بتوانند او را رویش بخوابانند و میزی پیدا نشد که در مراسم سوگواری و یادبود، تحمل پیکر او را داشته باشد. نه شلوار مهمانی بلند قامتترین مردان دهکده، اندازهاش بود و نه پیراهن روزهای یکشنبه تنومندترین مردان و نه کفشهای مردی که پایش از تمام مردان دهکده بزرگتر بود. زنان که مسحور قامت حیرتانگیز و زیبایی شگفتانگیز او شده بودند،بر آن شدند تا از بادبان کشتیها شلواری و از پارچهی ساتن عروسها، پیراهنی برایش بدوزند، تا مرد غریق حتی در مرگ هم، غرورش را پاس دارد و بزرگواریش را
زنان که گرد هم آمده بودند، تا لباسهایش را بدوزند، آنگاه که خیره بر پیکر او، کوک میزدند، به نظرشان آمد که طوفان هرگز مانند آن شب بیامان نوزیده و دریا هرگز تا آن اندازه پریشان و بیقرار نبوده است و پیش خود اندیشیدند که این طوفان هراسانگیز و این دریای متلاطم با مرگ مرد غریق در پیوند است. و بعد با خود اندیشیدند که اگر آن مرد مغرور و با شکوه در دهکدهی آنها زیسته بود، خانهاش فراخترین در، سقفش بلندترین سقف و کفاش محکمترین کف را میداشت، چارچوب تختخوابش از چارچوب کمر کشتیها فراهم میآمد و با پیچهای آهنی به هم متصل میشد و همسرش میباید خوشبختترین و فرهمندترین زن دهکده میبود. پیش خود اندیشیدند که او از چنان اعتباری برخوردار میبود که میتوانست ماهیهای دریا را صدا بزند تا آنها بیدرنگ از دریا بیرون بیایند و آن چنان روی زمینش کار میکرد که از دل سنگها، چشمهها میجوشید و میتوانست کاری کند که از میان صخرهها دسته دسته گل بروید. در دل او را با همسران خود مقایسه کردند و پیش خود گفتند که کارهایی که آنها در سراسر عمر خود کردهاند، به پای کار یک شب او هم نمیرسد. و دست آخر، آنان را که به نظرشان ضعیفترین، حقیرترین و بیهودهترین مردمان روی زمین بودند، از ژرفای قلب خود راندند. سرگردان در هزارتوی این خیالها بودند که کهنسالترین زن دهکده – که چون کهنسالترین زن بود، مرد را بیشتر از سر همدردی نگریسته بود تا از سر دلبستگی، آهی کشید و گفت: آی که چه قدر شبیه استبان است
راست میگفت. فقط یک نگاه دیگر کافی بود تا تقریبا همه دریابند که او نمیتواند، نام دیگری غیر از استبان داشته باشد. سرکشترین زنان، که جوانترین آنها هم بود، باز هم چند ساعتی را با این خیال سپری کرد که اگر آن لباسها را بر مرد غریق بپوشانند و او را با کفشهای ورنی، در میان گلهای زیبا بخوابانند، شاید نامش لائوتارو باشد. اما اینها همه، خیالهایی بیهوده و بیثمر بود. پارچه کم آمد و شلوار که برش بدی داشت و دوختی بدتر، بسیار تنگ شد و نیروی پنهان قلب مرد غریق، دکمههای پیراهن را از جا کند
پس از نیمه شب، زوزه ی طوفان خاموش شد و دریا در رخوت خواب چهارشنبه فرو رفت؛ زنانی که لباسش را پوشانده و بر موهایش شانه کشیده بودند، ناخنهایش را کوتاه، و صورتش را اصلاح کرده بودند، وقتی ناگزیر شدند تا پیکر او را به سختی جابجا کنند، نتوانستند جلوی لرزش ناخودآگاه و ناگهانی خود را که از سر دلسوزی و همدردی به آنها دست داده بود، بگیرند؛ آنگاه بود که دریافتند که مرد غریق با آن پیکر عظیم که حتی پس از جان باختن، هم رنجش میداد، در زندگی چقدر اندوهگین بوده است؛ او را هنگام زنده بودن مجسم کردند؛ او را که ناگزیر بود تا یکوری از در خانهها بگذرد، سرش از برخورد با تیر چارچوب ورودی خانه ها، شکاف بردارد، در مهمانیها سر پا بایستد و نداند که با دستهای نرم، صورتی رنگ و شبیه شیر دریایی اش چه کند، آنگاه که بانوی میزبان دنبال مقاومترین صندلی میگشت، و نگران از اینکه صندلی در هم شکند، از او تمنا میکرد که آه نه، اینجا نه، اینجا بفرمایید استبان، و او تکیه بر دیوار با لبخندی بر لب میگفتند، نه بانوی محترم، خودتان را اذیت نکنید، خوب است، همین جا که هستم خوب است. کف پاهایش بیحس میشد.؛ درد کمر وجودش را میسوزاند، و این اتفاقی بود که همیشه در میهمانیها بر او میگذشت؛ نه، نه بانوی محترم، خودتان را اذیت نکنید، خوب است، همین جا که هستم خوب است.؛ مبادا که صندلی میزبان را بشکند، و شرمنده شود، و شاید هرگز ندانست، کسانی که میگفتند: نه، نه جناب استبان، تشریف نبرید، لااقل یک فنجان قهوه با ما بخورید.؛ همان کسانی بودند که لحظاتی بعد زیر گوش یکدیگر زمزمه میکردند: اوه...؛ گنده ی لندهور بالاخره رفت، راحت شدیم، خوشگل احمق رفت...؛ اینها چیزهایی بود که زنان دهکده، اندکی پیش از سپیده دم، با خود میاندیشیدند کنار پیکر مرد غریق
اندکی بعد، که سیمایش را با دستمال پوشاندند، تا نور آزارش ندهد، آنچنان به مرده ها میبرد؛ آنچنان بیدفاع مینمود، و آنچنان به مردان خودشان میمانست، که بغض گلویشان را فشرد، و چشمه ی اشک در قلبشان جوشید؛ نخستین زنی که به گریه درآمد، زن جوانی بود و بعد زنان دیگر هم به او پیوستند، از آه و افسوس آغاز شد، و به شیون و زاری انجامید، و هر چه بیشتر شیون کردند، و هق هق گریستند، بیشتر میخواستند که گریسته باشند، زیرا مرد غریق هرچه بیشتر استبان آنها میشد، و چون استبان آنها میشد، باز هم بیشتر میگریستند، آخر او از تمام مردان روی زمین تهیدستتر بود، آرامتر بود و بخشنده تر بود؛ او، آن استبان.؛ بنابراین وقتی مردان دهکده باز آمدند و خبر آوردند که مرد غریق اهل دهکده های دیگر هم نبوده است، چشمه ی شادی در قلب زنان جوشید.؛ آن هنگام که همه چنان میگریستند آه...، آه...، سپاس خدا را، سپاس، او...؛ او از آن ماست...؛ از آن ماست!...؛
مردان دهکده، پیش خود گفتند، که این قیل و قال، حتما از سبکسری زنانه ای مایه میگیرد؛ تنها چیزی که در این روز خشک بیباد دلشان میخواست، آن بود، که پیش از آنکه تابش خورشید شدت بگیرد، از شر این تازه وارد رها شوند؛ باقیمانده ی پیش دکلها و تیرکهای ماهیگیری، را فراهم آوردند، و آنها را با طنابهای کشتی، به یکدیگر محکم، و تختی را مهیا کردند، تا سنگینی پیکر مرد غریق را تحمل آورد، و آنرا تا فراز صخره ها برساند؛ میخواستند تا لنگر یک کشتی باری را هم به او ببندند، تا به راحتی در ژرفترین موجها فرود رود، آنجا که ماهیها را توان دیدن نیست، و غواصان از غم غربت میمیرند، و جریان نامساعد دریا نمیتواند، او را مانند دیگر مردگان، به ساحل باز آورد؛ اما هرچه مردان بیشتر شتاب میورزیدند، زنان، کاری دست و پا و زمان را طولانی میکردند؛ مثل مرغهای وحشت زده، این سو و آن سو میدویدند، و در حالیکه سحرهای جادویی را بر سینه میفشردند، به هر جایی نوکی میزدند، به اینطرف تا بادسنجی را بیابند، و به آنطرف تا قطبنمای مچی را پیدا کنند، و آنها را روی پیکر مرد غریق بگذارند؛ مردان پس از آنکه بارها و بارها تکرار کردند، که آخر خانمها کمی کنار بروید، کنار بروید از این جا...؛ آخر خانم مواظب باش، داشتی مرا دستی دستی میانداختی روی مرده.؛ کمکم شک در جانشان افتاد، و شروع کردند به غرغر کردن: این همه آلانگ و دولونگ، آن هم برای آدمی که نمیشناسیمش، چه معنی دارد؟ هان؟ حالا هی، میخهای بیشتری روی تابوتش بزنید، حالا هی، تنگ آب مقدس بگذارید تو تابوتش، آخر که چی، بالاخره یک لقمه ی خام کوسه اس، همین.؛ اما انگار گوش زنها به این حرفها بدهکار نبود، از اینطرف به آنطرف میدویدند، سکندری میخوردند، و هرچه را به دستشان میرسید، بر پیکر مرد غریق مینهادند، و آنگاه که اشکهایشان پایان مییافت، از سینه هایشان آههای سوزناک برمیکشیدند، سرانجام مردان دهکده، از کوره در رفتند، که آخر این همه جار و جنجال برای چی؟ آنهم برای یک مرد که آب آورده، اینجا بینام و نشان؟ یک تکه گوشت سرد چهارشنبه...؛ هان، برای چی؟ یکی از زنان که از این همه سردی و بیاعتنایی، رنج میکشید، سرانجام، دستمال را از روی سیمای مرد جان باخته، کنار زد، و آنوقت بود که نفس در سینه ی مردان هم بند آمد
او استبان بود، نیازی نبود، تا زنان نامش را بر زبان بیاورند، تا مردان دهکده او را بشناسند؛ حتی اگر زنان، مرد غریق را عالیجناب «والتر رالی» خوانده بودند و او هم با آن لهجه ی ناساز مسخره ی انگلیسی اش، سخن گفته بود و طوطی دم دراز رنگارنگ و تفنگ شکاری قدیمی اش هم روی شانه اش بود، باز هم مردان دهکده او را به خوبی میشناختند، زیرا تنها یک استبان در جهان وجود داشت و آن استبان هم اینجا بود، همین جا، چونان نهنگی بزرگ، بسیار بزرگ.؛ کفشی بر پای نداشت و انگار شلوار کودکان را بر پایش کرده باشند، کوتاه و تنگ و ناساز و ...؛
ناخنهای سخت سنگ واره ای، که تنها با چاقو میشد، کوتاهشان کرد.؛ تنها کافی بود تا دستمال را از سیمایش کنار بزنند، تا دریابند که او چقدر شرمسار است، که گناه او نیست، که آنقدر بزرگ و سنگین است، گناه او نیست که آنقدر زیباست، که اگر میدانست که این دشواریها را برای مردم دهکده به ارمغان میآورد، حتما جایی پرتتر و دور افتادهتر را پیدا میکرد و آنجا، تن به امواج میداد، و اگر میدانست، لنگر یک کشتی بادبانی را به گردن خود میآویخت، و چونان آدمی که از جانش سیر شده باشد، خود را از صخره ای به دریا میافکند، و جان مردمی را که به گفته ی خودشان، از دیدن پیکر مرد جان باخته ی این چهارشنبه، پریشان شده بود، آشفته نمیکرد، و اگر میدانست، با این تکه گوشت سرد جانکاه، که هیچ ارتباطی با او نداشت، کسی را آزار نمیداد.؛ در سیمایش چنان صداقتی بود، که حتی در بدگمانترین مردان- آنهایی که تلخی شبهای بیپایان دریا را با وحشت اینکه زنانشان ممکن است از رویا بافتن درباره ی آنها خسته شوند، و کمکم مرد غریق را در خوابها و رویاهای خود بیابند، به تمامی احساس کرده بودند، آنها هم حتی، و حتی بدگمانتر از آنها، با دیدن صداقت استبان در وجود انسان لرزه ای افتاد و بیامان.؛ و اینسان بود که با شکوهترین مراسم وداع را که میتوان به تصور آورد، برای آن مرد غریق، آن تنها مانده تدارک دیدند.؛ زنانی که برای آوردن گل به دهکده های پیرامون ره سپرده بودند، با گل و نیز همراه زنان دیگر دهکده ها که به سخن آنان باور نیاورده بودند، بازگشتند، و این زنان چون پیکر مرد غریق را به نظاره نشستند، خود به دهکده های خویش بازگردیدند، تا باز گل بیاورند، و زنان دیگری را تا نظاره کنند و بازگردند و باز گل بیاورند.؛ سپس، آنجا آنقدر گل انباشته شد، و آنقدر مردم گرد یکدیگر آمدند، که دیگر نه جای نفس کشیدن بود و نه جای سوزن انداختن، و مردم چون دریغشان آمد، تا او را چونان مردی بی خان و خانمان به دریا بازگردانند، از میان شریفترین مردمان دهکده، برایش پدر و مادری،عمو و خاله ای، و خویشان دیگری از این دست برگزیدند، چنانکه به خاطر او، تمام مردمان دهکده همبسته و خویشاوند شدند
ادامه داستان را در کامنت همین ریویو بخوانید
تاریخ بهنگام رسانی 13/09/1399هجری خورشیدی؛ 18/07/1400هجری خورشیدی؛ ا. شربیانی
Collected here are twenty-six of Gabriel Garcia Marquez's most brilliant and enchanting short stories, presented in the chronological order of their publication in Spanish from three volumes: Eyes of a Blue Dog, Big Mama's Funeral, and The Incredible and Sad Tale of innocent Eréndira and Her Heartless Grandmother.
Combining mysticism, history, and humor, the stories in this collection span more than two decades, illuminating the development of Marquez's prose and exhibiting the themes of family, poverty, and death that resound throughout his fiction.
The Handsomest Drowned Man in the World: One Wednesday morning, children in a small fishing village of "about twenty-odd wooden houses" find a body on the beach that is covered with "flotsam" and sea debris. The children play by burying him in the sand until the adults discover the corpse and decide that it must be given a small funeral and thrown off the cliff on which their village rests. ...
تاریخ نخستین خوانش: بیست و پنجم ماه ژانویه سال 1992 میلادی
عنوان: تلخکامی برای سه خوابگرد - مجموعه داستانهای کوتاه؛ نویسنده: گابریل گارسیا مارکز؛ مترجم کاوه باسمنجی؛ تهران، روشنگران، 1370؛ در253ص؛ عنوان دیگر تلخکامی برای سه خوابگرد و داستانهای دیگر؛ چاپ سوم 1383؛ موضوع داستانهای کوتاه از نویسندگان کلمبیا - سده 20م
این کتاب از داستانهای کوتاه «مارکز»، دو بخش است. بخش نخست: «چشمان سگی آبی رنگ با یازده داستان دیگر»؛ و بخش دوم: «داستان باور نکردنی ارندیرای بی گناه و مادربزرگ سنگدلش با هفت داستان دیگر»؛ «جان آپدایک» نویسنده ی «آمریکایی» نوشته اند: «خمیره ی قصه های مارکز غنی و تکان دهنده هستند و شیوه ی بیانشان فخیم و زیبا...؛ قصه های مارکز ـ نمیتوان از ذکر این واژه خودداری کرد ـ جادویی اند»؛
داستانها: «تسلیم سوم»، «روی دیگر مرگ»، «ایوا توی گربه اش است»، «تلخکامی برای سه خوابگرد»، «گفت و گو با آینه»، «چشمان سگ آبی رنگ»، «زنی که سر ساعت شش آمد»، «نابو»، «سیاه پوستی که فرشته ها را منتظر گذاشت»، «کسی این رزها را به هم ریخته است»، «تک گویی ایسابل هنگام تماشای باران ماکاندو»، «مردی بسیار پیر با بالهای عظیم»، «خوش سیماترین غریق جهان»، «مرگ پایدار در فراسوی عشق»، «آخرین سفر کشتی موهوم و بلاکامان معجزه فروش نیک سرشت»؛ «شب درناها»؛ «دریای زمان گم شده»؛ «داستان باور نکردنی و غم انگیز ارندیرای بیگناه و مادربزرگ سنگدلش»؛
متن داستان کوتاه زیباترین غریق جهان: نخستین کودکانی که شئای تیره گون و اغواکننده را دیدند که از دل دریا برآمد و به ساحل نزدیک شد، پیش خود اندیشیدند که شاید کشتی دشمن باشد، اما چون دیدند که پرچم و دکلی در میان نیست، اندیشیدند که شاید این شئ، پیکر نهنگی است، اما وقتی سرانجام آب، آن را روی ساحل آورد، و آنها دسته ی جلبکها و شاخکهای ستاره ی دریایی و بقایای ماهیها و خرد و ریزهای دیگر را از پیکرش ستردند، تازه یافتند که آن شئ پیکر مرد غریقی است
تمام آن بعد از ظهر، کودکان با پیکر مرد غریق بازی کردند؛ او را با ماسه های ساحل میپوشاندند و بعد دوباره ماسه ها را کنار میزدند، تا آنکه رهگذری از سر حادثه آنها را دید و خبر در دهکده پیچید.؛ مردانی که پیکر او را به نزدیکترین خانه رساندند، دریافتند که او از هر جان باخته ای که دیده بودند، سنگینتر است؛ تقریبا به سنگینی یک اسب.؛ و با خود گفتند که شاید مرد غریق، مدتهای مدید در دریا شناور بوده و آب در استخوانهایش رخنه کرده است.؛ و وقتی در خانه، بر کف اتاقش نهادند، دریافتند که قامت او از همه ی مردان دهکده، بلندتر است، زیرا پیکرش به سختی در اتاق جای گرفت، و پیش خود اندیشیدند که شاید این در سرشت مردان غریق است، که پس از مرگ هم قد میکشند؛ از او عطر دریا برمیخاست، و پوستش را لایه ای از گل و لای و فلس ماهی پوشانده بود، و تنها از ظاهر پیکرش، میشد دریافت که انسان است؛ که پیکر انسان است
لازم نبود تا سیمایش را از این لایه ها بزدایند تا دریابند که جان باخته، غریبه است و ناآشنا.؛ دهکده ی آنها، تنها بیست تایی خانه ی چوبی داشت؛ اینجا و آنجا پراکنده، با حیاطهایی از سنگ، که در آنها گلی نمیرویید؛ دهکده ای در انتهای دماغه ای بیآب و علف؛ دهکده آنقدر کوچک بود، که مادران همیشه با ترس و وحشت از اینسو به آنسوی سرک میکشیدند، مبادا که کودکانشان را باد برده باشد، و در سالهای گذشته، باد کودکانی را برده و کشته بود، و مردمان دهکده پیکر آنها را از فراز صخرهها به دریا سپرده بودند زیرا دریا آرام و سخاوتمند بود؛ تمام مردان دهکده در هفت قایق جا میشدند، بنابراین وقتی، مرد غریق را یافتند، تنها نگاهی به یکدیگر انداختند و زود دریافتند که کسی از میان آنها ناپدید نشده است
آن شب، مردان دهکده، دل به دریا نزدند. به سوی دهکدههای دیگر شتافتند تا دریابند که آیا کسی از آنها، ناپدید شده است؟ و زنان دهکده ماندند تا از مرد غریق مراقبت کنند. با تکهای علف، گل و لای را از پیکر او پاک کردند، سنگ ریزههایی را که در لابهلای موهایش گرفتار آمده بودند، زدودند و فلسهای روی بدنش را با فلس گیر ستردند. وقتی به این کارها مشغول بودند، دیدند که لباسهایش تمام ریش ریشاند، انگار که از هزارتوهای مرجانهای دریایی گذشته باشند. و نیز دریافتند که مرد غریق، با غرور به پیشواز مرگ رفته است، زیرا در نگاه او، اثری از آن نگاه غمگین و تنهای مردان غریقی که دریا با خود میآورد، دیده نمیشد و نیز از نگاه دردمند و نیازمند آنهایی که جان خود را در رودخانهها از کف میدادند. و آنگاه که پیکرش را از هر آن چه بر آن نشسته بود، ستردند، تازه دریافتند که آی او چگونه مردی بوده است و آنگاه بود که نفس در سینههاشان بند آمد. او از همهی مردانی که در زندگی خود دیده بودند، بلند قامتتر، نیرومندتر، ستبرتر و استوارتر بود و با آن که پیکرش را میدیدند، آن جا روبروی خود، اما در باورشان، نمیگنجید
در دهکده تختخوابی نیافتند که بتوانند او را رویش بخوابانند و میزی پیدا نشد که در مراسم سوگواری و یادبود، تحمل پیکر او را داشته باشد. نه شلوار مهمانی بلند قامتترین مردان دهکده، اندازهاش بود و نه پیراهن روزهای یکشنبه تنومندترین مردان و نه کفشهای مردی که پایش از تمام مردان دهکده بزرگتر بود. زنان که مسحور قامت حیرتانگیز و زیبایی شگفتانگیز او شده بودند،بر آن شدند تا از بادبان کشتیها شلواری و از پارچهی ساتن عروسها، پیراهنی برایش بدوزند، تا مرد غریق حتی در مرگ هم، غرورش را پاس دارد و بزرگواریش را
زنان که گرد هم آمده بودند، تا لباسهایش را بدوزند، آنگاه که خیره بر پیکر او، کوک میزدند، به نظرشان آمد که طوفان هرگز مانند آن شب بیامان نوزیده و دریا هرگز تا آن اندازه پریشان و بیقرار نبوده است و پیش خود اندیشیدند که این طوفان هراسانگیز و این دریای متلاطم با مرگ مرد غریق در پیوند است. و بعد با خود اندیشیدند که اگر آن مرد مغرور و با شکوه در دهکدهی آنها زیسته بود، خانهاش فراخترین در، سقفش بلندترین سقف و کفاش محکمترین کف را میداشت، چارچوب تختخوابش از چارچوب کمر کشتیها فراهم میآمد و با پیچهای آهنی به هم متصل میشد و همسرش میباید خوشبختترین و فرهمندترین زن دهکده میبود. پیش خود اندیشیدند که او از چنان اعتباری برخوردار میبود که میتوانست ماهیهای دریا را صدا بزند تا آنها بیدرنگ از دریا بیرون بیایند و آن چنان روی زمینش کار میکرد که از دل سنگها، چشمهها میجوشید و میتوانست کاری کند که از میان صخرهها دسته دسته گل بروید. در دل او را با همسران خود مقایسه کردند و پیش خود گفتند که کارهایی که آنها در سراسر عمر خود کردهاند، به پای کار یک شب او هم نمیرسد. و دست آخر، آنان را که به نظرشان ضعیفترین، حقیرترین و بیهودهترین مردمان روی زمین بودند، از ژرفای قلب خود راندند. سرگردان در هزارتوی این خیالها بودند که کهنسالترین زن دهکده – که چون کهنسالترین زن بود، مرد را بیشتر از سر همدردی نگریسته بود تا از سر دلبستگی، آهی کشید و گفت: آی که چه قدر شبیه استبان است
راست میگفت. فقط یک نگاه دیگر کافی بود تا تقریبا همه دریابند که او نمیتواند، نام دیگری غیر از استبان داشته باشد. سرکشترین زنان، که جوانترین آنها هم بود، باز هم چند ساعتی را با این خیال سپری کرد که اگر آن لباسها را بر مرد غریق بپوشانند و او را با کفشهای ورنی، در میان گلهای زیبا بخوابانند، شاید نامش لائوتارو باشد. اما اینها همه، خیالهایی بیهوده و بیثمر بود. پارچه کم آمد و شلوار که برش بدی داشت و دوختی بدتر، بسیار تنگ شد و نیروی پنهان قلب مرد غریق، دکمههای پیراهن را از جا کند
پس از نیمه شب، زوزه ی طوفان خاموش شد و دریا در رخوت خواب چهارشنبه فرو رفت؛ زنانی که لباسش را پوشانده و بر موهایش شانه کشیده بودند، ناخنهایش را کوتاه، و صورتش را اصلاح کرده بودند، وقتی ناگزیر شدند تا پیکر او را به سختی جابجا کنند، نتوانستند جلوی لرزش ناخودآگاه و ناگهانی خود را که از سر دلسوزی و همدردی به آنها دست داده بود، بگیرند؛ آنگاه بود که دریافتند که مرد غریق با آن پیکر عظیم که حتی پس از جان باختن، هم رنجش میداد، در زندگی چقدر اندوهگین بوده است؛ او را هنگام زنده بودن مجسم کردند؛ او را که ناگزیر بود تا یکوری از در خانهها بگذرد، سرش از برخورد با تیر چارچوب ورودی خانه ها، شکاف بردارد، در مهمانیها سر پا بایستد و نداند که با دستهای نرم، صورتی رنگ و شبیه شیر دریایی اش چه کند، آنگاه که بانوی میزبان دنبال مقاومترین صندلی میگشت، و نگران از اینکه صندلی در هم شکند، از او تمنا میکرد که آه نه، اینجا نه، اینجا بفرمایید استبان، و او تکیه بر دیوار با لبخندی بر لب میگفتند، نه بانوی محترم، خودتان را اذیت نکنید، خوب است، همین جا که هستم خوب است. کف پاهایش بیحس میشد.؛ درد کمر وجودش را میسوزاند، و این اتفاقی بود که همیشه در میهمانیها بر او میگذشت؛ نه، نه بانوی محترم، خودتان را اذیت نکنید، خوب است، همین جا که هستم خوب است.؛ مبادا که صندلی میزبان را بشکند، و شرمنده شود، و شاید هرگز ندانست، کسانی که میگفتند: نه، نه جناب استبان، تشریف نبرید، لااقل یک فنجان قهوه با ما بخورید.؛ همان کسانی بودند که لحظاتی بعد زیر گوش یکدیگر زمزمه میکردند: اوه...؛ گنده ی لندهور بالاخره رفت، راحت شدیم، خوشگل احمق رفت...؛ اینها چیزهایی بود که زنان دهکده، اندکی پیش از سپیده دم، با خود میاندیشیدند کنار پیکر مرد غریق
اندکی بعد، که سیمایش را با دستمال پوشاندند، تا نور آزارش ندهد، آنچنان به مرده ها میبرد؛ آنچنان بیدفاع مینمود، و آنچنان به مردان خودشان میمانست، که بغض گلویشان را فشرد، و چشمه ی اشک در قلبشان جوشید؛ نخستین زنی که به گریه درآمد، زن جوانی بود و بعد زنان دیگر هم به او پیوستند، از آه و افسوس آغاز شد، و به شیون و زاری انجامید، و هر چه بیشتر شیون کردند، و هق هق گریستند، بیشتر میخواستند که گریسته باشند، زیرا مرد غریق هرچه بیشتر استبان آنها میشد، و چون استبان آنها میشد، باز هم بیشتر میگریستند، آخر او از تمام مردان روی زمین تهیدستتر بود، آرامتر بود و بخشنده تر بود؛ او، آن استبان.؛ بنابراین وقتی مردان دهکده باز آمدند و خبر آوردند که مرد غریق اهل دهکده های دیگر هم نبوده است، چشمه ی شادی در قلب زنان جوشید.؛ آن هنگام که همه چنان میگریستند آه...، آه...، سپاس خدا را، سپاس، او...؛ او از آن ماست...؛ از آن ماست!...؛
مردان دهکده، پیش خود گفتند، که این قیل و قال، حتما از سبکسری زنانه ای مایه میگیرد؛ تنها چیزی که در این روز خشک بیباد دلشان میخواست، آن بود، که پیش از آنکه تابش خورشید شدت بگیرد، از شر این تازه وارد رها شوند؛ باقیمانده ی پیش دکلها و تیرکهای ماهیگیری، را فراهم آوردند، و آنها را با طنابهای کشتی، به یکدیگر محکم، و تختی را مهیا کردند، تا سنگینی پیکر مرد غریق را تحمل آورد، و آنرا تا فراز صخره ها برساند؛ میخواستند تا لنگر یک کشتی باری را هم به او ببندند، تا به راحتی در ژرفترین موجها فرود رود، آنجا که ماهیها را توان دیدن نیست، و غواصان از غم غربت میمیرند، و جریان نامساعد دریا نمیتواند، او را مانند دیگر مردگان، به ساحل باز آورد؛ اما هرچه مردان بیشتر شتاب میورزیدند، زنان، کاری دست و پا و زمان را طولانی میکردند؛ مثل مرغهای وحشت زده، این سو و آن سو میدویدند، و در حالیکه سحرهای جادویی را بر سینه میفشردند، به هر جایی نوکی میزدند، به اینطرف تا بادسنجی را بیابند، و به آنطرف تا قطبنمای مچی را پیدا کنند، و آنها را روی پیکر مرد غریق بگذارند؛ مردان پس از آنکه بارها و بارها تکرار کردند، که آخر خانمها کمی کنار بروید، کنار بروید از این جا...؛ آخر خانم مواظب باش، داشتی مرا دستی دستی میانداختی روی مرده.؛ کمکم شک در جانشان افتاد، و شروع کردند به غرغر کردن: این همه آلانگ و دولونگ، آن هم برای آدمی که نمیشناسیمش، چه معنی دارد؟ هان؟ حالا هی، میخهای بیشتری روی تابوتش بزنید، حالا هی، تنگ آب مقدس بگذارید تو تابوتش، آخر که چی، بالاخره یک لقمه ی خام کوسه اس، همین.؛ اما انگار گوش زنها به این حرفها بدهکار نبود، از اینطرف به آنطرف میدویدند، سکندری میخوردند، و هرچه را به دستشان میرسید، بر پیکر مرد غریق مینهادند، و آنگاه که اشکهایشان پایان مییافت، از سینه هایشان آههای سوزناک برمیکشیدند، سرانجام مردان دهکده، از کوره در رفتند، که آخر این همه جار و جنجال برای چی؟ آنهم برای یک مرد که آب آورده، اینجا بینام و نشان؟ یک تکه گوشت سرد چهارشنبه...؛ هان، برای چی؟ یکی از زنان که از این همه سردی و بیاعتنایی، رنج میکشید، سرانجام، دستمال را از روی سیمای مرد جان باخته، کنار زد، و آنوقت بود که نفس در سینه ی مردان هم بند آمد
او استبان بود، نیازی نبود، تا زنان نامش را بر زبان بیاورند، تا مردان دهکده او را بشناسند؛ حتی اگر زنان، مرد غریق را عالیجناب «والتر رالی» خوانده بودند و او هم با آن لهجه ی ناساز مسخره ی انگلیسی اش، سخن گفته بود و طوطی دم دراز رنگارنگ و تفنگ شکاری قدیمی اش هم روی شانه اش بود، باز هم مردان دهکده او را به خوبی میشناختند، زیرا تنها یک استبان در جهان وجود داشت و آن استبان هم اینجا بود، همین جا، چونان نهنگی بزرگ، بسیار بزرگ.؛ کفشی بر پای نداشت و انگار شلوار کودکان را بر پایش کرده باشند، کوتاه و تنگ و ناساز و ...؛
ناخنهای سخت سنگ واره ای، که تنها با چاقو میشد، کوتاهشان کرد.؛ تنها کافی بود تا دستمال را از سیمایش کنار بزنند، تا دریابند که او چقدر شرمسار است، که گناه او نیست، که آنقدر بزرگ و سنگین است، گناه او نیست که آنقدر زیباست، که اگر میدانست که این دشواریها را برای مردم دهکده به ارمغان میآورد، حتما جایی پرتتر و دور افتادهتر را پیدا میکرد و آنجا، تن به امواج میداد، و اگر میدانست، لنگر یک کشتی بادبانی را به گردن خود میآویخت، و چونان آدمی که از جانش سیر شده باشد، خود را از صخره ای به دریا میافکند، و جان مردمی را که به گفته ی خودشان، از دیدن پیکر مرد جان باخته ی این چهارشنبه، پریشان شده بود، آشفته نمیکرد، و اگر میدانست، با این تکه گوشت سرد جانکاه، که هیچ ارتباطی با او نداشت، کسی را آزار نمیداد.؛ در سیمایش چنان صداقتی بود، که حتی در بدگمانترین مردان- آنهایی که تلخی شبهای بیپایان دریا را با وحشت اینکه زنانشان ممکن است از رویا بافتن درباره ی آنها خسته شوند، و کمکم مرد غریق را در خوابها و رویاهای خود بیابند، به تمامی احساس کرده بودند، آنها هم حتی، و حتی بدگمانتر از آنها، با دیدن صداقت استبان در وجود انسان لرزه ای افتاد و بیامان.؛ و اینسان بود که با شکوهترین مراسم وداع را که میتوان به تصور آورد، برای آن مرد غریق، آن تنها مانده تدارک دیدند.؛ زنانی که برای آوردن گل به دهکده های پیرامون ره سپرده بودند، با گل و نیز همراه زنان دیگر دهکده ها که به سخن آنان باور نیاورده بودند، بازگشتند، و این زنان چون پیکر مرد غریق را به نظاره نشستند، خود به دهکده های خویش بازگردیدند، تا باز گل بیاورند، و زنان دیگری را تا نظاره کنند و بازگردند و باز گل بیاورند.؛ سپس، آنجا آنقدر گل انباشته شد، و آنقدر مردم گرد یکدیگر آمدند، که دیگر نه جای نفس کشیدن بود و نه جای سوزن انداختن، و مردم چون دریغشان آمد، تا او را چونان مردی بی خان و خانمان به دریا بازگردانند، از میان شریفترین مردمان دهکده، برایش پدر و مادری،عمو و خاله ای، و خویشان دیگری از این دست برگزیدند، چنانکه به خاطر او، تمام مردمان دهکده همبسته و خویشاوند شدند
ادامه داستان را در کامنت همین ریویو بخوانید
تاریخ بهنگام رسانی 13/09/1399هجری خورشیدی؛ 18/07/1400هجری خورشیدی؛ ا. شربیانی