...
Show More
این ریویو خیلی جاهای داستان رو لو میده.
«برابری ۷_۲۵۲۱» توی یک پادآرمانشهر زندگی میکنه. جایی که فردیت در اون هیچ معنایی نداره و آدمها مثل ربات، فقط کارهایی رو انجام میدن که براش برنامهریزی شدهن.
تفاوت برابری با بقیه اینه که ذهنی پرسشگر داره. این کنجکاوی براش نوعی نفرینه که نمیذاره راحت به خلق خدمت کنه.
«نفرینمان همواره ما را به جستوجوی چیزی وامیدارد که نمیدانیم چیست.»
(خیلیامون میفهمیمت، برابری عزیز.)
برابری میخواد عضو شورای دانشمندان بشه تا بتونه به پرسیدن و دنبال پاسخ گشتن ادامه بده، ولی اون رو عضو شورای رفتگرها میکنن و تا بیشترین حد ممکن از فضای پرسش و پاسخ دور میشه.
دومین سرکشی برابری جاییه که یه «دوست» پیدا میکنه. همون دوست هم باعث میشه سر از تونلی دربیاره که پر از کتابهای ممنوعهست.
فکر میکنم اینجا، یکی از جاهاییه که تونل نماد زایشه و اینجا برابری رسماً دوباره متولد میشه.
آخرین عصیان هم عشقه. عشق انسانی؛ عشق مرد و زن. برابری، خلاف قوانین، عاشق زنی به اسم آزادی (که عدد بعدشو بلد نیستم) میشه.
در نهایت هم علیه شورای دانشمندان، شورایی که بیشترین ارادت رو بهشون داشت، شورش میکنه.
روند داستان رو خیلی دوست داشتم. نمادهاش، هرچند گاهی گلدرشت، ولی زیبا بود.
فقط پایانش ناامیدم کرد. این همه داستانپردازی، باید به یه مانیفست معمولی ختم بشه؟ انگار نویسنده مطمئن نبود حرفشو فهمیده باشیم، دوبارهٔ همهٔ حرفاش رو توی چندصفحه و خیلی واضح زد.
همین دیگه. اولینباره این مدلی مینویسم. ضعفها رو به بزرگی خودتون ببخشید.
«ما، برابری ۷-۲۵۲۱، خوشحالیم که زندهایم. اگر این رذیلت است، پس ما آرزوی فضیلتی نداریم.»
«برابری ۷_۲۵۲۱» توی یک پادآرمانشهر زندگی میکنه. جایی که فردیت در اون هیچ معنایی نداره و آدمها مثل ربات، فقط کارهایی رو انجام میدن که براش برنامهریزی شدهن.
تفاوت برابری با بقیه اینه که ذهنی پرسشگر داره. این کنجکاوی براش نوعی نفرینه که نمیذاره راحت به خلق خدمت کنه.
«نفرینمان همواره ما را به جستوجوی چیزی وامیدارد که نمیدانیم چیست.»
(خیلیامون میفهمیمت، برابری عزیز.)
برابری میخواد عضو شورای دانشمندان بشه تا بتونه به پرسیدن و دنبال پاسخ گشتن ادامه بده، ولی اون رو عضو شورای رفتگرها میکنن و تا بیشترین حد ممکن از فضای پرسش و پاسخ دور میشه.
دومین سرکشی برابری جاییه که یه «دوست» پیدا میکنه. همون دوست هم باعث میشه سر از تونلی دربیاره که پر از کتابهای ممنوعهست.
فکر میکنم اینجا، یکی از جاهاییه که تونل نماد زایشه و اینجا برابری رسماً دوباره متولد میشه.
آخرین عصیان هم عشقه. عشق انسانی؛ عشق مرد و زن. برابری، خلاف قوانین، عاشق زنی به اسم آزادی (که عدد بعدشو بلد نیستم) میشه.
در نهایت هم علیه شورای دانشمندان، شورایی که بیشترین ارادت رو بهشون داشت، شورش میکنه.
روند داستان رو خیلی دوست داشتم. نمادهاش، هرچند گاهی گلدرشت، ولی زیبا بود.
فقط پایانش ناامیدم کرد. این همه داستانپردازی، باید به یه مانیفست معمولی ختم بشه؟ انگار نویسنده مطمئن نبود حرفشو فهمیده باشیم، دوبارهٔ همهٔ حرفاش رو توی چندصفحه و خیلی واضح زد.
همین دیگه. اولینباره این مدلی مینویسم. ضعفها رو به بزرگی خودتون ببخشید.
«ما، برابری ۷-۲۵۲۱، خوشحالیم که زندهایم. اگر این رذیلت است، پس ما آرزوی فضیلتی نداریم.»