...
Show More
خب، روی جلد کتاب نوشته شاهکارهای کوتاه
(البته اگر "شاهکارک "هم میبود چندان جفایی نه در حق کتاب و نه در حق تولستوی نشده بود )
ابتدا که سونات کرویتسر رو خوندم به نظرم خیلی جالب اومد و بعد که مرگ ایوان ایلیچ تمام شد نظرم نسبت به داستان اول تقویت شد
اما با خوندن "بابا سرگئی" هم سونات و هم مرگ ایوان ایلیچ با یک فاصله زیاد بعد از این داستان قرار گرفتند
بابا سرگئی را تا حدی می توان شیخ صنعانِ عطار قلمداد نمود
و از نگاهی دیگر و بدون هیچ گونه شعاردادن، ریا و کبر و نخوت را مانع رهایش درونی بیان می کند
:در مقدمه اثر چنین آمده
انسانی که در میان دو تلاش غیر طبیعی و یا به تعبیر صادقانه، طبیعی ترین تلاش ها! خرد و خمیر می شود
" شاید بتوان خیلی خلاصه " خام بدم پخته شدم سوختم
را در مورد کاساتسکی یا همان سرگئی عنوان نمود
یک فرمانده گارد جاه طلب و موفق که در اثر یک اتفاق ناگهان مسیر زندگی اش به کلی متحول می شود و در این مسیر به تدریج نسبت به درون خویش آگاهی می یابد
یک آگاهی هولناک
"...هرچه بیشتر تسلیم این شیوه زندگی می شد احساس می کرد که چگونه تدریجا، حقیقت باطنی به ریا و ظاهرسازی مبدل میگردد و چگونه چشمه آب حیات خشک می شود و رفته رفته کارهایی را که انجام می دهد بیشتر به خاطر مردم انجام می دهد تا به خاطر خدا
این سوالی که از آنچه انجام می دهد چه مقدارش برای خداوند و چه مقدارش برای مردم است، پیوسته رنجش می داد و هرگز نه تنها نمی توانست بلکه جرئت نداشت به آن جواب بدهد"
:و بعد با خود می گوید
" من به بهانه خداپرستی برای مردم زندگی می کردم
آیا کمترین آرزوی صادقانه برای عبادت خدا در دل من وجود داشته است؟
برای کسانی که مانند من زندگی کرده اند خدایی وجود ندارد، باید به جست و جوی خدا بردم..."
در مجموع کتاب خوبی بود و از ترجمه بسیار روان و شیوایی هم برخودار بود
سه داستان خوب
از یکی از بزرگترین داستان نویسان همیشه تاریخ
با جملات و پیامهای قابل اعتنا
آن هم با ترجمه ای دلنشین
اگرچه داستان دوم را به اندازه دو اثر دیگر از نظر محتوایی دوست نداشتم (سلیقه ای) اما در کل کتابی بود که به نظرم حتما و حتما ارزش خواندن را داشت
(البته اگر "شاهکارک "هم میبود چندان جفایی نه در حق کتاب و نه در حق تولستوی نشده بود )
ابتدا که سونات کرویتسر رو خوندم به نظرم خیلی جالب اومد و بعد که مرگ ایوان ایلیچ تمام شد نظرم نسبت به داستان اول تقویت شد
اما با خوندن "بابا سرگئی" هم سونات و هم مرگ ایوان ایلیچ با یک فاصله زیاد بعد از این داستان قرار گرفتند
بابا سرگئی را تا حدی می توان شیخ صنعانِ عطار قلمداد نمود
و از نگاهی دیگر و بدون هیچ گونه شعاردادن، ریا و کبر و نخوت را مانع رهایش درونی بیان می کند
:در مقدمه اثر چنین آمده
انسانی که در میان دو تلاش غیر طبیعی و یا به تعبیر صادقانه، طبیعی ترین تلاش ها! خرد و خمیر می شود
" شاید بتوان خیلی خلاصه " خام بدم پخته شدم سوختم
را در مورد کاساتسکی یا همان سرگئی عنوان نمود
یک فرمانده گارد جاه طلب و موفق که در اثر یک اتفاق ناگهان مسیر زندگی اش به کلی متحول می شود و در این مسیر به تدریج نسبت به درون خویش آگاهی می یابد
یک آگاهی هولناک
"...هرچه بیشتر تسلیم این شیوه زندگی می شد احساس می کرد که چگونه تدریجا، حقیقت باطنی به ریا و ظاهرسازی مبدل میگردد و چگونه چشمه آب حیات خشک می شود و رفته رفته کارهایی را که انجام می دهد بیشتر به خاطر مردم انجام می دهد تا به خاطر خدا
این سوالی که از آنچه انجام می دهد چه مقدارش برای خداوند و چه مقدارش برای مردم است، پیوسته رنجش می داد و هرگز نه تنها نمی توانست بلکه جرئت نداشت به آن جواب بدهد"
:و بعد با خود می گوید
" من به بهانه خداپرستی برای مردم زندگی می کردم
آیا کمترین آرزوی صادقانه برای عبادت خدا در دل من وجود داشته است؟
برای کسانی که مانند من زندگی کرده اند خدایی وجود ندارد، باید به جست و جوی خدا بردم..."
در مجموع کتاب خوبی بود و از ترجمه بسیار روان و شیوایی هم برخودار بود
سه داستان خوب
از یکی از بزرگترین داستان نویسان همیشه تاریخ
با جملات و پیامهای قابل اعتنا
آن هم با ترجمه ای دلنشین
اگرچه داستان دوم را به اندازه دو اثر دیگر از نظر محتوایی دوست نداشتم (سلیقه ای) اما در کل کتابی بود که به نظرم حتما و حتما ارزش خواندن را داشت