...
Show More
توی اینستاگرام اول پست گذاشتم دربارهش، چون برا ریویو باید میذاشتم تهنشین بشه. الان یه هفتهای گذشته تقریباً و میتونم دربارهش بنویسم. لولیتا اولین رویارویی من با ناباکوف بود. همیشه ناباکوف برام یه غول روسی بود مثل داستایوفسکی و تولستوی اینا. کسایی که باید بذارم بعد بیست و پنج سالگی کتاباشونو بخونم. یا همونطور که مرگ ایوان ایلیچ و قمارباز رو بهعنوان کتابهای سبکترشون خوندم، خنده در تاریکی ناباکوف رو هم میتونم الانا بخونم. اما لولیتا خیلی نظرمو تغییر داد.
نه اینکه کتاب راحتی باشه. کلی ارجاعات برونمتنی داره که در نهایت زیبایی، توی داستان نشسته. طوری که فکر نمیکنی نویسنده داره خودنمایی میکنه. لبریزه، داستانش روانشناسانه و تابوشکنانهست و از نظر زبانشناسی ناباکوف رو یه نابغه نشون میده که بهنظرم واقعاً هست. طول میکشه توی داستان جا بیفتین و یه غذای راحت نیست. مثل برنج باید صبر کنین دم بکشه :دی بعد براتون خیلی خوشمزه میشه. اگه اون ضمیمۀ توضیحی آخر کتاب نبود، من خیلی چیزاش رو نمیفهمیدم و دست مترجم درد نکنه که کم از نویسنده برای این کار عرق نریخته. گفتم عرق. نویسنده پای این کار عرق ریخته، زحمت کشیده، چند طول کشیده تا چاپش کنه. نسخۀ اولش نصف این مدت طول کشیده بنویسه، اما بعد مدام داشته صیقلش میداده. جالب اینکه یه مدت گذاشته بودتش کنار و نمیتونسته سمتش بره، و این خانمش بوده که تشویقش کرده ادامه بده و دنبالشو بگیره.
ناباکوف به یکی از تابوهای جامعۀ زمان خودش و حتی الان حمله میکنه، یه عقدۀ دیرینه رو بیرون میکشه، مثل یه روانکاو با اون برخورد و واکاویش میکنه و مثل یک نویسنده، داستانشو درمیآره. شخصیتپردازی هامبرت هامبرت قویترین شخصیتپردازیای هست که به عمرم خوندم. اونقد کامله که فکر میکنین خود ناباکوفه. بُعدی نداره که بهش فکر نکرده باشه. داستان بهشدت درونی پیش میره و داستانهای درونی، سختخوانن و دیر آدمو میگیرن و کلی باید روی هر قسمتشون فکر کنی. لولیتا هم از این قاعده مستثنی نیست اما ارزشش رو داره. بهترین داستان درونیای هم هست که تا حالا خوندم.
آدم به عقلش نمیرسه که چطوری. چطوری حاضر شده زندگیشو پای لولیتا بذاره. نمیدونی عشقه یا شهوت محض. اونقد اینا با هم آمیختن که خود شخصیت هم به خودش حمله میکنه. گاهی انگار دوتا هامبرت داریم، یه هامبرتی که داره هامبرت اصلی رو از بیرون نقد میکنه. این شاهکاره! توصیفات ریزریز و موبهمو و شاعرانه و رؤیاییش ملالآور نیست و تازه لذتبخش هم هست. هامبرت پای چیزی که تماماً ازش لذت میبره، زندگیشو میذاره. اونقدر توی این آدم غرقه که عاشقش میشی، حتی اگر فکر کنی احساس بینشون عشق نیست.
من قسمتهای آخر کتاب رو بینهایت دوست داشتم. اونجایی که میره پیش لولیتا(اسپویلر، اسپویلر. نخونین نخونین.) وقتی حاملهست و با شوهرشه. اونجایی که میخواد همهچی رو برگردونه، جدال و درگیریای که با خودش داره، اون داغترین اشکهایی که روی صورتش روان میشه و مجبور میشه صورتش رو بپوشونه و جلوی لولیتا درهم نشکنه... این تیکه میخواستی بگیری هامبرت رو بغل کنی و باهاش گریه کنی. :))))) و بعدش هم اون تیکهای رو دوست داشتم که میره دخل اون یارویی رو میآره که اولین بار لولیتا رو اذیت کرده بود و زندگیشو خراب میکرد. هامبرت پختهترین شخصیتپردازیای هست که من خوندم و امیدوارم حالا حالاها چیزی رو دستش نزنه. تازه میخوام چندبار دیگه هم بخونمش بس که این رمان کامل بود. کامل.
داستان با لولیتا آغاز و با لولیتا تموم میشه. وای که چقد پیچیده بود. بسیار بسیار مشتاقم کارهای دیگۀ ناباکوف رو بخونم. همهشونو اصن.
نه اینکه کتاب راحتی باشه. کلی ارجاعات برونمتنی داره که در نهایت زیبایی، توی داستان نشسته. طوری که فکر نمیکنی نویسنده داره خودنمایی میکنه. لبریزه، داستانش روانشناسانه و تابوشکنانهست و از نظر زبانشناسی ناباکوف رو یه نابغه نشون میده که بهنظرم واقعاً هست. طول میکشه توی داستان جا بیفتین و یه غذای راحت نیست. مثل برنج باید صبر کنین دم بکشه :دی بعد براتون خیلی خوشمزه میشه. اگه اون ضمیمۀ توضیحی آخر کتاب نبود، من خیلی چیزاش رو نمیفهمیدم و دست مترجم درد نکنه که کم از نویسنده برای این کار عرق نریخته. گفتم عرق. نویسنده پای این کار عرق ریخته، زحمت کشیده، چند طول کشیده تا چاپش کنه. نسخۀ اولش نصف این مدت طول کشیده بنویسه، اما بعد مدام داشته صیقلش میداده. جالب اینکه یه مدت گذاشته بودتش کنار و نمیتونسته سمتش بره، و این خانمش بوده که تشویقش کرده ادامه بده و دنبالشو بگیره.
ناباکوف به یکی از تابوهای جامعۀ زمان خودش و حتی الان حمله میکنه، یه عقدۀ دیرینه رو بیرون میکشه، مثل یه روانکاو با اون برخورد و واکاویش میکنه و مثل یک نویسنده، داستانشو درمیآره. شخصیتپردازی هامبرت هامبرت قویترین شخصیتپردازیای هست که به عمرم خوندم. اونقد کامله که فکر میکنین خود ناباکوفه. بُعدی نداره که بهش فکر نکرده باشه. داستان بهشدت درونی پیش میره و داستانهای درونی، سختخوانن و دیر آدمو میگیرن و کلی باید روی هر قسمتشون فکر کنی. لولیتا هم از این قاعده مستثنی نیست اما ارزشش رو داره. بهترین داستان درونیای هم هست که تا حالا خوندم.
آدم به عقلش نمیرسه که چطوری. چطوری حاضر شده زندگیشو پای لولیتا بذاره. نمیدونی عشقه یا شهوت محض. اونقد اینا با هم آمیختن که خود شخصیت هم به خودش حمله میکنه. گاهی انگار دوتا هامبرت داریم، یه هامبرتی که داره هامبرت اصلی رو از بیرون نقد میکنه. این شاهکاره! توصیفات ریزریز و موبهمو و شاعرانه و رؤیاییش ملالآور نیست و تازه لذتبخش هم هست. هامبرت پای چیزی که تماماً ازش لذت میبره، زندگیشو میذاره. اونقدر توی این آدم غرقه که عاشقش میشی، حتی اگر فکر کنی احساس بینشون عشق نیست.
من قسمتهای آخر کتاب رو بینهایت دوست داشتم. اونجایی که میره پیش لولیتا(اسپویلر، اسپویلر. نخونین نخونین.) وقتی حاملهست و با شوهرشه. اونجایی که میخواد همهچی رو برگردونه، جدال و درگیریای که با خودش داره، اون داغترین اشکهایی که روی صورتش روان میشه و مجبور میشه صورتش رو بپوشونه و جلوی لولیتا درهم نشکنه... این تیکه میخواستی بگیری هامبرت رو بغل کنی و باهاش گریه کنی. :))))) و بعدش هم اون تیکهای رو دوست داشتم که میره دخل اون یارویی رو میآره که اولین بار لولیتا رو اذیت کرده بود و زندگیشو خراب میکرد. هامبرت پختهترین شخصیتپردازیای هست که من خوندم و امیدوارم حالا حالاها چیزی رو دستش نزنه. تازه میخوام چندبار دیگه هم بخونمش بس که این رمان کامل بود. کامل.
داستان با لولیتا آغاز و با لولیتا تموم میشه. وای که چقد پیچیده بود. بسیار بسیار مشتاقم کارهای دیگۀ ناباکوف رو بخونم. همهشونو اصن.