...
Show More
سداریس رو با کتاب «بالاخره یه روزی قشنگ حرف می زنم» شناختم. کتابی که تو روزهای تلخی که می خوندمش، خنده های بلند برام به همراه داشت. براساس اون تجربه، انتظار بیشتری از این کتاب داشتم، اما خب، این کتاب به خودی خود کتاب خوبی بود . اگرچه شیرینی های کتاب قبل رو برام نداشت .
سداریس قصد طنز نوشتن نداره، دلقک بازی درنمیاره و حرفای مسخره نمی زنه. شخصیت اصلی کتاب، واقعا یه شخصیت طنزه. همینه و کاریش هم نمیشه کرد. این که تلاشی برای خنده دار بودن توی این کتابها نبود، برام از همه چیز دوست داشتنی تر و طبیعی تر بود.
کتاب بیشتر از هرچیز درمورد تجربه های متفاوت یک آدمه، کارهای متفاوتی که مشغولشون میشه و سفرهای متعددی که انجام میده. یه بخش از کتاب رو که دوست داشتم اینجا میارم
:
هنوز هم رانندگی بلد نیستم، یک بار که با دوستم رفته بودیم تعطیلات، انداخت توی یک زمین خالی و سعی کرد یادم بدهد. بعد از این که به تفاوت ظریف گاز و ترمز اشاره کرد، جایمان را عوض کردیم و وقتی انداختم توی یک جاده ی دوطرفه، در اعتراض زوزه کشید!یک شنبه بود و خلوت. از کنار یک پسر دوچرخه سوار و پیرزنی که یک چرخ دستی را هل می داد رد شدم.. نزدیکی شان باعث وحشتم شد و برای همین رفتم سمت مرکز جاده که به نظرم امن تر می آمد. سرعتم را زیاد کردم. طوری که انگار یک زن حامله را به بیمارستان می بردم. بعد سرعتم را کم کردم و انداختم توی شانه ی خاکی و به خودم تلقین کردم که پشت فرمان خوابم برده. همین جور کج و کوله رانندگی می کردم که رسیدیم به یک خانه ی بزرگ که به رنگ مدادتراش نقاشی شده بود. مردی در حیاط ایستاده بود که پیشبند داشت و داشت کباب درست می کرد. بوق زدم و دست تکان دادم ، انتظار داشتم چنگالش را بیندازد و پابگذارد به فرار. واوکنشی که قاعدتاً می بایست نسبت به دیدن یک شامپانزه پشت فرمان نشان می داد. به جای این که وسط بوته های توت فرنگی شیرجه بزند، برایم دست تکان داد و دوباره مشغول کارش شد. از این که کسی مرا با یک راننده عوضی گرفته بود ، هیجان زده شدم! از این که یک لحظه به نظر مسئول و قابل اعتماد آمده بودم. از این رانندگی مختصر لذت بردم ولی می دانستم چنین کاری برایم عادت نخواهد شد. رانندگی خیلی خطرناک است. علاوه بر این من از آن آدمها نیستم که برگه ی بیمه پر کنم! سعی می کنم همیشه در شهرهایی زندگی کنم که سیستم حمل و نقل عمومی درست و درمانی دارند، اول شیکاگو و بعد هم نیویورک که از شیکاگو هم بهتر است چون بیشتر تاکسی دارد! » از صفحه ی 127 کتاب
همون طور که می بینید، سرعت روایت کتاب خیلی سریعه. یک جور تعریف خودمونی اتفاقات زندگیه. از قوانین داستان کوتاه کاملا تبعیت نمی کنه و بعد از تعریف خاطره ی ماشین سواریش ، درمورد وقتی که از ماشین پیاده شده و کاری که کرده نمی گه، بلکه خیلی سریع به نیویورک و شیکاگو میره و در طول داستان ها می بینیم خیلی سریع از خاطره ای به خاطره ی دیگه گذر می زنه بدون این که احساس کنیم داره ما رو سرمی دوونه و سرنخ داستان رو گم کرده.
ترجمۀ خاکسار خیلی خوبه و نمی دونم بهش چه ایرادی میشه گرفت. ترجمه ی خوب، اون ترجمه ایه که نفهمی داری یه کتاب ترجمه شده می خونی. و خاکسار در این حد متن رو مال خود کرده بود.
سداریس قصد طنز نوشتن نداره، دلقک بازی درنمیاره و حرفای مسخره نمی زنه. شخصیت اصلی کتاب، واقعا یه شخصیت طنزه. همینه و کاریش هم نمیشه کرد. این که تلاشی برای خنده دار بودن توی این کتابها نبود، برام از همه چیز دوست داشتنی تر و طبیعی تر بود.
کتاب بیشتر از هرچیز درمورد تجربه های متفاوت یک آدمه، کارهای متفاوتی که مشغولشون میشه و سفرهای متعددی که انجام میده. یه بخش از کتاب رو که دوست داشتم اینجا میارم
:
هنوز هم رانندگی بلد نیستم، یک بار که با دوستم رفته بودیم تعطیلات، انداخت توی یک زمین خالی و سعی کرد یادم بدهد. بعد از این که به تفاوت ظریف گاز و ترمز اشاره کرد، جایمان را عوض کردیم و وقتی انداختم توی یک جاده ی دوطرفه، در اعتراض زوزه کشید!یک شنبه بود و خلوت. از کنار یک پسر دوچرخه سوار و پیرزنی که یک چرخ دستی را هل می داد رد شدم.. نزدیکی شان باعث وحشتم شد و برای همین رفتم سمت مرکز جاده که به نظرم امن تر می آمد. سرعتم را زیاد کردم. طوری که انگار یک زن حامله را به بیمارستان می بردم. بعد سرعتم را کم کردم و انداختم توی شانه ی خاکی و به خودم تلقین کردم که پشت فرمان خوابم برده. همین جور کج و کوله رانندگی می کردم که رسیدیم به یک خانه ی بزرگ که به رنگ مدادتراش نقاشی شده بود. مردی در حیاط ایستاده بود که پیشبند داشت و داشت کباب درست می کرد. بوق زدم و دست تکان دادم ، انتظار داشتم چنگالش را بیندازد و پابگذارد به فرار. واوکنشی که قاعدتاً می بایست نسبت به دیدن یک شامپانزه پشت فرمان نشان می داد. به جای این که وسط بوته های توت فرنگی شیرجه بزند، برایم دست تکان داد و دوباره مشغول کارش شد. از این که کسی مرا با یک راننده عوضی گرفته بود ، هیجان زده شدم! از این که یک لحظه به نظر مسئول و قابل اعتماد آمده بودم. از این رانندگی مختصر لذت بردم ولی می دانستم چنین کاری برایم عادت نخواهد شد. رانندگی خیلی خطرناک است. علاوه بر این من از آن آدمها نیستم که برگه ی بیمه پر کنم! سعی می کنم همیشه در شهرهایی زندگی کنم که سیستم حمل و نقل عمومی درست و درمانی دارند، اول شیکاگو و بعد هم نیویورک که از شیکاگو هم بهتر است چون بیشتر تاکسی دارد! » از صفحه ی 127 کتاب
همون طور که می بینید، سرعت روایت کتاب خیلی سریعه. یک جور تعریف خودمونی اتفاقات زندگیه. از قوانین داستان کوتاه کاملا تبعیت نمی کنه و بعد از تعریف خاطره ی ماشین سواریش ، درمورد وقتی که از ماشین پیاده شده و کاری که کرده نمی گه، بلکه خیلی سریع به نیویورک و شیکاگو میره و در طول داستان ها می بینیم خیلی سریع از خاطره ای به خاطره ی دیگه گذر می زنه بدون این که احساس کنیم داره ما رو سرمی دوونه و سرنخ داستان رو گم کرده.
ترجمۀ خاکسار خیلی خوبه و نمی دونم بهش چه ایرادی میشه گرفت. ترجمه ی خوب، اون ترجمه ایه که نفهمی داری یه کتاب ترجمه شده می خونی. و خاکسار در این حد متن رو مال خود کرده بود.