...
Show More
~تروا دیگر تروا نیست.
به چه اندازه جانگداز و محشر آخه.
در دیالوگهای نمایشنامههای اوریپید غم زیبایی وجود داره. و زنان تروا قطعا یکی از بهترین آثارش هست. بعد مدهآ بهترین اثر از اوریپید بود که خوندم.
تمام دیالوگهای این نمایشنامه زیبا بودن اما بخصوص دیالوگهای هکوب، شهبانوی تروا...
این کلمات و این غم تروا... وای بر زنان تروا بعد مردانشان...
|تکه کتاب| زنان تروا
▪︎اما او که مرده، روزگارش بهتر از من است که هنوز زندهام.
▪︎من شاید دیوانه باشم شاید خدایی روانم را از آن خود کرده باشد، اما شوریدگیام را کناری خواهم نهاد تا به شما بنمایانم که شهر ما بسی خوشبختتر از شهر یونانیان است. بنگر چگونه تنها به خاطر یک زن یک طغیان، شهوت یونانیان به هلن دست یافتند و هزاران تن را از دم تیغ گذراندند.
▪︎هکوب: نه زنان از من دست بدارید، بگذارید اینجا که افتادهام. بخوابم مهربانی ناخواسته به هیچ روی مهربانی نیست. آیا با دردی که میکشم رنجی که بردهام و بلاهایی که هنوز در راه اند، حیرت باید کرد که از پای درآیم؟ آه خدایان شما که به گاه بینوایی به کاری نمیآیید و با این حال آنگاه که گرفتار بلا میشویم چارهای جز یاری خواستن از شما نداریم. اما بگذارید برای آخرین بار از آن دوران خوش بسرایم که بخت نیک پیشینم، افسوس شمایان را بر بخت بد امروزم صد چندان میکند. من روزگاری یک شاهبانو بودم. با شاهی پیوند زناشویی بستم و پسرانی شاهوار داشتم که سرآمد فریجیهایها بودند، پسرانی که هیچ مادر تروایی یا یونانی یا بیگانهای نمیتواند به داشتن چنین فرزندانی ببالد و من به تماشای این پسران نشستم که یک به یک با رویینه یونانیان بر خاک افتادند و در عزای هر یک از آنان گیسویم را بر گورهاشان بریدم. من برای پدرشان، پریام گریستم. نه اینکه بشنوم او را در محراب خانه سلاخی کردند. این را به چشم خود دیدم. با همین چشمانم دیدم که بر این شهر یورش آوردند و آن را به آتش کشیدند. من دستان بیگانگان را دیدم که دخترانم را به یغما بردند. دخترانی که پروردم برای شوهرانی که خود برگزینم. آنها را پروردم تنها برای آنکه از من بربایندشان. دختران، دخترانی که دیگر هرگز آنها را نخواهم دید و آنان دیگر هیچگاه روی مادرشان را نخواهند دید. من دیگر مادر نیستم. یک بردهام. پیرزنی برده و بزرگترین بدبختیام این است که به زودی قرار است مرا به یونان بفرستند و وادارند کارهایی کنم نه سزاوار زنی همسال من. من چه خواهم بود؟ خدمتکاری ایستاده بر در؟ کلیددار؟ من مادر هکتور؟ چه کار خواهم کرد؟ نان خواهم پخت سپس با تن خمیدهام بر زمین بسیار دور از بستر نرم شاهانهام خواهم خفت و من که روزگاری پیراهنهای باشکوه به تن میکردم، کالبد زخمیام را با جامههایی ژنده خواهم پوشاند. خدایا من چه اندازه تیره بختم. بنگر به این تیره روزی که بدان دچارم و همچنان گرفتارش خواهم بود و چرا؟ به چه سبب؟ تنها به این خاطر که مردی خواستار زنی شد؟ کاساندرا، دخترم تو راز خدایان میدانستی اما اکنون بر کدام بستر خفت بار پاکیات را از کف دادهای؟ و تو پولیکسنه بینوا کجایی؟ فرزندان بسیار داشتم و حتی یکی از آنان نمانده تا دردم را آرام کند؟ با این حال شما مرا یاری میکنید تا بر پاهایم بایستم برای چه؟ چه چیز مانده که بدان امید بندم؟ به پاهای در بندم راه را نشان دهید. پاهایی که روزگاری در تروا میخرامید. مرا تا آن حصیر روی زمین و آن سنگهای توده شده که بالش من است راه برید در آنجا خواهم خفت و آن قدر اشک خواهم ریخت تا در فراموشی غرقه شوم. آدمی را هر اندازه دارا باشد تا روزی که از این جهان رخت برنبسته، سعادتمند مخوان.
▪︎اما مردی که پس از خوشبختی گرفتار تیره روزی میشود دوچندان آزار میبیند. هم از اینکه به پستی افتاده است، هم از آن رو که آن شادی را که از کف داده است به یاد میآورد.
▪︎آنچه باید پناهگاه تو میشد بزرگ زادگی پدرت بود اما تنها مرگ و دلاوریاش، تیره روزی برایت به ارمغان آورد. آنگاه که من به خانه هکتور آمدم، هرگز گمان نبردم که آن پیمانها، آن بستر عروسی به تیره بختی انجامد. پنداشتم شاهی به جهان آوردم که سر همه شاهان آسیای بارور است. هرگز این پندار در سرم نبود که تو را زادهام تا یونانیان سلاخیات کنند. فرزند برای همین است که تو نیز میگریی؟ تو هم میبینی که به زودی چه خواهد شد و آنان با تو چه خواهند کرد؟ چرا این گونه سخت مرا گرفتهای؟ چرا همچون جوجه یکی پرنده در جست وجوی گوشه امنی زیر بالها بر پیراهنم چنگ زدهای؟ هیچ کس نمیتواند تو را رهایی بخشد؛ هکتور نمیتواند از گورش با آن زوبین پرآوازهاش در دست برخیزد. نه او، نه هیچ یک از خویشانش و نه هیچ سپاهی جوشن پوشی از مردمان تروا.
▪︎هلن دختر خاندان تیندارئوس، زئوس هرگز پدر تو نبود. به تو میگویم پدران بسیار تو که بودند. کین، ستانی، رشک، آدمکشی، مرگ و تمام آن طاعونی که زمین میتواند بپرورد. زئوس هرگز تو را نزاد. تو ای بلای جان بربرها و یونانیان بمیر، بمیر. تو که چشمان تابناکت تیرگی و مرگی شوم را به دشتهای نام آور تروا آورد.
به چه اندازه جانگداز و محشر آخه.
در دیالوگهای نمایشنامههای اوریپید غم زیبایی وجود داره. و زنان تروا قطعا یکی از بهترین آثارش هست. بعد مدهآ بهترین اثر از اوریپید بود که خوندم.
تمام دیالوگهای این نمایشنامه زیبا بودن اما بخصوص دیالوگهای هکوب، شهبانوی تروا...
این کلمات و این غم تروا... وای بر زنان تروا بعد مردانشان...
|تکه کتاب| زنان تروا
▪︎اما او که مرده، روزگارش بهتر از من است که هنوز زندهام.
▪︎من شاید دیوانه باشم شاید خدایی روانم را از آن خود کرده باشد، اما شوریدگیام را کناری خواهم نهاد تا به شما بنمایانم که شهر ما بسی خوشبختتر از شهر یونانیان است. بنگر چگونه تنها به خاطر یک زن یک طغیان، شهوت یونانیان به هلن دست یافتند و هزاران تن را از دم تیغ گذراندند.
▪︎هکوب: نه زنان از من دست بدارید، بگذارید اینجا که افتادهام. بخوابم مهربانی ناخواسته به هیچ روی مهربانی نیست. آیا با دردی که میکشم رنجی که بردهام و بلاهایی که هنوز در راه اند، حیرت باید کرد که از پای درآیم؟ آه خدایان شما که به گاه بینوایی به کاری نمیآیید و با این حال آنگاه که گرفتار بلا میشویم چارهای جز یاری خواستن از شما نداریم. اما بگذارید برای آخرین بار از آن دوران خوش بسرایم که بخت نیک پیشینم، افسوس شمایان را بر بخت بد امروزم صد چندان میکند. من روزگاری یک شاهبانو بودم. با شاهی پیوند زناشویی بستم و پسرانی شاهوار داشتم که سرآمد فریجیهایها بودند، پسرانی که هیچ مادر تروایی یا یونانی یا بیگانهای نمیتواند به داشتن چنین فرزندانی ببالد و من به تماشای این پسران نشستم که یک به یک با رویینه یونانیان بر خاک افتادند و در عزای هر یک از آنان گیسویم را بر گورهاشان بریدم. من برای پدرشان، پریام گریستم. نه اینکه بشنوم او را در محراب خانه سلاخی کردند. این را به چشم خود دیدم. با همین چشمانم دیدم که بر این شهر یورش آوردند و آن را به آتش کشیدند. من دستان بیگانگان را دیدم که دخترانم را به یغما بردند. دخترانی که پروردم برای شوهرانی که خود برگزینم. آنها را پروردم تنها برای آنکه از من بربایندشان. دختران، دخترانی که دیگر هرگز آنها را نخواهم دید و آنان دیگر هیچگاه روی مادرشان را نخواهند دید. من دیگر مادر نیستم. یک بردهام. پیرزنی برده و بزرگترین بدبختیام این است که به زودی قرار است مرا به یونان بفرستند و وادارند کارهایی کنم نه سزاوار زنی همسال من. من چه خواهم بود؟ خدمتکاری ایستاده بر در؟ کلیددار؟ من مادر هکتور؟ چه کار خواهم کرد؟ نان خواهم پخت سپس با تن خمیدهام بر زمین بسیار دور از بستر نرم شاهانهام خواهم خفت و من که روزگاری پیراهنهای باشکوه به تن میکردم، کالبد زخمیام را با جامههایی ژنده خواهم پوشاند. خدایا من چه اندازه تیره بختم. بنگر به این تیره روزی که بدان دچارم و همچنان گرفتارش خواهم بود و چرا؟ به چه سبب؟ تنها به این خاطر که مردی خواستار زنی شد؟ کاساندرا، دخترم تو راز خدایان میدانستی اما اکنون بر کدام بستر خفت بار پاکیات را از کف دادهای؟ و تو پولیکسنه بینوا کجایی؟ فرزندان بسیار داشتم و حتی یکی از آنان نمانده تا دردم را آرام کند؟ با این حال شما مرا یاری میکنید تا بر پاهایم بایستم برای چه؟ چه چیز مانده که بدان امید بندم؟ به پاهای در بندم راه را نشان دهید. پاهایی که روزگاری در تروا میخرامید. مرا تا آن حصیر روی زمین و آن سنگهای توده شده که بالش من است راه برید در آنجا خواهم خفت و آن قدر اشک خواهم ریخت تا در فراموشی غرقه شوم. آدمی را هر اندازه دارا باشد تا روزی که از این جهان رخت برنبسته، سعادتمند مخوان.
▪︎اما مردی که پس از خوشبختی گرفتار تیره روزی میشود دوچندان آزار میبیند. هم از اینکه به پستی افتاده است، هم از آن رو که آن شادی را که از کف داده است به یاد میآورد.
▪︎آنچه باید پناهگاه تو میشد بزرگ زادگی پدرت بود اما تنها مرگ و دلاوریاش، تیره روزی برایت به ارمغان آورد. آنگاه که من به خانه هکتور آمدم، هرگز گمان نبردم که آن پیمانها، آن بستر عروسی به تیره بختی انجامد. پنداشتم شاهی به جهان آوردم که سر همه شاهان آسیای بارور است. هرگز این پندار در سرم نبود که تو را زادهام تا یونانیان سلاخیات کنند. فرزند برای همین است که تو نیز میگریی؟ تو هم میبینی که به زودی چه خواهد شد و آنان با تو چه خواهند کرد؟ چرا این گونه سخت مرا گرفتهای؟ چرا همچون جوجه یکی پرنده در جست وجوی گوشه امنی زیر بالها بر پیراهنم چنگ زدهای؟ هیچ کس نمیتواند تو را رهایی بخشد؛ هکتور نمیتواند از گورش با آن زوبین پرآوازهاش در دست برخیزد. نه او، نه هیچ یک از خویشانش و نه هیچ سپاهی جوشن پوشی از مردمان تروا.
▪︎هلن دختر خاندان تیندارئوس، زئوس هرگز پدر تو نبود. به تو میگویم پدران بسیار تو که بودند. کین، ستانی، رشک، آدمکشی، مرگ و تمام آن طاعونی که زمین میتواند بپرورد. زئوس هرگز تو را نزاد. تو ای بلای جان بربرها و یونانیان بمیر، بمیر. تو که چشمان تابناکت تیرگی و مرگی شوم را به دشتهای نام آور تروا آورد.