...
Show More
من اینو دوبار خوندم اما بار اول حواسم پرت بود. کتاب الکترونیک حواس منو فقط پرت میکنه یا برا شما هم همینطوره؟ :/
دفعه دوم برا اینکه حواسم پرت نشه، کندتر خوندم و سعی کردم بعد از هر باری که گذاشتمش کنار، توی ذهنم دورهش کنم. شخصیت هالی رو دوست داشتم. ینی هم گذشتۀ جالبی داشت و هم نویسنده بهنحو مطلوبی گذشتهشو ساخته بود و رسونده بودش به هالیِ الانش. حواشی این شخصیت هم جذاب بود حتی. اون یارو شوهرش، بچههاش، عشق شهرت و زندگی پرزرق و برقی که میخواست... راوی کارکردش فقط راوی بود. با اینکه اول شخص بود اما از یه زاویۀ دیگه. ازین نظر موافقم با بقیه که میگن مثل گتسبی بزرگ بود. اونجا هم راوی کارکردش برا شخصیت مقابلش بود. همچنین شخصیت مقابل هم جذابیت کافی رو واسه اینکه مرکز قرار بگیره، داشت. و خصوصیات مشترک هم داشتن. گتسبی و هالی.
اما بهنظرم صبحانه در تیفانی خیلی قویتر از گتسبی بزرگ بود. یادمه گتسبی بزرگ یه جاهاییش کند میشد یا حس میکردم زیادیه و حجمش هم بیشتر بود. صبحانه در تیفانی خیلی خلاصه، فشرده، موجز و جمع و جور بود. درنتیجه نقاط قوتش بیشتر به چشم میآد. داستانش هم بیشتر دوست داشتم. گتسبی بزرگ یه سری روابط آشفته بود که من اصن نمیتونستم درکشون کنم. اما اینجا نویسنده فقط روی یک شخصیت سرمایهگذاری کرده و تونسته ابعاد خوبی رو ازش بیرون بکشه. نحوۀ افشاسازی و کشفش هم قشنگ بود. جاییکه عکسهای نوجوونیِ هالی رو میبینه، بچههاشو میبینه، یا اونجایی که شوهرش برمیگرده دنبال هالی و از زندگیشون برا راوی میگه. چقدر این تیکه معرکه بود. توی ذهن آدم میمونه.
هنوز فیلم رو ندیدم و انگار فیلم بهتره. ازونجایی که سختترین بخش داستان پایانبندیه، بهنظرم پایان صبحانه در تیفانی یکی از قویترین پایانبندیهایی بود که تا حالا خونده بودم. خیلی وقتها یک کاری قویه اما پایانبندی صرفاً در جهت تموم شدنشه. یا بههرحال میتونست بهتر باشه. چیزی که در خداحافظ گاری کوپر اتفاق افتاد بهنظرم. اما اینجا ما یه پایانبندی عمیق داریم. بعد از دستگیری و بعد آزاد شدن هالی و دوباره از سر گرفتن رؤیاهای دیوانهوارش، راوی گربهشو پیدا میکنه و طوری توصیفش میکنه، انگار گربۀ هالی تجلی خود هالیه. راویای که هیچوقت از گربه خوشش نمیاومد، حالا وقتی به گربه تشخص میده و سیر زندگیشو درک میکنه و همانندسازی با هالی میکنه، احساسش تغییر میکنه. پایان فقط این نیست که هالی میره دنبال دیوونهبازیاش. ما انتظار اینم داشتیم، با اینکه دستگیر هم شده بود. اما میدونستیم بالاخره که میآد بیرون. اگه همونطور میموند که پایان خیلی ضعیف بود. اما جریان بیرون اومدن و برزیل رفتنش هم جالب بود و نویسنده فقط خوب بهش فکر کرده بود. بعد هم گربه. این تغییر حس و تغییر مرکزیت کوچیک و نهایی رو خیلی دوست داشتم. برا پایانبندی میخوام پنج ستاره بدم.
+ هالی ازونجور شخصیتهایی که حین خوندن میگفتم دلم میخواد از نزدیک ببینمش.
دفعه دوم برا اینکه حواسم پرت نشه، کندتر خوندم و سعی کردم بعد از هر باری که گذاشتمش کنار، توی ذهنم دورهش کنم. شخصیت هالی رو دوست داشتم. ینی هم گذشتۀ جالبی داشت و هم نویسنده بهنحو مطلوبی گذشتهشو ساخته بود و رسونده بودش به هالیِ الانش. حواشی این شخصیت هم جذاب بود حتی. اون یارو شوهرش، بچههاش، عشق شهرت و زندگی پرزرق و برقی که میخواست... راوی کارکردش فقط راوی بود. با اینکه اول شخص بود اما از یه زاویۀ دیگه. ازین نظر موافقم با بقیه که میگن مثل گتسبی بزرگ بود. اونجا هم راوی کارکردش برا شخصیت مقابلش بود. همچنین شخصیت مقابل هم جذابیت کافی رو واسه اینکه مرکز قرار بگیره، داشت. و خصوصیات مشترک هم داشتن. گتسبی و هالی.
اما بهنظرم صبحانه در تیفانی خیلی قویتر از گتسبی بزرگ بود. یادمه گتسبی بزرگ یه جاهاییش کند میشد یا حس میکردم زیادیه و حجمش هم بیشتر بود. صبحانه در تیفانی خیلی خلاصه، فشرده، موجز و جمع و جور بود. درنتیجه نقاط قوتش بیشتر به چشم میآد. داستانش هم بیشتر دوست داشتم. گتسبی بزرگ یه سری روابط آشفته بود که من اصن نمیتونستم درکشون کنم. اما اینجا نویسنده فقط روی یک شخصیت سرمایهگذاری کرده و تونسته ابعاد خوبی رو ازش بیرون بکشه. نحوۀ افشاسازی و کشفش هم قشنگ بود. جاییکه عکسهای نوجوونیِ هالی رو میبینه، بچههاشو میبینه، یا اونجایی که شوهرش برمیگرده دنبال هالی و از زندگیشون برا راوی میگه. چقدر این تیکه معرکه بود. توی ذهن آدم میمونه.
هنوز فیلم رو ندیدم و انگار فیلم بهتره. ازونجایی که سختترین بخش داستان پایانبندیه، بهنظرم پایان صبحانه در تیفانی یکی از قویترین پایانبندیهایی بود که تا حالا خونده بودم. خیلی وقتها یک کاری قویه اما پایانبندی صرفاً در جهت تموم شدنشه. یا بههرحال میتونست بهتر باشه. چیزی که در خداحافظ گاری کوپر اتفاق افتاد بهنظرم. اما اینجا ما یه پایانبندی عمیق داریم. بعد از دستگیری و بعد آزاد شدن هالی و دوباره از سر گرفتن رؤیاهای دیوانهوارش، راوی گربهشو پیدا میکنه و طوری توصیفش میکنه، انگار گربۀ هالی تجلی خود هالیه. راویای که هیچوقت از گربه خوشش نمیاومد، حالا وقتی به گربه تشخص میده و سیر زندگیشو درک میکنه و همانندسازی با هالی میکنه، احساسش تغییر میکنه. پایان فقط این نیست که هالی میره دنبال دیوونهبازیاش. ما انتظار اینم داشتیم، با اینکه دستگیر هم شده بود. اما میدونستیم بالاخره که میآد بیرون. اگه همونطور میموند که پایان خیلی ضعیف بود. اما جریان بیرون اومدن و برزیل رفتنش هم جالب بود و نویسنده فقط خوب بهش فکر کرده بود. بعد هم گربه. این تغییر حس و تغییر مرکزیت کوچیک و نهایی رو خیلی دوست داشتم. برا پایانبندی میخوام پنج ستاره بدم.
+ هالی ازونجور شخصیتهایی که حین خوندن میگفتم دلم میخواد از نزدیک ببینمش.