...
Show More
گوستاو فلوبر نزديك چهار سال براي نوشتن اين داستان وقت صرف كرد.وي سبكي كاملا جديد پديد آورد؛ اينكه راوي داستان فقط ناظري باشد دقيق براي نمايش زندگي و نظر شخصي اش در داستان دیده نشود
به قول خودش: هنرمند باید شبیه پروردگارِ خالق باشد، نادیده �� برهمه چیز توانا؛ ذاتی که در همه جا حس شود اما به چشم نیاید
:در مورد کتاب
يك زندگي نزدیک به واقعيت، كه خبري از انسان هاي كاملا خوب يا بد نيست، و انسان ها در كنار خوبي،بدي هم دارند و همه شان مردمي معمولي هستند كه دچار روزمرگي شده اند، به غير از اِما و پدرِ شارل كه براي قلب خود ارزش قائلند ولي راه اشتباهي را انتخاب مي كنند
جامعه و اخلاقیات در اروپای آن زمان هنوز نمی توانست چنین انسان هایی را درک کنند
شخصيت داستان زني شبيه مادر ترزا يا ژاندارك نيست،دختري معمولي است كه وقتي در صومعه داستان هاي مبتذل عاشقانه را دزدكي و به دور از ديد راهبه ها مي خواند ،آرزوي اين دنياي خيالي شب و روزش را مي ربايد
اِما در تمام عمرش در پي اين خوشبختي مي گردد ولي نه در برِ معشوق و نه در خانه اي با اسباب گران قيمت و نه در جاي ديگري، هيچوقت آنرا پيدا نمي كند
اين قسمت دقيقا نفرت نويسنده از سبك رمانتيسم افراطي را نشان مي دهد و اينكه اين داستان ها چه تاثير بدي بر ذهن خام دختري نوجوان مي گذارد
ازدواج اِما با شارل اقدامي عجولانه بود و دختري كه در رويا ها سير مي كرد،مجبور بود كمي از اين رويا ها فرود بيايد تا شايد طعم خوشبختي را بچشد.ولي هركاري كرد نچشيد چون او مزه اي مي خواست كه در زمين خاكي و قابل لمس وجود نداشت
اِما خيلي زود از شوهرش نااميد شد،چون شوهرش شبيه قهرمان داستان هايي كه خوانده، نبود.تلاش كرد شوهرش را تبديل به چنين مردي كند ولي نه شارل چنين ظرفيتي داشت و نه اين قهرمانان واقعي بودند
ولي اِما بجاي واقعيت بيني همه چيز را تقصير شوهرش ديد و شروع كرد به سقوط
...كردن
شايد اگر قبل از ازدواج عشق را آنطور كه هست مي شناخت و یا عاشق می شد و حتي در آن شكست مي خورد،زندگيش در آينده عوض مي شد
كارل گوستاو يونگ هر انساني را داري شخصيت مرادنه و زنانه مي داند.شخصيت مردانه اِما قابل توجه است، در چند جاي داستان از زن بودنش متنفر بود و همچو يك مرد بر شوهرش حكومت مي کرد و دوس داشت فرزندش پسر باشد
تنها كسي كه اِما بهش وفادار نبود همسرش بود و در مقابل، همه فاسقانش
...فراموشش كردند به غير از شوهرش
به قول خودش: هنرمند باید شبیه پروردگارِ خالق باشد، نادیده �� برهمه چیز توانا؛ ذاتی که در همه جا حس شود اما به چشم نیاید
:در مورد کتاب
يك زندگي نزدیک به واقعيت، كه خبري از انسان هاي كاملا خوب يا بد نيست، و انسان ها در كنار خوبي،بدي هم دارند و همه شان مردمي معمولي هستند كه دچار روزمرگي شده اند، به غير از اِما و پدرِ شارل كه براي قلب خود ارزش قائلند ولي راه اشتباهي را انتخاب مي كنند
جامعه و اخلاقیات در اروپای آن زمان هنوز نمی توانست چنین انسان هایی را درک کنند
شخصيت داستان زني شبيه مادر ترزا يا ژاندارك نيست،دختري معمولي است كه وقتي در صومعه داستان هاي مبتذل عاشقانه را دزدكي و به دور از ديد راهبه ها مي خواند ،آرزوي اين دنياي خيالي شب و روزش را مي ربايد
اِما در تمام عمرش در پي اين خوشبختي مي گردد ولي نه در برِ معشوق و نه در خانه اي با اسباب گران قيمت و نه در جاي ديگري، هيچوقت آنرا پيدا نمي كند
اين قسمت دقيقا نفرت نويسنده از سبك رمانتيسم افراطي را نشان مي دهد و اينكه اين داستان ها چه تاثير بدي بر ذهن خام دختري نوجوان مي گذارد
ازدواج اِما با شارل اقدامي عجولانه بود و دختري كه در رويا ها سير مي كرد،مجبور بود كمي از اين رويا ها فرود بيايد تا شايد طعم خوشبختي را بچشد.ولي هركاري كرد نچشيد چون او مزه اي مي خواست كه در زمين خاكي و قابل لمس وجود نداشت
اِما خيلي زود از شوهرش نااميد شد،چون شوهرش شبيه قهرمان داستان هايي كه خوانده، نبود.تلاش كرد شوهرش را تبديل به چنين مردي كند ولي نه شارل چنين ظرفيتي داشت و نه اين قهرمانان واقعي بودند
ولي اِما بجاي واقعيت بيني همه چيز را تقصير شوهرش ديد و شروع كرد به سقوط
...كردن
شايد اگر قبل از ازدواج عشق را آنطور كه هست مي شناخت و یا عاشق می شد و حتي در آن شكست مي خورد،زندگيش در آينده عوض مي شد
كارل گوستاو يونگ هر انساني را داري شخصيت مرادنه و زنانه مي داند.شخصيت مردانه اِما قابل توجه است، در چند جاي داستان از زن بودنش متنفر بود و همچو يك مرد بر شوهرش حكومت مي کرد و دوس داشت فرزندش پسر باشد
تنها كسي كه اِما بهش وفادار نبود همسرش بود و در مقابل، همه فاسقانش
...فراموشش كردند به غير از شوهرش