Community Reviews

Rating(4 / 5.0, 96 votes)
5 stars
30(31%)
4 stars
32(33%)
3 stars
34(35%)
2 stars
0(0%)
1 stars
0(0%)
96 reviews
April 26,2025
... Show More
4th read: October 2021
buddy read with caitlin bunny <3

3rd read: August 2017

2nd read: June 2017
I just can't get over this book. It is absolutely stunning.

This is a book I will continuously re-read throughout my life, and is especially great to read when you are becoming too consumed in the adult world. I'm in my exam period currently, so reading this now was perfect.

I also listened to the audio book for this re-read, and the narrator was perfect for this story (and he is Australian!)
April 26,2025
... Show More
(Book 574 from 1001 books) - Le Petit Prince = The Little Prince, Antoine de Saint-Exupéry

The Little Princeis a novella by French aristocrat, writer, and aviator Antoine de Saint-Exupéry. It was first published in English and French, in April 1943.

The narrator begins with a discussion on the nature of grown-ups and their inability to perceive especially important things.

As a test to determine if a grown-up is enlightened and like a child, he shows them a picture that he drew at the age of 6 depicting a snake which has eaten an elephant. The grown-ups always reply that the picture depicts a hat, and so he knows to talk of "reasonable" things to them, rather than fanciful.

The narrator becomes a pilot, and, one day, his plane crashes in the Sahara, far from civilization. He has 8 days of water supply and must fix his airplane to be saved.

In the middle of the desert, the narrator is unexpectedly greeted by a young boy who is nicknamed as "The Little Prince".

The prince has golden hair, a lovable laugh, and will repeat questions until they are answered.

Upon encountering the narrator, the little prince asks him to draw a sheep. The narrator first shows him his old picture of the elephant inside the snake, which, to the narrator's surprise, the prince interprets correctly.

After three failed attempts at drawing a sheep, the frustrated narrator simply draws a box (crate), claiming that the sheep the prince wants is inside the box. Again, to the narrator's surprise, the prince exclaims that this was exactly the drawing he wanted.

Over the course of eight days stranded in the desert, while the narrator attempts to repair his plane, the little prince recounts the story of his life. ...

عنوانهای چاپ شده در ایران: «شازده کوچولو»؛ «مسافر کوچولو»، «شهریار کوچولو» و عنوانهای دیگر - آنتوان دو سنت اگزوپری (امیرکبیر و ...) ادبیات، تاریخ نخستین خوانش: سال 1982میلادی، تاریخ خوانش این نسخه: ماه نوامبر سال 2006میلادی

با این عنوانها چاپ شده است: «شازاده‌ بچکۆله‌ - مهتاب حسینی در 100ص»؛ «ش‍ازاده‌ چ‍ک‍ول‍ه‌ - کردی مترجم مصطفی ایلخانی زاده در 154ص»؛ با همان عنوان ترجمه «آرش امجدی در 136ص»؛ و «وهاب جیهانی در 119ص»؛ «شازده وه شله - کردی با ترجمه کورش امینی در 96ص»؛ «شازایه توچگه - کردی ترجمه محسن امینی در 127ص»؛ «شازده چکول - کردی میلاد ملایی در 54ص»؛ با عنوان «شازده کوچولو» مترجم ها خانما و آقایان: «شورا پیرزاده در 99ص»؛ «محمد قاضی در 113ص بیش از شصت چاپ دارد»؛ «ابوالحسن نجفی در 117ص»؛ «بابک اندیشه در 106ص»؛ «احمد شاملو در 103ص بارها چاپ شده»؛ «فریده مهدوی دامغانی در 316ص»؛ «مصطفی رحماندوست در 127ص ده بار چاپ شده»؛ «اصغر رستگار در 101ص»؛ «دل آرا قهرمان در 96ص»؛ «حسین جاوید در 120ص»؛ «ایرج انور در 140ص»؛ «سحر جعفری صرافی در 160ص»؛ «مهرداد انتظاری در 87ص»؛ «کاوه میرعباسی در 112ص»؛ «رضا خاکیانی در 110ص»؛ «فرزام حبیبی اصفهانی در 112ص»؛ «مرتضی سعیدی در 120ص»؛ «مجتبی پایدار در 119ص»؛ «رضا زارع در 120ص»؛ «پرویز شهدی در 128ص»؛ «محمدرضا صامتی در 112ص»؛ «محمدعلی اخوان در 105ص»؛ «جمشید بهرامیان در 148ص»؛ «هانیه فهیمی در 120ص»؛ «رامسس بصیر در 104ص»؛ «سمانه رضائیان در 104ص»؛ «غلامرضا یاسی پور در 96ص»؛ «مریم صبوری در 192ص»؛ «حسین غیوری در 170ص»؛ «مهسا حمیدیان در 51ص»؛ «میلاد یداللهی در 102ص»؛ «مهری محمدی مقدم در 96ص»؛ «زهرا تیرانی در 103ص»؛ «لیلاسادات محمودی در 164ص»؛ «محمدجواد انتظاری در 120ص»؛ «غزاله ابراهیمی در 128ص»؛ «مریم خرازیان در 120ص»؛ «مدیا کاشیگر در 136ص»؛ «محمدعلی عزیزی در 152ص»؛ «الهام ذوالقدر در 189ص»؛ «فاطمه نظرآهاری در 136ص»؛ «زهره مستی در 128ص»؛ «حمیدرضا غیوری در 98ص»؛ «اسدالله غف��ری ثانی در 116ص»؛ «شادی ابطحی در 152ص»؛ «محمدتقی بهرامی حران در 104ص»؛ «محمدرضا صامتی در 176ص»؛ «محمدرضا محمدحسینی در 112ص»؛ «فهیمه شهرابی فراهانی در 131ص»؛ «بهاره عزیزی در 120ص»؛ «مولود محمدی در 143ص»؛ «شهناز مجیدی در 184ص»؛ «هانیه حق نبی مطلق در 111ص»؛ «سعید هاشمی در 96ص»؛ «سمانه فلاح در 96ص»؛ «حمیدرضا زین الدین در 120ص»؛ «شبنم اقبال زاده در 88ص»؛ «رضا طاهری در 72ص»؛ «فاطمه امینی در 220ص»؛ «محمد مجلسی 142ص»؛ «بهزاد بیگی در 112ص»؛ با عنوان: «شاهزاده سرزمین عشق، چیستا یثربی در 54 ص؛ با عنوان: شاهزاده کوچک: مریم شریف در 112 ص؛ هرمز ریاحی در 99 ص؛ با عنوان «شاهزاده کوچولو»؛ «شاهین فول��دی در 120ص»؛ «علی شکرالهی در 148ص»؛ با عنوان «شهریار کوچولو» «احمد شاملو در 103ص»؛ با عنوان «مسافر کوچولو» «فائزه سرمدی در 58ص»؛ «علی محمدپور در 12ص»؛ با عنوان «نمایشنامه شازده کوچولو» «عباس جوانمرد در 97ص»؛ با عنوان «شازا بووچکه‌له‮‬‏‫» «رضوان متوسل»؛

موسسه انتشارات نگاه، چاپ دوم این اثر را با نام «شهریار کوچولو» و برگردان روانشاد «احمد شاملو» در سال 1373هجری خورشیدی منتشر کرده است

نقل از متن: (...؛ اما سرانجام، پس از مدت­ها راه ­رفتن از میان ریگ­ها و صخره ها و برف­ها، به جاده­ ای برخورد، و هر جاده ­ای یکراست می­رود سراغ آدمها؛ گفت «سلام»؛ و مخاطبش گلستان پر گلی بود؛ گل­ها گفتند «سلام»؛ شهریار کوچولو رفت تو بحرشان؛ همه ­شان عین گل خودش بودند؛ حیرت­زده، ازشان پرسید: «شماها کی هستید؟»؛ گفتند: «ما گل سرخیم»؛ آهی کشید و سخت احساس شوربختی کرد؛ گل­ش به او گفته بود که از نوع او، تو تمام عالم فقط همان یکی هست، و حالا پنج­هزارتا گل، همه مثل هم، فقط تو یک گلستان؛ فکر کرد «اگر گل من این را می­دید بدجوری از رو می­رفت؛ پشت سر هم بنا مییکرد سرفه کردن، و برای این­که از هو شدن فرار کند، خودش را به مردن می­زد، و من هم مجبور می­شدم وانمود کنم به پرستاریش، وگرنه برای سرشکسته کردن من هم شده بود راستی راستی می­مرد.»؛ و باز تو دلش گفت «مرا باش که فقط با یک گل، خودم را دولتمند عالم خیال می­کردم، در صورتی­که آنچه دارم فقط یک گل معمولی است؛ با آن گل و آن سه تا آتشفشانی که تا سر زانومند، و شاید هم یکی­شان تا ابد خاموش بماند، شهریار چندان پرشوکتی به حساب نمی­آیم»؛ افتاد رو سبزه­ ها و زد زیر گریه؛ آنوقت بود که سر و کله ­ی روباه پیدا شد؛ روباه گفت: «سلام»؛ شهریار کوچولو برگشت، اما کسی را ندید؛ با وجود این با ادب تمام گفت «سلام»؛ صدا گفت «من اینجام، زیر درخت سیب»؛ شهریار کوچولو گفت «کی هستی تو؟ عجب خوشگلی»؛ روباه گفت «یک روباهم من»؛ شهریار کوچولو گفت «بیا با من بازی کن، نمی­دانی چه قدر دلم گرفته»؛ روباه گفت «نمی­توانم بات بازی کنم، هنوز اهلی­ ام نکرده ­اند آخر»؛ شهریار کوچولو آهی کشید و گفت «معذرت می­خواهم»؛ اما فکری کرد و پرسید «اهلی کردن یعنی چه؟»؛ روباه گفت «تو اهل اینجا نیستی؛ پی چی می­گردی؟»؛ شهریار کوچولو گفت «پی آدم­ها می­گردم؛ نگفتی اهلی کردن یعنی چه؟»؛ روباه گفت «آدم­ها تفنگ دارند و شکار می­کنند؛ اینش اسباب دلخوری است؛ اما مرغ و ماکیان هم پرورش می­دهند، و خیرشان فقط همین است؛ تو پی مرغ میگردی؟»؛ شهریار کوچولو گفت «نه، پی دوست می­گردم، اهلی کردن یعنی چه؟» روباه گفت «چیزی است که پاک فراموش شده؛ معنی­ اش ایجاد علاقه کردن است»؛ شهریار کوچولو پرسید «ایجاد علاقه کردن؟»؛ روباه گفت «معلوم اس؛ تو الان واسه من یک پسربچه ­ای مثل صدهزار پسربچه ­ی دیگر؛ نه من هیچ احتیاجی به تو دارم، نه تو هیچ احتیاجی به من؛ من هم برای تو یک روباهم مثل صدهزار روباه دیگر؛ اما اگر منو اهلی کردی هردوتامان به هم احتیاج پیدا می­کنیم؛ تو برای من میان همه­ ی عالم، موجود یگانه ­ای می­شوی، و من برای تو»؛ شهریار کوچولو گفت «کم ­کم دارد دستگیرم می­شود؛ یک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد»؛ روباه گفت «بعید نیست؛ رو این کره زمین هزار جور چیز می­شود دید»؛ شهریار کوچولو گفت «اوه نه؛ آن روی کره زمین نیست»؛ روباه انگار حسابی حیرت کرده بود و گفت «رو یک سیاره دیگر است؟» _ آره؛ _ «تو آن سیاره شکارچی هم هست؟» _ نه؛ _ محشر است مرغ و ماکیان چطور؟؛ _نه؛ روباه آه کشان گفت «همیشه خدا یک پای بساط لنگ است»؛ اما پی حرفش را گرفت و گفت «زندگی یکنواختی دارم، من مرغ­ها را شکار می­کنم، آدم­ها مرا؛ همه ­ی مرغ­ها عین هم اند، همه ی آدم­ها هم عین هم اند؛ این وضع یک­خرده خلقم را تنگ می­کند؛ اما اگر تو منو اهلی کنی، انگار که زندگیم را چراغان کرده باشی؛ آنوقت صدای پایی را می­شناسم که با هر صدای پای دیگری فرق داشته می­کند؛ صدای پای دیگران مرا وادار می­کند تو هفت تا سوراخ قایم بشوم، اما صدای پای تو، مثل نغمه­ ای مرا از لانه ­ام می­کشد بیرون؛ تازه، نگاه کن آنجا، گندمزار را می­بینی؟ برای من که نان نمی­خورم گندم چیز بی ­فایده ­ای است؛ پس گندمزار هم مرا یاد چیزی نمی­اندازد؛ اسباب تأسف است؛ اما تو، موهایت رنگ طلا است؛ پس وقتی اهلی­ ام کردی محشر می­شود؛ گندم که طلایی رنگ است، مرا به یاد تو می­اندازد، و صدای باد را هم که تو گندمزار می­پیچد دوست خواهم داشت»؛ خاموش شد و مدت درازی شهریار کوچولو را نگاه کرد؛ آنوقت گفت «اگر دلت میخواهد منو اهلی کن»؛ شهریار کوچولو جواب داد «دلم که خیلی می­خواهد، اما وقت چندانی ندارم، باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلی چیزها سر درآرم»؛ روباه گفت «آدم فقط از چیزهایی که اهلی می­کند می­تواند سر درآرد؛ آدم­ها دیگر برای سر درآوردن از چیزها وقت ندارند؛ همه چیز را همین جوری حاضر آماده از دکان می­خرند؛ اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند، آدم­ها مانده ­اند بی دوست؛ تو اگر دوست می­خواهی خب منو اهلی کن»؛ شهریار کوچولو پرسید «راهش چیست؟» روباه جواب داد «باید خیلی خیلی صبور باشی، اولش یه خرده دورتر از من می­گیری اینجوری میان علف­ها می­نشینی؛ من زیرچشمی نگاهت می­کنم، و تو لام تا کام هیچی نمی­گویی، چون سرچشمه همه ی سوء تفاهم­ها زیر سر زبان است؛ عوضش می­توانی هر روز یک خرده نزدیک­تر بنشینی»؛ فردای آن روز دوباره شهریار کوچولو آمد پیش روباه؛ روباه گفت «کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی؛ اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی، من از ساعت سه تو دلم قند آب می­شود، و هرچه ساعت جلوتر برود بیشتر احساس شادی و خوشبختی می­کنم؛ ساعت چهار که شد دلم بنا می­کند شورزدن و نگران شدن؛ آنوقت است که قدر خوشبختی را می­فهمم؛ اما اگر تو هر وقت­ و بی­وقت بیایی، من از کجا بدانم چه ساعتی باید دلم را برای دیدارت آماده کنم؟ هر چیزی برای خودش رسم و رسومی دارد»؛ شهریار کوچولو گفت «رسم و رسوم یعنی چه؟»؛ روباه گفت «این هم از آن چیزهایی است که پاک از خاطره ها رفته، این همان چیزی است که باعث می­شود فلان روز با باقی روزها و فلان ساعت با باقی ساعت­ها فرق کند؛ مثلا شکارچی­های ما میانِ خودشان رسمی دارند، و آن اینست که پنجشنبه ها را با دخترهای ده می­روند رقص؛ پس پنجشنبه ها بره کشان من است؛ برای خودم گردش­ کنان می­روم تا دم موستان؛ حالا اگر شکارچی­ها وقت و بی­وقت می­رفتند رقص، همه ی روزهای شبیه هم می­شد و من بیچاره دیگر فرصت و فراغتی نداشتم»؛ به این ترتیب شهریار کوچولو روباه را اهلی کرد؛ لحظه ی جدایی که نزدیک شد روباه گفت «آخ، نمی­توانم جلو اشکم را بگیرم» شهریار کوچولو گفت «تقصیر خودت است؛ من که بدت را نخواستم، خودت خواستی اهلی ات کنم»؛ روباه گفت «همین طور است»؛ شهریار کوچولو گفت «آخر اشکت دارد سرازیر می­شود»؛ روباه گفت «همین طور است»؛ شهریار کوچولو گفت «پس این ماجرا فایده ای به حال تو نداشته»؛ روباه گفت «چرا، برای خاطر رنگ گندم»؛ بعد گفت «برو یکبار دیگر گل­ها را ببین، تا بفهمی که گل تو، تو عالم تک است؛ برگشتنا با هم وداع می­کنیم، و من به عنوان هدیه، رازی را به تو می­گویم؛ شهریار کوچولو بار دیگر به تماشای گل­ها رفت و به آن­ها گفت «شما سر سوزنی به گل من نمی­مانید و هنوز هیچی نیستید؛ نه کسی شما را اهلی کرده، نه شما کسی را؛ درست همانجوری هستید که روباه من بود، روباهی بود مثل صدهزار روباه دیگر، او را دوست خودم کردم و حالا تو همه ی عالم تک است»؛ گل­ها حسابی از رو رفتند؛ شهریار کوچولو دوباره درآمد که «خوشگلید اما خالی هستید؛ برایتان نمی­شود مرد؛ گفت ­و گو ندارد که گلِ مرا هم فلان رهگذر، گلی می­بیند مثل شما؛ اما او به تنهایی از همه ی شما سر است، چون فقط اوست که آبش داده ام، چون فقط اوست که زیر حبابش گذاشته ام، چون فقط اوست که با تجیر برایش حفاظ درست کرده ام، چون فقط اوست که حشراتش را کشته ام -جز دو سه تایی که می­بایست پروانه بشوند-، چون فقط اوست که پای گله گذاری­ها و خودنمایی­ ها و حتا گاهی بُغ­ کردن و هیچی نگفتن­هایش بنشسته ام، چون او گل من است»؛ و برگشت پیش روباه؛ گفت «خدانگهدار»؛ روباه گفت «خدانگهدار»، و اما رازی که گفتم خیلی ساده است؛ جز با چشم دل هیچی را چنان که باید نمی­شود دید؛ نهاد و گوهر را چشم سر نمی­بیند؛ شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند، تکرار کرد: «نهاد و گوهر را چشم سر نمی­بیند»؛ روباه گفت «ارزش گل تو به قدری است که پاش صرف کرده ای»؛ شهریار کوچولو برای آنکه یادش بماند، تکرار کرد ...؛ «به قدر عمری است که پاش صرف کرده ام»؛ روباه گفت «آدم­ها این حقیقت را فراموش کرده اند، اما تو نباید فراموشش کنی؛ تو تا زنده ای نسبت به آنی که اهلی کرده ای، مسئولی؛ تو مسئول گلتی؛ شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند، تکرار کرد «من مسئول گلمم»)؛ پایان نقل

تاریخ بهنگام رسانی 05/06/1399هجری خورشیدی؛ 15/05/1400هجری خورشیدی؛ ا. شربیانی
April 26,2025
... Show More
So amazing. I can see many rereads of this in the years to come.
April 26,2025
... Show More
n  'one sees clearly only with the heart.'n

sometimes i fall into a mood where i am simply tired of life. where i just want to crawl under the duvet with a cup of tea, hug a book and never let go. 'the little prince' is that book for me. its a truly special treasure. its precious. its my rose.
___________________________________

n  «on ne voit bien qu'avec le cœur.»n

parfois, je deviens fatigué de la vie. et je veux ramper sous la couette avec une tasse de thé, embrasser un livre et ne jamais lâcher. «le petit prince» est ce livre pour moi. c'est un trésor spécial. c'est précieux. c'est ma rose.

5 stars
April 26,2025
... Show More
(Book 574 from 1001 books) - Le Petit Prince = The Little Prince, Antoine de Saint-Exupéry

The novella is one of the most-translated books in the world and was voted the best book of the 20th century in France. Translated into 300 languages and dialects, selling nearly two million copies annually, and with year-to-date sales of over 140 million copies worldwide, it has become one of the best-selling books ever published. The Little Prince is a poetic tale, with watercolor illustrations by the author, in which a pilot stranded in the desert meets a young prince visiting Earth from a tiny asteroid.

The story is philosophical and includes social criticism of the adult world. It was written during a period when Saint-Exupéry fled to North America subsequent to the Fall of France during the Second World War, witnessed first hand by the author and captured in his memoir Flight to Arras. The adult fable, according to one review, is actually "...an allegory of Saint-Exupéry's own life—his search for childhood certainties and interior peace, his mysticism, his belief in human courage and brotherhood, and his deep love for his wife Consuelo but also an allusion to the tortured nature of their relationship." ...

تاریخهای خوانش: ماه 1982 میلادی؛ ژانویه سال 1994میلادی؛ فوریه سال 2001میلادی، و ماه نوامبر سال 2006میلادی

عنوانهای چاپ شده در ایران: «شازده کوچولو»؛ «مسافر کوچولو»، «شهریار کوچولو» و عنوانهای دیگر که در فهرست زیر آمده اند - آنتوان دو سنت اگزوپری (امیرکبیر و ...) ادبیات

با این عنوانها در ایران چاپ شده است: «یک - شازاده‌ بچکۆله‌ - مهتاب حسینی در 100ص»؛ «دو - ش‍ازاده‌ چ‍ک‍ول‍ه‌ - کردی مترجم مصطفی ایلخانی زاده در 154ص»؛ با همین عنوان مترجمها خانمها و آقایان «آرش امجدی در 136 ص»؛ «وهاب جیهانی در 119ص»؛ «سه - شازده وه شله - کردی با ترجمه کورش امینی در 96ص»؛ «چهار - شازایه توچگه - کردی ترجمه محسن امینی در 127ص»؛ «پنج - شازده چکول - کردی میلاد ملایی در 54ص»؛ شش - با عنوان شازده کوچولو مترجمها خانمها و آقایان: «شورا پیرزاده در 99ص»؛ «محمد قاضی در 113ص بیش از شصت چاپ دارد»؛ «ابوالحسن نجفی در 117ص»؛ «بابک اندیشه در 106ص»؛ «احمد شاملو در 103ص بارها چاپ شده»؛ «فریده مهدوی دامغانی در 316ص»؛ «مصطفی رحماندوست در 127ص بیش از ده بار چاپ شده»؛ «اصغر رستگار در 101ص؛ «دل آرا قهرمان در96ص»؛ «حسین جاوید در 120ص»؛ «ایرج انور در 140ص»؛ «سحر جعفری صرافی در 160ص»؛ «مهرداد انتظاری در 87ص»؛ «کاوه میرعباسی در 112ص»؛ «رضا خاکیانی در 110ص»؛ «فرزام حبیبی اصفهانی در 112ص»؛ «مرتضی سعیدی در 120ص»؛ «مجتبی پایدار در 119ص»؛ «رضا زارع در 120ص»؛ «پرویز شهدی در 128ص»؛ «محمدرضا صامتی در 112ص»؛ «محمدعلی اخوان در105ص»؛ «جمشید بهرامیان در 148ص»؛ «هانیه فهیمی در 120ص»؛ «رامسس بصیر در 104ص»؛ «سمانه رضائیان در 104ص»؛ «غلامرضا یاسی پور در 96ص»؛ «مریم صبوری در 192ص»؛ «حسین غیوری در 170ص»؛ «مهسا حمیدیان در 51ص»؛ «میلاد یداللهی در 102ص»؛ «مهری محمدی مقدم در 96ص»؛ «زهرا تیرانی در 103ص»؛ «لیلاسادات محمودی در 164ص»؛ «محمدجواد انتظاری در120ص»؛ «غزاله ابراهیمی در 128ص»؛ «مریم خرازیان در 120ص»؛ «مدیا کاشیگر در 136ص»؛ «محمدعلی عزیزی در152ص»؛ «الهام ذوالقدر در 189ص»؛ «فاطمه نظرآهاری در 136ص»؛ «زهره مستی در 128ص»؛ «حمیدرضا غیوری در 98ص»؛ «اسدالله غفوری ثانی در 116ص»؛ «شادی ابطحی در 152ص»؛ «محمدتقی بهرامی حران در 104ص»؛ «محمدرضا صامتی در 176ص»؛ «محمدرضا محمدحسینی در 112ص»؛ «فهیمه شهرابی فراهانی در 131ص»؛ «بهاره عزیزی در 120ص»؛ «مولود محمدی در 143ص»؛ «شهناز مجیدی در 184ص»؛ «هانیه حق نبی مطلق در 111ص»؛ «سعید هاشمی در 96ص»؛ «سمانه فلاح در 96ص»؛ «حمیدرضا زین الدین در 120ص»؛ «شبنم اقبال زاده در 88ص»؛ «رضا طاهری در 72ص»؛ «فاطمه امینی در 220ص»؛ «محمد مجلسی 142ص»؛ «بهزاد بیگی در 112ص»؛ و با عنوان شاهزاده سرزمین عشق، «چیستا یثربی در 54ص»؛ هفت - با عنوان: شاهزاده کوچک: «مریم شریف در112ص»؛ «هرمز ریاحی در 99ص»؛ هشت - با عنوان: شاهزاده کوچولو؛ «شاهین فولادی در 120ص»؛ «علی شکرالهی در 148ص»؛ نه - با عنوان: شهریار کوچولو: «احمد شاملو در 103ص»؛ ده - با عنوان: مسافر کوچولو: «فائزه سرمدی در 58ص»؛ «علی محمدپور در12ص»؛ یازده - با عنوان نمایشنامه شازده کوچولو: «عباس جوانمرد در 97ص»؛ دوازده - با عنوان: «شازا بووچکه‌له»‮‬‏‫: «رضوان متوسل در136ص»؛؛

موسسه انتشارات نگاه، چاپ دوم این اثر را با نام «شهریار کوچولو» و برگردان «احمد شاملو» در سال 1373هجری خورشیدی منتشر کرده است

نقل از متن: ...؛ اما سرانجام، پس از مدت­ها راه ­رفتن از میان ریگ­ها و صخره ها و برف­ها به جاده­ ای برخورد، و هر جاده ­ای یکراست می­رود سراغ آدم­ها؛ گفت: سلام؛ و مخاطبش گلستان پر گلی بود؛ گل­ها گفتند: سلام؛ شهریار کوچولو رفت تو بحرشان؛ همه ­شان عین گل خودش بودند؛ حیرت­زده، ازشان پرسید: شماها کی هستید؟ گفتند: ما گل سرخیم؛ آهی کشید و سخت احساس شوربختی کرد؛ گل­ش به او گفته بود، که از نوع او، تو تمام عالم تنها همان یکی هست، و حالا پنج­هزارتا گل، همه مثل هم، فقط تو یک گلستان؛ فکر کرد: اگر گل من این را می­دید، بدجوری از رو می­رفت؛ پشت سر هم بنا می­کرد سرفه کردن، و برای این­که از هو شدن فرار کند، خودش را به مردن می­زد، و من هم مجبور می­شدم، وانمود کنم به پرستاریش، وگرنه برای سرشکسته کردن من هم ��ده بود راستی راستی می­مرد؛ و باز تو دلش گفت: مرا باش که فقط با یک گل، خودم را دولتمند عالم، خیال می­کردم، در صورتی­که آنچه دارم، فقط یک گل معمولی اس؛. با آن گل، و آن سه تا آتشفشانی که تا سر زانومند، و شاید هم یکی­شان تا ابد، خاموش بماند، شهریار چندان پرشوکتی به حساب نمیآیم؛ افتاد رو سبزه­ ها، و زد زیر گریه

آن وقت بود که سر و کله ­ی روباه پیدا شد؛ روباه گفت: سلام؛ شهریار کوچولو برگشت، اما کسی را ندید؛ با وجود این با ادب تمام گفت: سلام؛ صدا گفت: من اینجام، زیر درخت سیب؛ شهریار کوچولو گفت: کی هستی تو؟ عجب خوشگلی؛ روباه گفت: یک روباهم من؛ شهریار کوچولو گفت: بیا با من بازی کن؛ نمی­دانی چه قدر دلم گرفته؛ روباه گفت: نمی­توانم بات بازی کنم؛ هنوز اهلی­ ام نکرده ­اند آخر؛

شهریار کوچولو آهی کشید و گفت: معذرت می­خواهم؛ اما فکری کرد و پرسید: اهلی کردن یعنی چه؟ روباه گفت: تو اهل اینجا نیستی؛ پی چی می­گردی؟ شهریار کوچولو گفت: پی آدم­ها می­گردم؛ نگفتی اهلی کردن یعنی چه؟ روباه گفت: آدم­ها تفنگ دارند و شکار می­کنند؛ اینش اسباب دلخوری است؛ اما مرغ و ماکیان هم پرورش می­دهند، و خیرشان فقط همین است؛ تو پی مرغ می­گردی؟

شهریار کوچولو گفت: نه، پی دوست می­گردم؛ اهلی کردن یعنی چه؟ روباه گفت: چیزی است که پاک فراموش شده؛ معنی­ اش ایجاد علاقه کردن است؛ ایجاد علاقه کردن؟ روباه گفت: معلوم است؛ تو الان واسه من یک پسربچه ­ای مثل صدهزار پسربچه ­ی دیگر؛ نه من هیچ احتیاجی به تو دارم نه تو هیچ احتیاجی به من؛ من هم برای تو یک روباهم، مثل صدهزار روباه دیگر؛ اما اگر منو اهلی کردی، هردوتامان به هم احتیاج پیدا می­کنیم؛ تو برای من میان همه­ ی عالم موجود یگانه ­ای می­شوی، و من برای تو؛

شهریار کوچولو گفت: کم ­کم دارد دستگیرم می­شود؛ یک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد؛ روباه گفت: بعید نیست؛ رو این کره ی زمین هزار جور چیز می­شود دید؛

شهریار کوچولو گفت: اوه نه؛ آن روی کره زمین نیست؛ روباه انگار حسابی حیرت کرده بود و گفت: رو یک سیاره دیگر است؟ _ آره. _ تو آن سیاره شکارچی هم هست؟ _ نه. _؛ محشر است مرغ و ماکیان چطور؟ _نه؛ روباه آه کشان گفت: همیشه ی خدا یک پای بساط لنگ است؛ اما پی حرفش را گرفت و گفت: زندگی یکنواختی دارم؛ من مرغ­ها را شکار می­کنم، آدم­ها مرا؛ همه ­ی مرغ­ها عین هم اند، همه ی آدم­ها هم عین هم اند؛ این وضع یک­خرده خلقم را تنگ می­کند؛ اما اگر تو منو اهلی کنی، انگار که زندگیم را چراغان کرده باشی؛ آنوقت صدای پایی را می­شناسم که با هر صدای پای دیگری فرق داشته می­کند؛ صدای پای دیگران مرا وادار می­کند تو هفت تا سوراخ قایم بشوم، اما صدای پای تو، مثل نغمه­ ای مرا از لانه ­ام می­کشد بیرون؛ تازه، نگاه کن آنجا، گندمزار را می­بینی؟ برای من که نان نمی­خورم گندم چیز بی ­فایده ­ای است؛ پس گندمزار هم مرا یاد چیزی نمی­اندازد؛ اسباب تأسف است؛ اما تو، موهایت رنگ طلا است؛ پس وقتی اهلی­ ام کردی محشر می­شود؛ گندم که طلایی رنگ است، مرا به یاد تو می­اندازد؛ و صدای باد را هم که تو گندمزار می­پیچد دوست خواهم داشت؛

خاموش شد و مدت درازی شهریار کوچولو را نگاه ک؛د. آن وقت گفت: اگر دلت می­خواهد منو اهلی کن؛ شهریار کوچولو جواب داد: دلم که خیلی میخواهد، اما وقت چندانی ندارم؛ باید بروم دوستانی پیدا کنم، و از کلی چیزها سر درآرم؛ روباه گفت: آدم فقط از چیزهایی که اهلی می­کند می­تواند سر درآرد؛ آدم­ها دیگر برای سر درآوردن از چیزها وقت ندارند؛ همه چیز را همین جوری حاضر آماده از دکان می­خرند؛ اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند، آدم­ها مانده ­اند بی دوست؛ تو اگر دوست می­خواهی خب منو اهلی کن؛

شهریار کوچولو پرسید: راهش چیست؟ روباه جواب داد: باید خیلی خیلی صبور باشی، اولش یک­خرده دورتر از من می­گیری ان جوری میان علف­ها مینشینی؛ من زیرچشمی نگاهت می­کنم، و تو لام تا کام هیچی نمی­گویی، چون سرچشمه همه ی سوء ­تفاهم­ها زیر سر زبان است؛ عوضش می­توانی هر روز یک خرده نزدیک­تر بنشینی؛

فردای آنروز دوباره شهریار کوچولو آمد پیش روباه؛ روباه گفت: کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی؛ اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی، من از ساعت سه تو دلم قند آب می­شود، و هرچه ساعت جلوتر برود بیشتر احساس شادی و خوشبختی می­کنم؛ ساعت چهار که شد دلم بنا می­کند شورزدن و نگران شدن؛ آنوقت است که قدر خوشبختی را می­فهمم؛ اما اگر تو هر وقت­ و بی­وقت بیایی من از کجا بدانم چه ساعتی باید دلم را برای دیدارت آماده کنم؟ هر چیزی برای خودش رسم و رسومی دارد؛

شهریار کوچولو گفت: رسم و رسوم یعنی چه؟ روباه گفت: این هم از آن چیزهایی است، که پاک از خاطره ها رفته؛ این همان چیزی است که باعث می­شود فلان روز، با باقی روزها، و فلان ساعت، با باقی ساعت­ها فرق کند؛ مثلا شکارچی­های ما میانِ خودشان رسمی دارند، و آن اینست که پنجشنبه ها را با دخترهای ده می­روند رقص؛ پس پنجشنبه ها بره کشان من است؛ برای خودم گردش­ کنان می­روم تا دم موستان؛ حالا اگر شکارچی­ها وقت و بی­وقت میرفتند رقص، همه ی روزهای شبیه هم می­شد، و من بیچاره دیگر فرصت و فراغتی نداشتم؛

به این ترتیب شهریار کوچولو روباه را اهلی کرد؛ لحظه ی جدایی که نزدیک شد، روباه گفت: آخ؛ نمی­توانم جلو اشکم را بگیرم؛ شهریار کوچولو گفت: تقصیر خودت است؛ من که بدت را نخواستم، خودت خواستی اهلی ات کنم؛ روباه گفت: همین طور است؛ شهریار کوچولو گفت: آخر اشکت دارد سرازیر می­شود؛ روباه گفت: همین طور است؛ شهریار کوچولو گفت: پس این ماجرا فایده ای به حال تو نداشته؛ روباه گفت: چرا، برای خاطر رنگ گندم؛ بعد گفت: برو یک بار دیگر گل­ها را ببین، تا بفهمی که گل تو، تو عالم تک است؛ برگشتنا با هم وداع می­کنیم، و من به عنوان هدیه رازی را به تو می­گویم؛ شهریار کوچولو بار دیگر به تماشای گل­ها رفت، و به آن­ها گفت: شما سر سوزنی به گل من نمی­مانید، و هنوز هیچی نیستید؛ نه کسی شما را اهلی کرده، نه شما کسی را؛ درست همانجوری هستید که روباه من بود: روباهی بود مثل صدهزار روباه دیگر؛ او را دوست خودم کردم، و حالا تو همه ی عالم تک است؛ گل­ها حسابی از رو رفتند؛ شهریار کوچولو دوباره درآمد که: خوشگلید اما خالی هستید؛ برایتان نمی­شود مرد؛ گفت ­و گو ندارد که گل مرا هم فلان رهگذر، گلی می­بیند مثل شما؛ اما او به تنهایی از همه ی شما سر است، چون فقط اوست که آبش داده ام، چون فقط اوست که زیر حبابش گذاشته ام، چون فقط اوست که با تجیر برایش حفاظ درست کرده ام، چون فقط اوست که حشراتش را کشته ام (جز دو سه تایی که می­بایست پروانه بشوند)، چون فقط اوست که پای گله گذاری­ها و خودنمایی­ها و حتا گاهی بغ­ کردن، و هیچی نگفتن­هایش نشسته ام، چون او گل من است

و برگشت پیش روباه؛ گفت: خدانگهدار؛ روباه گفت: خدانگهدار؛ و اما رازی که گفتم خیلی ساده است؛ جز با چشم دل هیچی را چنان که باید نمی­شود دید؛ نهاد و گوهر را چشم سر نمی­بیند؛ شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند، تکرار کرد: نهاد و گوهر را چشم سر نمی­بیند؛ روباه گفت: ارزش گل تو به قدری است که پاش صرف کرده ای؛ شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند، تکرار کرد: ...؛ به قدر عمری است که پاش صرف کرده ام؛ روباه گفت: آدم­ها این حقیقت را فراموش کرده اند، اما تو نباید فراموشش کنی؛ تو تا زنده ای نسبت به آنی که اهلی کرده ای، مسئولی؛ تو مسئول گلتی؛ شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند، تکرار کرد: من مسئول گلمم؛ پایان نقل

تاریخ بهنگام رسانی 28/06/1399هجری خورشیدی؛ 01/06/1400هجری خورشیدی؛ ا. شربیانی
April 26,2025
... Show More
n  
"On ne voit bien qu'avec le coeur, l'essentiel c'est invisible pour les yeux."
n

n  n

لا شيء يمكنه أن يريح نفسي وأن يجدد الحياة في روحي كما تفعل قصص الأطفال، لها سحر مميّز أخّاذ.

كل طفل يرسم العالم الذي حوله بطريقته ويضع هالة من السحر والغموض حول كل شيء يراه ويعرفه، ويطرح الكثير من الأسئلة عن تلك الأشياء. يُصدم الطفل حين لا يُجيب الكبار عن أسئلته -التي ربما تثير غيظهم لأنهم لا يملكون لها إجابة-، فيشعر بأن الكبار يبددون السحر عن عالمه، ويعجب كل العجب لأنهم لا يرون ولا يشعرون بما يرى هو ويشعر. وهكذا حال الأمير الصغير الذي يرتحل من كوكب إلى كوكب ويتعرّف على أشخاص غرباء كُلّ منهم مشغول بعمل شيء ما، يستعجبه الأمير الصغير. ويطرح عليهم الكثير من الأسئلة ليعرف جدوى ما يصنعون. تثيره الأشياء الجديدة، ويحب الارتحال وت��عب عليه مفارقة الطيبين من الناس. هذا الأمير الذي يتمتع برؤية المشاهد الجميلة والعناية بزهرته وتنظيف براكين كوكبه، يحب أن يضحك ويكون سعيداً، ويدهشه أن لا يعرف الناس أن الجمال يكمن في أبسط الأشياء التي يعمون عنها.

ما أن بدأت بالقراءة حتى تذكرت بأنني في صغري شاهدت مسلسلاً كرتونياً شبيهاً بقصة هذا الأمير، باسم "الرحالة الصغير"، وبالفعل عرفت بأن المسلسل مقتبس عن هذه الرواية الجميلة.

n  n

يجدر بنا نحن الكبار أن نولي الإجابة عن أسئلة الأطفال أهمية أكبر، ونحاول أن نشاركهم سحر عالمهم ولو قليلاً، ونحاول أيضاً أن لا نمنعهم من طرح الأسئلة. فعالم الطفولة مليء بمشاعر الإثارة والشغف بالاكتشاف والمعرفة.

قصة لا تُنسى.

...
April 26,2025
... Show More
n  n    "To me, you will be unique in all the world. To you, I shall be unique in all the world."n  n



This book is so beautifully profound, my braincell can't even begin to comprehend it. (Yes, braincell, singular. Don't ask, because you don't want to know.)

There isn't much for me to say about this book that hasn't been said already, so I'm just going to scream about what it made me feel instead, because anything that I can try to say about the writing can never do it justice. Let's just leave it at that.

For some reason, this book makes me nostalgic. Strange, because I never read this when I was particularly young.

I guess what this book really reminds me of is reading. Yes I'm writing this review in the middle of the night but just hear me out for a second.

This book makes me nostalgic for childhood. When I was small. When everything was perfect in the world and I was at its center. This book captures the wide-eyed wonder and amazement of childhood perfectly. When everything is still new, and yours for the exploring.

It reminds me of books. Of reading and being transported into different worlds, away from my own, the reason why I read. When there aren't other responsibilities. When there isn't even the slightest thing weighing you down. When you can sit and read for hours on end, lost in a world of your own creation.

And yeah. While there certainly are good things about growing up, there's something that we lose in the process. There's a reason it's called 'childlike' wonder.

But even if I can never experience that again, not truly, this book still transports me. And even if it is for only a few hours, I can feel it.

Again.

(P.S. If you're looking for something to cry your eyes out over, I definitely recommend the Netflix adaption. It's... interesting, to say the least.)


n  n    "It is only with the heart that one can see rightly; what is essential is invisible to the eye."n  n
April 26,2025
... Show More
n  ❝The most beautiful things in the world cannot be seen or touched, they are felt with the heart.❞n

The Little Prince is subtly beautiful. De Saint-Exupéry's eloquent prose carries both weight and sincerity. Honestly, the more I think about this book, the more my fondness of it grows!

The story is paired with simple illustrations, and together they convey more meaning and feeling than I was initially expecting. This is truly a remarkable book — it's definitely a must-read!!

n  my favourite quotes:n
n  n
n  n
n  n  
nsources: 1-2-3n
n
April 26,2025
... Show More
n  n    “And now here is my secret, a very simple secret: It is only with the heart that one can see rightly; what is essential is invisible to the eye.”n  n


Rating- 5 stars




After staring at the screen and thinking over what to write, I realized that I do not consider myself the right person to break this book down the way I usually do in my reviews. But I’ll still try to say something.


This book was beautiful.


n  n    “All grown-ups were once children... but only few of them remember it.”n  n



In less than 100 pages, it made me feel so much. I felt happy. I felt sad. I felt angry, lost and confused. I felt completely numb.

I have cried a lot of times while reading books, and have come across several books that impacted me in some way or the other, but The Little Prince was the only book till date that made me truly feel. It made me sit down and think over each and every word that was said it in. It made me question my life decisions. It made me wonder about us humans and our lives and the way we treat others. It left me speechless.

n  n    “It is much more difficult to judge oneself than to judge others. If you succeed in judging yourself rightly, then you are indeed a man of true wisdom."n  n





n  n    “The most beautiful things in the world cannot be seen or touched, they are felt with the heart.”n  n



For once, I do not know what to say in my review except to urge you to pick this book up. And if you've read it before, read it again. I think this is the kind of book everyone will perceive in a different way, each time it is read.


n  n    "What matters most are the simple pleasures so abundant that we can all enjoy them...Happiness doesn't lie in the objects we gather around us. To find it, all we need to do is open our eyes.”n  n



I can only say that this is a book I know I will read countless times again, and it is a book that will forever affect my emotions.



n  n    “All men have the stars," he answered, "but they are not the same things for different people. For some, who are travelers, the stars are guides. For others they are no more than little lights in the sky. For others, who are scholars, they are problems. For my businessman they were wealth. But all these stars are silent. You--you alone--will have the stars as no one else has them--”n  n


Thank you to Mmdj for buddy reading it with me!

......................................................................

Just finished this and I am so numb.

I don’t know what to feel.

5 stars.

Review to come.
April 26,2025
... Show More
A little review for little prince:

Once you get over the hyped mystique and granduer too often hitched to this little book, I think it's not a stretch to look at it for what it is. The more appropriate title should be: How To Train A Little Fascist. Aside from being obviously sentimental it was also a bit boring. I refuse to let my kid read it.
April 26,2025
... Show More
The next asteroid the Little Prince came to was inhabited by a Quiz Addict. He sat hunched in front of his laptop, and barely looked up when the Little Prince greeted him. There was nowhere else to sit, since the whole asteroid was covered in books.

"Good morning!" said the Little Prince.

"I'm sorry, I don't have time to talk to you," said the Quiz Addict. "I am very busy. Wait. In Twilight, what color was Edward's car?"

"I don't know," said the Little Prince. "I have never read this book Twilight."

"I think it was blue," said the man. "Damn! I was wrong. Silver. In Twilight, who joined the Cullen family first?"

"I told you," said the Little Prince, "that I haven't read this book. But it must be an interesting book if you answer questions about it all day long. I would very much like to read it."

"It is the stupidest book ever written!" said the man.

"Then why do you answer questions about it all day long?" asked the Little Prince.

"Because if I don't," sighed the man, "then my friend on asteroid B451 will get ahead of me. "He has read the whole series. Luckily, he hasn't read Harry Potter and the Deathly Hallows."

"When you have finished the Quiz," asked the Little Prince, "I hope you will be able to read some of these books you have around you? I notice that you have had Atonement on your to-read list for the last six months."

"It is a Never-Ending Quiz," answered the man. "In Twilight, what color was Edward's car?"

"I believe you said silver?" answered the Little Prince politely.

"Thank you," muttered the man. "Yes! You were right. I should have known that."

"I'm sorry, I must be going," said the Little Prince. And he went on his way, thinking that grown-ups were very, very, very strange.
April 26,2025
... Show More
Much more heartfelt than your usual constructed new age mysticism, but still falls to false separations and idealism. This is achieved by the inclusion of representational figures which do not stand in allegorically, but rather conceptually, and hence become not pure symbols but a set of tools for the construction of different philosophical scenarios.

The book also presents the requisite complexity needed for a holistic view of emotions and interaction, but falls to the very French fault of the author (or author surrogate) declaring themselves entirely correct about points which warrant more discussion and thought.

There is a fine line here between using such a representation to further thought by confrontation and trying to quiet it with thought terminating cliches. The reader may decide for themselves when Saint-Exupary crosses from one to the other.

It is unfortunate that a staple of children's literature is the stalwart declaration of comforting half-truths, but this is not uncommon even in adult books. Most New Age and Self-Help works are simply an extension of this to the (ostensibly) adult mind.

Unlike those myths of self-justification, the Little Prince occasionally presents some sense of wonder and mystery that overcomes the otherwise simple message. Its no Carroll, but there are times that it approaches that level of surrealism that opens a child's mind to something heretofore unimaginable.

Yet it is overall too self-satisfied with its message of naive wonder and reassuring but empty 'specialness'.
Leave a Review
You must be logged in to rate and post a review. Register an account to get started.