...
Show More
چقد عجیب. چقد امتیازهای بالا.
خیلی هم زیاد دستم موند. بس که برام مسخره بود. من عادت دارم کتابی رو که دارم میخونم با خودم همهجا ببرم، حتی توی توالت. :)) اینم همهجا میبردم و با این قطر کمش باید زود هم تموم میشد. اما از بس سر هر قسمت حرص میخوردم یا میل نداشتم بخونمش، کشش دادم. حتی خواهربزرگمم یه روز بم گفت مثل اینکه این کتابه ازین الکی معروفهاست که یه هفته روی دستت مونده. گفتم آره، واقعاً هست!
کتابهای میچ آلبوم درونمایهمحورن، بنابراین خیلی توی گونهای قرار نمیگیره که نقد تخصصی از نظر داستانی روشون انجام بشه. نیمهزردن بهعبارتی. اما این کتاب برای من کاملاً زرد بود. یه زردِ مسخره و بیفایده. اگه موری یه آدم معمولی بود، باهاش مشکلی نداشتم. ولی طرف مثلاً استاد دانشگاه بوده، مثلاً میچ آلبوم ازش خیلی چیز یاد گرفته بوده. جز تیکههایی که دربارۀ مرگ و زندگی و خونواده صحبت میکرد، بقیه جاهاش رو اصلاً دوست نداشتم. سوای اینکه ظرافت ادبی و داستانی هم نداشت و ازین نظر هم جذبم نمیکرد، خودِ بحثها هم ابتدایی بودن. توی یکی از ریویوها خوندم که حتی به بحث وارد نمیشد و در حد مقدمه میموند، اینو که خوندم گفتم دقیقاً! نمدونم چطور وقتی خیلی شعاری و سطحی دربارۀ هر مبحث بحث میکرد، اینقدر روی همه تأثیر گذاشته. شاید درست به همین خاطر هم بوده؛ شاید مردم فقط یه چیزِ دلخوشکُنَکی میخوان. مثل قرص، سریع و راحت بخورن و سریع و راحت هم جواب بگیرن و تموم.
درحاشیه اینم بگم که من سهشنبهها با موریِ نشر قطره رو خوندم و از نشر قطره تعجب کردم! اولاً ترجمه دو سه تا ایراد خیلی واضح داشت که کاش یادداشت میکردم اینجا میگفتم. بعدم انگار کتاب رو یک نفر هم قبل چاپ نخونده بوده! حرفم بیرحمانهست. ولی انگار ویراستار نداشته. از بس پُر از مشکلات ویرایشی، اونم بعضاً مشکلات پیشپاافتاده بود.
سهشنبهها با موری رو با امید این خوندم که حالم خوب شه. یه دورهای سردماغ نبودم. حالمم بدتر کرد؛ کاش اینقد سطحی نبود. هیچجایی منو متأثر نکرد. یکی دو جمله ازش یادمه که برا حسنختام میگم حالا که اینقد ازش بد گفتم. :))
عین جمله رو یادم نیست ولی میگفت ماها قبل اینکه بچهدار شیم همهش فکر میکنیم بچههامون رو به بهترین شکل تربیت کنیم و اشتباههای بقیه رو نکنیم، ولی وقتی بچهدار میشیم بدترین مادر و پدرهای دنیاییم.
خیلی هم زیاد دستم موند. بس که برام مسخره بود. من عادت دارم کتابی رو که دارم میخونم با خودم همهجا ببرم، حتی توی توالت. :)) اینم همهجا میبردم و با این قطر کمش باید زود هم تموم میشد. اما از بس سر هر قسمت حرص میخوردم یا میل نداشتم بخونمش، کشش دادم. حتی خواهربزرگمم یه روز بم گفت مثل اینکه این کتابه ازین الکی معروفهاست که یه هفته روی دستت مونده. گفتم آره، واقعاً هست!
کتابهای میچ آلبوم درونمایهمحورن، بنابراین خیلی توی گونهای قرار نمیگیره که نقد تخصصی از نظر داستانی روشون انجام بشه. نیمهزردن بهعبارتی. اما این کتاب برای من کاملاً زرد بود. یه زردِ مسخره و بیفایده. اگه موری یه آدم معمولی بود، باهاش مشکلی نداشتم. ولی طرف مثلاً استاد دانشگاه بوده، مثلاً میچ آلبوم ازش خیلی چیز یاد گرفته بوده. جز تیکههایی که دربارۀ مرگ و زندگی و خونواده صحبت میکرد، بقیه جاهاش رو اصلاً دوست نداشتم. سوای اینکه ظرافت ادبی و داستانی هم نداشت و ازین نظر هم جذبم نمیکرد، خودِ بحثها هم ابتدایی بودن. توی یکی از ریویوها خوندم که حتی به بحث وارد نمیشد و در حد مقدمه میموند، اینو که خوندم گفتم دقیقاً! نمدونم چطور وقتی خیلی شعاری و سطحی دربارۀ هر مبحث بحث میکرد، اینقدر روی همه تأثیر گذاشته. شاید درست به همین خاطر هم بوده؛ شاید مردم فقط یه چیزِ دلخوشکُنَکی میخوان. مثل قرص، سریع و راحت بخورن و سریع و راحت هم جواب بگیرن و تموم.
درحاشیه اینم بگم که من سهشنبهها با موریِ نشر قطره رو خوندم و از نشر قطره تعجب کردم! اولاً ترجمه دو سه تا ایراد خیلی واضح داشت که کاش یادداشت میکردم اینجا میگفتم. بعدم انگار کتاب رو یک نفر هم قبل چاپ نخونده بوده! حرفم بیرحمانهست. ولی انگار ویراستار نداشته. از بس پُر از مشکلات ویرایشی، اونم بعضاً مشکلات پیشپاافتاده بود.
سهشنبهها با موری رو با امید این خوندم که حالم خوب شه. یه دورهای سردماغ نبودم. حالمم بدتر کرد؛ کاش اینقد سطحی نبود. هیچجایی منو متأثر نکرد. یکی دو جمله ازش یادمه که برا حسنختام میگم حالا که اینقد ازش بد گفتم. :))
عین جمله رو یادم نیست ولی میگفت ماها قبل اینکه بچهدار شیم همهش فکر میکنیم بچههامون رو به بهترین شکل تربیت کنیم و اشتباههای بقیه رو نکنیم، ولی وقتی بچهدار میشیم بدترین مادر و پدرهای دنیاییم.