Community Reviews

Rating(4.1 / 5.0, 96 votes)
5 stars
36(38%)
4 stars
29(30%)
3 stars
31(32%)
2 stars
0(0%)
1 stars
0(0%)
96 reviews
March 26,2025
... Show More
A fantastic story where reality meets fiction in seven generations of the Buendias family set in the Americas during a time of discovery and Spanish colonisation, the fight between liberalism and conservatism and the era of industrialisation. These amongst other dominant themes of love, survival, death, and solitude make for an epic novel.

The fictional story begins in Macondo, a village of twenty adobe houses, built on the bank of a river of clear water, a utopia that knows little of death and hardship. The fate of Macondo feels both doomed and predetermined from the outset as a small society tries to survive the external influences of a wider America. Through 100 years Mocondo changes and so does the members of the Buendias family with two great characters as head of the family Jose Arcadio and Ursula - well the matriarch. The custodian of the family's honour, for over 100 years, through civil war, political turbulence, and industrialisation. Eventually Macondo becomes exposed to the outside world and the government of newly independent Colombia.

Marquez tells this complex story of a multi generation family, who leave and return, love and despise, rise and fall, and whose characters evolve and grow throughout the book as the author unspools a knotty texture of 100 years of family. The plot development is superb but too many to summarise as the book weaves sub plots and themes continuously through this marathon of a story. The book also brings the real and surreal, with a hint of magic as Marquez draws the reader into the ordinary and extraordinary events and peoples lives in a way that keeps you captivated and immersed to the end.

So, what’s not to love about “One Hundred Years of Solitude” - The book sometimes feels long, and not an easy read which is made even more challenging because all the characters seem to go by the same few names. I sat with the family tree, abbreviated the names or provided alternatives to keep on top of seven generations. The ending of the book should be at the front and events don't happen in sequence.

Apart from that, I loved Marquez's literary classic and would highly recommend. It may have polarised opinion for a variety of reasons but for me, “One Hundred Years of Solitude” is a superb piece of literature and worthy to find itself in the 20th Century classic Hall of Fame and in the list of books everyone should read in their lifetime.

Some of my favourite quotes from the book

“The secret of a good old age is simply an honourable pact with solitude.”

“Then he made one last effort to search in his heart for the place where his affection had rotted away, and he could not find it.”

“There is always something left to love.”
March 26,2025
... Show More

Well Mr Marquez may have a Nobel Prize for his mantelpiece and a pretty good imagination for writing what with the levitating women and babies made of ice cream but he has no imagination at all when he is thinking of his characters names which are like to drive you entirely insane in this novel, will you please look at this. There are five people called Arcadio, ,three ladies called Remedios, two ladies called Amaranta and there’s a Pietro and a Petra which look quite similar, and there are 23 people called Aureliano (17 of them sons of an Aureliano, so this father has as much lack of name imagination as Mr Marquez). It does give a reader brain ache trying to remember who is who and why they are levitating and which one lives to be 530 years old. I think this is a very good novel for people who like to go into trances for hours at a time.
March 26,2025
... Show More
Ah!

Has it really happened?

Is it really a novel?

It's one of those books which leave you with somewhat these kind of thoughts; it's a book which moves with every word. The novel deals with so many themes that it really hard to associate it with a few.

However, one thing is for sure that the novel leaves you spellbound with an 'almost out of the world experience'; and you want to experience it just one more time every time you experience it !!!
March 26,2025
... Show More
آخیششششش، روحم به اورگاسم رسید. :)

گفتار اندر ستایش نویسنده
آقای گابریل گارسیا مارکز، تو چنین خوب چرایی؟!؟
برای خودم متاسفم که آنقدر دیر به سراغ آثار گابو شتافتم! برای من که پس از ماه‌ها زندگی در کتاب‌های «هاروکی موراکامی» که عاشقانه او را ستایش می‌کنم، به یک‌باره قدم به دنیای او می‌گذاشتم. شاید در ابتدا سخت بود که فکر کنم خو گرفتن با قلم او به شیرینی عسل می‌ماند، اما خواندن تنها چند صفحه کافی بود که به خود بگویم:
خود خود لعنیشهههه، همونی که دنبالش بودی :)
هر نویسنده سبک خود را دارد، اما اگر بخواهم مارکز را با همین یک کتابی که از او خوانده‌ام وصف کنم می‌گویم:
او یک قصه‌گوی مادرزاد است که در این کتاب با پس و پیش کردن زمان، استفاده از المان‌هایی که از مصادیق سبک رئالیسم جادویی‌ست(المان‌هایی که ریشه در فرهنگی که او در آن بزرگ شده و می‌زیست) و همچنین استفاده‌ی طنزی شیرین و دلبرانه که مختص به فرهنگ امریکای لاتین بود، در میان انبوهی از داستان‌های این چند نسل به گونه‌ای پرداخت که زین‌پس تا اطلاع ثانوی از کتاب او به عنوان دومین رمان برتری که خوانده‌ام یاد کنم.

گفتار اندر ستایش مترجم
بنده‌ی حقیر خواندن کتاب را با ترجمه‌ی آقای «کاوه میرعباسی» آغاز کردم. از همان ابتدا سنگینی متن و روان نبودن جملات مخصوصا جملات بلند را کامل واضح احساس می‌کردم. پیشتر از طریق یکی از اشخاصی که در پایین در ستایش او نیز خواهم نوشت، در مورد کیفیت ترجمه‌های موجود خوانده بودم اما شوربختانه قسمت این بود که من این کتاب را با ترجمه‌ی این مترجم هدیه بگیرم. وقتی جملاتی که برایم سنگین بود را با ترجمه‌ای که از استاد «بهمن فرزانه» که به من معرفی شده بود مورد مقایسه قرار دادم، سریعا اقدام به کنار گذاشتن کتاب و آغاز مجدد مطالعه با ترجمه‌ی آقای بهمن فرزانه نمودم که متنی روان، شیرین و بی‌نظیر به خواننده‌ها هدیه نموده است. در انتهای این گفتار به یک مورد مقایسه از ترجمه‌ی دو مترجم فوق اشاره می‌نمایم:
کاوه میرعباسی: "در کارگاه خواهرانش دنبالش گشت، پشت سایبان‌های پنجره‌های خانه‌شان، در دفتر کار پدرش، اما فقط در تصویری او را یافت که تنهایی ترسناک شخص خودش را می‌انباشت."
بهمن فرزانه: "به دنبالِ او به خیاط‌خانه‌ی خواهرانش رفت و پشت پرده‌های خانه‌اش و در دفتر پدرش او را جستجو کرد ولی فقط تصویر او را در تنهایی وحشتناک خود یافت."

گفتار اندر ستایش دوستان
شایسته است از سه دوست عزیز و گرامی که باعث شدند این کتاب را از صف انتظار بیرون بکشم و هفت شبانه‌روز در خواب و بیداری در شهر ماکوندو زندگی‌کنم صمیمانه تشکر و قدردانی نمایم: اول از کاربر «هدیص» که با ویدئویی که اندر معرفی این رمان ساخت، در اینستاگرام آپلود نمود و بنده با تماشای آن علاقه‌مند به خواندنِ آن شدم، دوم از دوست عزیزم «سنا» بابت پیشنهاد کتاب و سوم از کاربر «زهرا» که با آپلود یک مصاحبه از نویسنده تلنگری مجدد به من زد صمیمانه تشکر می‌کنم، چون اگر معرفی، تعریف و تحریک آنان نبود شاید حالا حالاها نوبت به خواندن این رمان نمی‌‌رسید. ضمنا این سه عزیز در اینستاگرام بلاگر حوزه‌ی کتاب هستند و لینک پروفایل آنان را در اینجا جهت معرفی برایتان قرار می‌دهم:
https://instagram.com/hathis1
https://instagram.com/private_library
https://instagram.com/sanabooklover

گفتار اندر عشق‌بازیِ من با این کتاب
از روح گابوی عزیزم رخصت می‌طلبم و با وام گرفتن از تکنیک پس و پیش کردنِ زمانش، چند خطی را به یادگار سیاه می‌کنم:
امشب(یازدهم فروردین یک‌هزار و چهارصد)، در عالم خیال به شبی بارانی در آینده سفر می‌کنم. در حالی‌که کنار شومینه گرم می‌شوم و از پنجره به قطرات باران تماشا می‌کنم، از دخترم می‌خواهم دو فنجان قهوه حاضر کند. پس از این‌که ستاره با دو فنجان قهوه به سویم آمده و کنارم می‌نشیند، در حالی‌که به بخاری که از فنجان‌ها برمی‌خیزد خیره شده‌ام، سال‌ها سال قبل را بخاطر می‌آورم، چهارم فروردین یک‌هزار و چهارصد را... روزی‌که بی‌اختیار از دردهایی که کشیده‌ام اشک می‌ریختم و برای رهایی از آن اشک‌ها، خواندن این رمان را آغاز کردم. بلند می‌شوم و به سوی قفسه‌ی کتاب‌خانه‌ام می‌روم. صدسال‌ تنهایی را به همراه یک ماهی‌کوچولوی طلایی درست مثل همانی که سرهنگ آئورلیانو بوئندیا از آن می‌ساخت را که با زنجیرش روی کتاب‌ آویزان بود را برداشته و به ستاره هدیه می‌دهم...
حال که این چند خط را می‌نویسم ناخواسته از دو بابت اشک می‌ریزم:
اول اینکه نمی‌دانم آن‌روز را خواهم دید یا نه، و دوم اینکه واکنش دخترم نسبت به این هدیه و به خصوص پس از خواندن این کتاب چه خواهد بود؟ آیا او هم عاشقش خواهد شد؟

گفتار اندر معرفی هفت نسل داستان
در ابتدا عرض می‌کنم که بنده شجره‌نامه‌ی گرافیکی این خانواده را در انتهای ریویو قرار داده‌ام، اما به دلیل تکرار نام‌ها که در هر نسل رخ می‌دهد در پایین هر نسل را در چند خط تشریح خواهم نمود.

نسل اول این خانواده با ازدواج «خوزه آرکادیو بوئندیا» با «اورسولا ایگواران» آغاز می‌گردد.

نسل دوم خانواده طبیعتا حاصل عشق‌ بازی‌های نسل اول رمان دو پسر به نام‌های «خوزه آرکادیو» و «آئورلیانو بوئندیا» و یک دختر به نام «آمارانتا» است.
خوزه آرکادیو پسری‌ست که گویی خلق شده تا میراث‌دار پدرش در اکتشافات باشد، و آئورلیانو که بعدها تبدیل به یک آزادی‌خواه می‌شود و او را در کتاب با نام «سرهنگ آئورلیانو بوئندیا» می‌شناسیم، او در سی و دو جنگ علیه محافظه‌کاران شرکت می‌کند و بدون استثنا در تمام آنان شکست می‌خورد و نهایتا با نوشیدن جام زهر تن به صلح می‌دهد. سرهنگ در انزوا به ساختن «ماهی‌های کوچولی طلایی» می‌پردازد که این ماهی‌ها وقتی هر شب کتاب را کنار می‌گذاشتم و چشمانم را می‌بستم مثل یک جسم درخشنده در سیاهی چشمانم روشنایی همچون ماه داشت.

نسل سوم خانواده، نتیجه‌ی عشق‌بازی‌های خوزه‌ آرکادیو با فاحشه‌ای به نام «پیلار ترنرا» پسری‌ به نام «آرکادیو» می‌شود و نتیجه‌ی عشق‌بازی‌های آئورلیانو(برادرش) با همان فاحشه پسری به نام «آئورلیانو خوزه»، ضمنا سرهنگ آئورلیانو در دوران جنگ داخلی با خوابیدن با زن‌های مختلف صاحب هفده پسر شد. نام کوچک تمام آنان توسط مادربزرگشان، به نام کوچک پدرشان یعنی «آئورلیانو» و نام فامیلشان نام فامیل مادرشان گذاشته شد که شرح آنان را در کتاب کامل خواهیم خواند.
ضمنا آمارانتا که در حسادت، کینه و نفرتش نسبت «ربکا» غرق می‌شود تا آخر عمر ازدواج نمی‌کند و فقط شرحی از زندگی او و تقابل‌ها و ماجراهای توطئه‌چینی‌هایش می‌خوانیم، بنابراین نقشی در آفرینش نسل سوم نداشت.

نسل چهارم داستان، نتیجه‌ی عشق‌بازی‌های آرکادیو با دختری به نام «سانتا سوفیا دِلا پیداد» است، یک دختر به نام «رمدیوس خوشگله» که در زیبایی بی‌همتا بود و دو پسر به نام‌های «خوزه آرکادیوی دوم» و «آئورلیانوی دوم».

نسل پنجم داستان نتیجه‌ی ازدواج آئورلیانوی دوم با دختری از آن‌سوی دیگر دنیا به نام «فرناندا دل کارپیو» است، یک پسر به نام «خوزه آرکادیو» و دو دختر به نام‌های «رناتا رمدیوس» و «آمارانتا اورسولا».

نسل ششم داستان نتیجه‌ی عشق‌بازی‌های آمارانتا اورسولا با مردی مکانیک به نام «مائوریسیو بابیلونیا» است، یک پسر که نامش را «آئورلیانو بابیلونیا» می‌گذارند.

و در آخر نسل هفتم و آخر کتاب حاصل عشق‌بازی‌های آئورلیانو بابیلونیا با خاله‌ی خود یعنی آمارانتا اورسولا است، پسری که نامش را آئورلیانو می‌گذارند.

گفتار اندر داستان کتاب
صدسال تنهایی، یک شاهکار واقعی‌ و در تعریفی کوتاه عبارتست از زندگی هفت نسل از خانواده‌ی «بوئندیا» در شهری خیالی به نام ماکوندو.
زندگی که همانند تمام زندگی‌ها در برگیرنده‌ی ماجراها و اتفاقات زیادی در خوشی‌ها و ناخوشی‌هاست، در بی‌پولی‌ها و دارایی‌ها، در قهر و آشتی، در مهر و کینه، در جنگ و صلح و ... .
من به هیچ‌وجه به محتوای داستان ورود نمی‌کنم و از آنجایی که همانند تمام شاهکارها به اندازه‌ی کافی در موردش به نقد و ستایش نوشته‌اند، تنها به بیان برخی موارد می‌پردازم که خود با خواندن آن تجربه کردم و از آن لذت بردم.
اغراق نکرده‌ام اگر این کتاب را با آش‌رشته‌ی مادربزرگم مقایسه کنم، مقایسه از این جهت که از هر قلم از جزئیات به قدر کافی استفاده شد و انقدر به جزئیات به خوبی پرداخته شد که نتیجه‌ی نهایی چیزی جز لذتی بی‌نظیر نصیبم نکرد.
مارکز در بیان جزئیات آن‌قدر ماهر بود و که وقتی ماهی‌کوچولوهای طلایی دست‌ساز سرهنگ‌ ‌آئورلیانو را وصف کرد، با چشمان بسته آن ماهی‌ها را می‌دیدم و عاشقش شدم. خلاصه بگویم تا سرتان را درد نیاورم: طوری ماکوندو را وصف کرد که نه تنها این هفت روز در آنجا زندگی کردم بلکه حالا هم که کتاب تمام شده خود را آنجا در ویرانه‌ی بجا مانده تک و تنها حس می‌کنم.
مارکز به شکلی عشق را توصیف کرد که نشان داد قطعا یک عاشق بوده و عاشقانه زندگی کرده.
مارکز زندگی، خانواده و جنگ را به خوبی می‌شناخت وگرنه نمی‌توانست چنین شاهکاری به جا بگذارد.
مارکز در بیان طنز نیز ماهرانه و صدالبته خلاقانه عمل کرد. به طور کل طنز در فرهنگ‌های مختلف معنی خاص خود را دارد و حداقل برای من آشنایی با این طنزهای دلبرانه که مختص فرهنگ‌ها و ملل مختلف است شیرین است. همانطوری که از طنزهای نهفته‌ی انگلیسی‌ها در رمان جز از کل و روس‌ها در برادران کارامازوف خواندم و لذت بردم اینجا هم با طنزهای امریکای لاتین آشنا شدم.
اگر از قدرت مارکز در بیان جزئیات به کوتاه‌ترین شکل ممکن، طنازی‌های قلم او و فهم و درک او از زندگی بگذرم، می‌رسم به یک سبک خاص او که قطعا سبکی شخصی‌سازی شده و منحصر به فرد اوست: آن‌هم تکنیک پس و پیش کردن زمان است.
خواننده‌ای که بدون آشنایی قبلی به سراغ این رمان آمده باشد شاید با این تکنیک مارکز کمی گیج شود که گاهی جمله ممکن است مثلا در زمان حال آغاز گردد و با زمان گذشته یا آینده خاتمه یابد.
برای من که قبل از خواندن این کتاب با معرفی این رمان در کلیپی که «هدیص» ساخته بود، با این تکنیک جذاب آشنا شده بودم کمی عجیب بود، اما حال که کتاب را خوانده‌ام با قاطعیت می‌گویم یا مارکز نباید به این شکل گذشته، حال و آینده را با هم وصل و پینه می‌کرد و یا باید رمانش را در چند جلد شاید بالای یک‌هزار صفحه می‌نوشت اما با این تکنیک خلاقانه او به زیباترین، جذاب‌ترین و کوتاه‌ترین شکل ممکن سر و ته داستان را بست.
این رمان برای من صرفا یک رمان معمولی نبود. بخش‌هایی از این رمان همانند جنگ داخلی منجر به کنجکاوی من گردید، تا در موردش بیشتر بخوانم که بدانم در نقاط مختلف کره‌ی زمین نتیجه‌ی این جنگ‌ها چه بوده و به کجا ختم شده است، و یا با خواندن این رمان ترس من از مرگ حقیقتا بیشتر از قبل شد و این اصلا دست خودم نیست و فکر کنم باید تحقیق کنم و کتاب‌هایی در این مورد بخوانم.

گفتار اندر محتوای کتاب
از نظرِ من با فرض بر اینکه «مرگ جزئی از زندگی‌ست و نه نقطه‌ی تقابل آن» این کتاب به واقع خود زندگی بود و چیزی از یک زندگی کامل کم نداشت.
تقابل تنهایی با خانواده، عشق با نفرت، فقر با ثروت، جنگ با صلح، قحطی با فراوانی. به راستی ما زندگی را فراتر از این‌ها می‌شناسیم؟
در مورد تنهایی چیزی نمی‌نویسم چون فکر نمی‌کنم شخصی در دنیا آن را تجربه نکرده باشد، می‌رسم به خوانواده و می‌پرسم کدام خانواده‌ای بدون مادر آغاز شده؟ اورسولا به واقع تعریف یک زن کامل بود و زن بودنش مختص داشتن آلت تناسلی زنانه جهت فرزندآوری نبود بلکه او ستون خانه بود...
هم در زمانی‌که خوزه‌ آرکادیو کمر همت به نابودی می‌بست و او مانند یک منجی آبادکننده ظاهر می‌شد. چه زمانی‌که با شلاق به سراغ آرکادیو رفت تا او را از تصمیمش منصرف کند، چه زمانِ خوشی با خانه‌داری و کار کردن‌ها و پس‌اندازش، و چه زمانی‌که در انتظار برگشت پسرش سرهنگ آئورلیانو چشم انتظار شب‌ها را به سحر می‌رساند. مارکز از دید من نقش او را پررنگ‌تر از تمام شخصیت‌ها خلق و توصیف کرد.
در میان عشق‌هایی که در داستان خلق شد نفرت و کینه‌ی آمارانتا نسبت به ربکا، دوران زندگی سرهنگ آئورلیانو در جنگ در مقابل سال‌ها زندگی در انزوا در دوران صلح، دوران خوش‌گذرانی‌های شب و روز آئورلیانوی دوم در فراوانی مقابل قحطی و ویرانی‌های ناشی از باریدن چند‌ساله‌ی باران.
خب همه‌ی این تقابل‌ها در یک کتاب ۳۵۲صفحه‌ای به زیباترین شکل ممکن گنجانده شده است. آیا حقیقتا این نشان‌ دهنده‌ی هنر مارکز نیست؟!؟

گفتار اندر سانسور مطالب کتاب
متاسفانه بخش زیادی از مطالب فصل‌های دوم، سوم، چهارم، پنجم، هشتم، دهم، دوازدهم، سیزدهم و نوزدهم کتاب مورد سانسور و حذف گردیده است. با این حجم از سانسور بیراه نیست که اگر بگویم باعث نابودی این شاهکار گشته و منجر به گیج شدن و عدم درک کامل داستان توسط خواننده‌های کتاب‌های چاپ جدید می‌گردد. به همین منظور اولا به دوستانی که هنوز کتاب را خریداری نکرده‌اند پیشنهاد می‌کنم نسخه‌ی ۳۵۲صفحه‌ای آفست که نسخه‌ی کامل کتاب است را خریداری کنند، و یا فایل پی‌دی‌اف همین کتاب ۳۵۲صفحه‌ای را از انتهای این ریویو دانلود و مطالعه نمایند. دوما عزیزانی که نسخه‌ی جدید و سانسور شده‌ی کتاب را هم خریداری کرده‌اند، می‌توانند کتابچه‌ای که در انتهای این ریویو لینک‌ آن‌را قرار داده‌ام دانلود نمایند و به محتوای سانسور شده‌ی کتاب دسترسی داشته باشند تا چیزی از کتاب را از دست ندهند.

نقل‌قول نامه
"خوزه آرکادیو: هنوز هیچ کس‌مان اینجا نمرده. آدم تا وقتی یک مرده زیر خاک نداشته باشد، متعلق به جایی نیست."

"اورسولا: یک لحظه آشتی، بیش از یک عمر دوستی ارزش دارد."

سرهنگ آئورلیانو بوئندیا: انسان موقعی می‌میرد که بتواند بمیرد نه موقعی که باید بمیرد.

"اورسولا: بدبختی جدید، بدبختی قدیمی را از یاد می‌برد."

"اورسولا: آیا بهتر نیست که می‌رفتم و در قبر خود می‌خواببیدم و می‌گذاشتم رویم خاک بریزند؟
آن‌وقت بدون وحشت از خدا می‌پرسیدم که آیا واقعا خیال می‌کند مخلوقاتش از آهن درست شده‌اند که بتوانند اینهمه درد و بدبختی را تاب بیاورند؟"

"آئورلیانوی دوم: گاوها، از هم جدا شوید که زندگی خیلی کوتاه است."

"فاضل اسپانیولی: روی آثار هوراس برینید و در هر کجا که هستید، همیشه بخاطر داشته باشید که گذشته دروغی بیش نیست و خاطره بازگشتی ندارد و هر بهاری که می‌گذرد دیگر بر نمی‌گردد و حتی شدیدترین و دیوانه کننده‌ترین عشق‌ها نیز حقیقیتی ناپایدار هستند."

کارنامه
برای کتابی که حقیقتا حاصل یک عشق است، جای خود را در قلب من برای همیشه وا کرد و تبدیل به دومین رمان برتری که تا به امروز خوانده‌ام شد نمره‌ای را جز پنج ستاره لایق نمی‌بینم و بدون هیچ شک و تردیدی این نمره را برایش منظور می‌کنم.

دانلود نامه
فایل پی‌دی‌اف نسخه‌ی کامل کتاب(بدون سانسور) را تهیه و ضمن اصلاحات مجدد صفحات به همراه یک کتابچه از بخش‌های سانسور شده‌ی کتاب برای دوستانی که نسخه‌های چاپی و سانسور شده‌ی کتاب را تهیه کرده‌اند به همراه یک فایل شجره‌نامه‌ی تصویری آماده کرده‌ام و در صورت نیاز می‌توانید آن‌ها را از لینک‌های زیر دانلود نمایید:

فایل تصویری شجره نامه
https://t.me/reviewsbysoheil/181

فایل پی‌دی‌اف کتاب(نسخه‌ی کامل و بدون سانسور)
https://t.me/reviewsbysoheil/182

فایل بخش‌های سانسور شده از نسخه‌ی چاپی
https://t.me/reviewsbysoheil/183

تاریخ خوانش یازدهم فروردین‌ماه یک‌هزار و چهارصد

تاریخ آخرین بروزرسانی یکم اسفندماه یک‌هزار و چهارصد و یک
March 26,2025
... Show More
ما الذي كنت تنتظره؟- تنهدت أورسولا، وأضافت :- إن الــزمـــن يـمـضـي

الـزمـن وقسوة مروره، هو بالنسبة لي التيمة الأساسية بهذه الرواية
دورة حياة زوجين واطفالهم، تحولهم لشباب ثم للكبر والعجز. وتوالي الأجيال مع الكثير من الحب والشغف..السحر والعجب
وهذا السطر من الأم هو أول ما بث فيّ قشعريرة غير متوقعة بعد ربع الرواية، وأخترته لأبدأ به حكايتي مع تلك المدينة التي ابتدعها جابريل جارسيا ماركيز -رحمه الله- في عزلة من الزمن
مــاكــونـدو

أولا: أزاي تستمتع بهذه الرواية


**ابعد تماما عن اي افكار مسبقة عنها، الفصل حوالي 25 صفحة، تحتاج لما لايقل عن 45 دقيقة إلي ساعة لقراءته، فالرواية لا تصلح مطـلقـا للقراءة السريعة
-"ملحوظة: النسخة التي قرأتها للمترجم المبدع صالح علماني "505 صفحة
-ولا تقرأ أساسا الرواية سوي بترجمته-

**لا تعتمد علي "تحدي" أو أيام معينة لأنهاء الرواية، بدأتها ..أذن اعتبر نفسك في ماكوندو لمدة مائة عام مع الأولين الذين حضروا إليها مع خوسيه اركاديو بوينديا وزوجته أورسولا

**هل تريد ان تتعرف أكثر علي الزوجين الذين ستصطحبهم وذريتهم لمائة عام وعن تاريخهم واسباب نشأتهم لتلك المدينة؟..الفصل الثاني سيمنحك هذا التاريخ

اذا ما فعلت كل هذا، ستجد نفسك تعيش بالأحداث وتتعرف علي أجيال خوسية من الـ-'أوريليانو'-ات و ال-'خوسيهـ'-ات دون الحاجة لتكرار العودة الي شجرة العائلة، والتي ستجدها في أخر صفحة بالرواية، حيث ستجد أنك تتعرف علي الأجيال كأنهم أفراد من عائلة تعيش معها

ففي اكبر بيوت مدينة ماكوندو الصغيرة ستعيش اياما وشهور واعوام مع تلك العائلة

ستعيش معهم منذ بداية ولادة ،خوسيه أركاديو الابن البكري لخوسيه اركاديو بوينديا وخوف أمه أورسولا من أن يكون بذيل خنزير لتخوفها من حقيقة انها وزوجها ابناء عمومة, وستفرح لأن الله استجاب دعائها ورزقها بخوسيه طفلا كامل الصحة

وابنهما الثاني ،أوريليانو المولود بعيون مفتوحة علي العالم يريد ان يتعرف علي كل مابه ويعيشه
يندهش كوالده بالأختراعات التي يجلبها الغجر معهم من كل ارجاء العالم , بالاخص الغجري ميلكليادس الساحر الذي يذكرني بـجاندلف من ملك الخواتم

ستعيش شغف الأب بتجاربه الخيميائية مع ميلكليادس، وانبهار بلدة ماكوندو الصغيرة بالبساط السحري وستتذوق حلوي سكاكر الحيوانات التي تعدها اورسولا وستتعرف علي الضحكة المجلجلة لـبيلار تيرنيرا والتي ستلهب شباب عائلة خوسيه كأمرأة كاملة النضج وتكون اسهاماتها الغير شرعية سببا في زيادة افراد العائلة

وستأتي ريبيكا بكرسيها الهزاز واصبعها في فمها منذ صغرها وحتي وفاتها، معها جوال من القماش به عظام مقرقعة هي كل ماتبقي من والديها، ليتبناها خوسيه أركاديو بوينديا ، ولتشعل غيرة لا تنطفئ بقلب  أمارانتا بعدها بسنوات لتصارعهما علي الفوز بقلب رجل واحد

غجر ، سحر ، انبهار ، استكشافات واختراعات ، سفينة علي مبعدة كبيرة عن البحر ، بساط سحري ، سكاكر علي شكل حيوانات ، ذهب محروق ، حجر الفيلسوف ، جليد ، شهوة ، حب ، غيرة ، موسيقي البيانولا ، وأفراح ستعيشها في ماكوندو مع تلك العائلة



ولكن كل شئ بدأ في التغير عندما قررت أورسولا دهان واجهة بيتها بعد التوسعات إلي الابيض

فبالرغم من وباء الأرق -الذي هربت منه أميرة هندية وأخيها من بلدهم ليعملوا كخدم ببيت خوسيه أركاديو بوينديا- بل وأي أمراض بالدنيا أصابت ماكندو لا تقارن أبدا بأقذر الأمراض والتي تسببت في موت الكثيرين من اهل القرية
السياسة
والتي بمجرد أن دخلت بواقعيتها وقذارتها، ظهر الموت والدماء في ماكوندو
النظاميون الذي يقتلون من اجل حفظ النظام بالقمع ، والليبراليون الذين يقتلون -ايضا- من اجل الحرية ونبذ القمع
وبمجرد الأعلان عن تمثيل في البرلمان ، تنصل الليبراليون الثوار عن كولونيلهم و ثوارهم وثورتهم..وبدأت حملات الأعدام للثوار..وبدأت تظهر معالم الزمن والشيخوخة علي ماكوندو ، بمجرد دخولها نطاق السياسة القذرة

وهنا فعلا شعرت بقسوة الزمن بهذا المشهد العبقري عندما تزور أورسولا ابنها الثوري الذي تنصل عنه الجميع
والحقيقة أنه ظل مستغرقا في أفكاره، مذهولا من الطريقة التي شاخت بها القرية خلال سنوات قليلة، كانت أوراق أشجار اللوز بالية. والبيوت المطلية باللون الأزرق، ثم بالأحمر، والتي أعيد طلاؤها بالأزرق ثانية، فقد انتهت إلي لون غير محدود
ما الذي كنت تنتظره؟- تنهدت أورسولا، وأضافت :- إن الــزمـــن يـمـضـي
-وهو كذلك -وافقها أوريليانو -، ولكن ليس إلي هذا الحد
وهكذا، فإن المقابلة المنتظرة منذ وقت طويل، والتي أعد لها كل منهما الأسئلة، بل وتوقع الأجوبة عنها، تحولت إلي حديث يومي عادي

وهنا شعرت وكأنها ليست أورسولا من يقول هذا، بل سمعته من جدتي، من أمي... كلما ترك الزمان آثار مروره القاسية علينا وكل ماحولنا.. هنا شعرت فعلا بقسوة الزمان متجسدا في آثاره علي المدينة التي شهدت أنشاءها وحتي نهايتها

بل ولاحظ مدي حنق -الطبيعي الواقعي والذي أتفق معاه تماما- الماركيز من لعبة السياسة القذرة

~~~~~~~~~~~

وتتوالي الأجيال والأحداث بصورة أسرع، المزيد من الجنون والعزلة، المزيد من سكاكر الحيوانات، حفلات و رقص و رخاء، عزلة و أنغلاق و تماثيل قديسين ومخطوطات ميلكليادس الغجري التي لم يصل أحد لتفسيرها بعد

قلب عذراء أحترق بالحب يمنعه خوفه من الأعتراف به و تقبله ، ضحكات قارئة أوراق الطالع العجوز مازالت تثير الشباب ، روح الجميلة البريئة تصعد لبارئها ، سمكات ذهبية و أكفان تصنع و تغزل مرة تلو أخري
و تتوالي اﻷجيال في ماكوندو و بيت عائلة الفقيد جوسيه آركاديو بوينديا الذي قاوم الأنغلاق رغم تقلبات الحياة


ستشهد دخول الأستثمار اﻷجنبي وشركة الموز مدينتك الصغيرة و ستدرك من خلال الأحداث كيف صور قبح واقع الاستغلال الأجنبي ... ولن تملك سوي التعجب من تشابهه بواقعنا كما صوره هذا المشهد
خرج خوسيه آركاديو الثاني من الغفلة وتخلي عن موقعه كرئيس فريق عمل في شركة الموز ووقف إلي جانب العمال. وسرعان ما اتهم بأنه عميل لإحدي المؤامرات العالمية ضد النظام
n
وتتوالي مرة أخري الأجيال .. والضحايا
ضحايا وشهداء الأستعمار الأجنبي يتم التغطية عليهم بتعتيم اعلامي ، قطار محمل بالموتي ، حلم بالبابويه ، ورغبات مكبوتة وابناء حرام أخري ، ومحاولات أخري لتفسير مخطوطات ميلكليادس

ويدور الزمن في دائرته المغلقة كما ستلاحظ مع أورسولا في ذلك المشهد المؤثر العبقري
n
حرك رأسه بإتجاه الباب، وحاول الأبتسام، وكرر دون معرفه مسبقة، جملة قديمة لأورسولا، إذ قال مدمدما
-ماذا تريدين، فالزمن يمضي
-صحيح -
قالت أورسولا- ولكن ليس إلي هذا الحد
وما أن قالت ذلك حتي أنتبهت إلي أنها تقدم الجواب نفسه الذي تلقته من الكولونيل أوريليانو بوينديا في زنزانته، وأحست بالقشعريرة وهي تتأكد مجددا من أن الزمن لا يمضي وإنما يلتف دائريا
n

فراشات صفراء ، وفيات غير مفاجأة وشجن متوقع ، مطر غزير يستمر لأربع سنوات ، خراب ونمل ابيض وأحمر... والــزمن يمضي ، وإن كان بشكل أسرع كما ستلاحظ مع أورسولا ايضا بهذا المشهد
n
"السنون الآن لا تأتي مثل السنوات من قبل"

اعتادت ان تقول ذلك، شاعرة بأن الواقع اليومي يفلت من بين يديها. فمن قبل -فكرت- كان الأطفال يتأخرون طويلا في النمو. وليس عليها ��لا أن تتذكر كل الزمن الذي أنقضي قبل أن يذهب أبنها البكر خوسيه أركاديو مع الغجر، وكل ماجري قبل أن يعود ملونا كحية، ومتحدثا مثل فلكي ; والأشياء التي حدثت في البيت قبل أن ينسي آركاديو وآمارانتا لغة الهنود، ويتعلما القشتالية. ولا بد من رؤية أيام الشمس والصحو التي تحملها خوسيه أركاديو المسكين، تحت شجرة الكستناء، وكم كان عليها أن تبكي موته، قبل أن يحملوا إليها كولونيلا يحتضر اسمه آوريليانو بوينديا لتجد أنه بعد كثير من الحروب، وبعد كل ما عانته من أجله، لم يبلغ الخمسين من عمره بعد

ففي زمن آخر، وبعد أن تمضي النهار بطوله في صنع حيوانات من السكر، كانت تجد فائضا من الوقت للعناية بالأطفال. أما الآن بالمقابل، عندما لم يعد لديها شئ تفعله، تضطرها نوعية الزمن الردئ إلي ترك الأمور غير ناجزة بالكامل
n

لقد قام العبقري بتلخيص كثير من الأحداث منذ بداية الرواية في تلك السطور القليلة بربعها الأخير من وجهه نظر أقوي بطلاته أورسولا
كم مرة شعرت بأن هذا الكلام سمعته في الحقيقة من احد الكبار؟ بل كم مرة انت نفسك شعرت بصحته فعلا؟
الزمن الغادر
~~~~~~~~~

وتتوالي الأحداث أسرع بتسارع حركة الزمان القاسية.. ستزداد عزلتك وتعايشك حتي تلمس شيخوختك مع شيخوخة المدينة بالرغم من صغر سن أخر اجيالها.. والذي سيفك رموز رقائق ميلكيادس الغجري التي كتبت من مائة عام من تاريخ ماكوندو

حتي تصل للنهاية

مائه عام من السحر ، الحب ، الجو الأسري ، حب الاستكشاف ، الخوف ، العشق ، الخطيئة ، القداسة ، السياسة ، كرم الضيافة ، الأنغلاق ، قراءة الطالع والنبوءات
مائه عام من قسوة الزمان ، من الخلود ومن الفناء،, من السياسة ومن البراءة ، مائه عام من العزلة

***************************************

نقطة هامة أخيرة

أعتقد أن من سلبيات الرواية هي بعض أحداث الجنس بين اﻷقارب بطريقة شاذة أحيانا وإن كانت اللغة هنا ليست ببذاءة البعض وليست حتي كشطحات زيدان أو الأسواني أو حتي أسلوب مراد المستفز
ولكن قد لا تنتبه لمخاوف أورسولا حول ذيل الخنزير التي ذكرت بالبداية، ولكنك بالتأكيد عند إنتهائك من الرواية ستدرك المغزي الراقي للرواية وأنة كان دائما بها منذ البداية... عن اختلاط الأنساب
حدثه الخمار عن نكبة ذراعه, فقد كانت متيبسة وشبه محروقة,لأنه رفعها علي أمه. وحدثه أوريليانو عن نكبة قلبه المتيبس وشبه المحروق, لأنه رفعه علي أخته
n
وستدرك أن ما ظننته مجرد سلبيات هي حكمة أخري يقدمها جابريل جارسيا ماركيز باسلوبه الراقي -وايضا بالتأكيد المترجم الرائع صالح علماني- وبحرفية غريبة متميزة

فأسلوب سرد جابرييل جارسيا ماركيز الغريب سيغرقك في الأحداث الواقعية الممزوجة بسحر غريب
كأسلوب حكايات الجدات مع بعض حرارة الشباب ليخلق جوا عجيبا من السرد يخلط فيه بين أحداث لاحقة و احداث مضت 'فلاش باك و فلاش فوروارد' بطريقة عجيبة لن تقلل من استماعك و إنما قد تزيد شغفك و أثارتك لمصير تلك العائلة والمدينة

ستصارع مع أورسولا أيجواران زوجة خوسيه أركاديو بويندا الزمن في مائة عام .. تهزم السياسة الفاسدة والاستثمار،بل الاستعمار، الاجنبي المستغل ..ولكن إلا الزمن... فلا هازم للزمن

ستظل متشبثا معها ببيت المجانين، بيت تلك العائلة الغريبة وتفهمه وتتتعاطف معه وتحاول ان تجعله مفتوحا دائما للزوار ليقضي علي العزلة التي يفرضها علينا الزمن

ستشفق علي تلك المهمة الجليلة الحزينة التي ستتحملها أمارانتا قبل وفاتها... وفي نفس الوقت ستجد نفسك ايضا متعاطفا مع اورليانو الثاني الذي جاهد الزمن ليستمتع بالحياة القصيرة
أبتعدي ايتها الابقار ..فالحياة قصيرة
n
وفي رأيي فعلا أورسولا من أجمل الشخصيات النسائية التي قرأتها ، رأيت فيها شيئا ألفته جدا ، شعرت معها بأحساس الأمومة وربة الدار ، من أكثر الشخصيات التي أثرت في فعلا

بصراحه من الاشياء التي دائما تجعلني اعيش بالرواية هو اني دائما ما اقوم بتوزيع الشخصيات والادوار علي فنانين في بالي كي اري تعبيراتهم وهم يمثلونها اثناء قرائتي في خيالي.. وهذا يفيد كثيرا
وبالرغم الاختيار العشوائي الي حد ما لـ"إيفا لونجوريا" بطلة ربات البيوت اليائسات قد تخوفت منه عندما وجدت دور أورسولا ليس بصغير
إلا أن رسم الشخصية فعلا اعجبني واجادت الدور في خيالي وتليق به فعلا

ما الذي كنت تنتظره؟- تنهدت أورسولا, وأضافت :- إن الــزمـــن يـمـضـي

ستظل ماكوندو حلما جميلا مهما غزته الكوابيس في بعض محطاته..وسيظل حنيني اليها كأنها ماض عشته
وبالرغم من أتفاقي شيئا ما مع موقف صاحب المكتبة بماكوندو عندما قال في الاحداث
أن الماضي ما هو إلا كذبة، وأنه ليس للذاكرة من دروب للعودة، وأن كل ربيع قديم لا يستعاد، وأن أشد الغراميات جموحا، وأكثرها رسوخا، ليست في نهاية المطاف إلا حقيقة زائلة

إلا أن كما قال جابريل جارسيا ماركيز نفسه انه لا يهم ما حدث في الماضي، وانما كيف نتذكره هذا هو المهم
كما في تلك المقولة التي وضعتها في الريفيو المبدئي

وأقل مايمكن ان نحول ذكري هذا الرجل بآحياء الواقعية السحرية ، حكايات الجدات الجذابة الغريبة التي تعود بنا لذكريات ايام الصبا... الواقعية السحرية التي إن ظلت وعاشت بقلوبنا فلن ينجح اي ركاكة أو بذاءة أو قتامة ينسب لها الواقع الحالي في إظلام قلوبنا.. لنقرأ واقعيته السحرية..الحالمة

ويعيش السحر في قلوبنا ، لنتذكره للأبد



R I P Gabriel Marcus
Your Magical Realism will always enchanting and illuminating our hearts , will defeat the dirty realism that we unfortunately stuck in..
Your magical words and novels will be read....forever
you're enchanted


محمد العربي
من 24 ابريل 2014
الي 2 مايو 2014

اشكر جدا كل من رشح الرواية لي من الأصدقاء ، وأشكر أيضا دعم الأصدقاء في انتظار رايي في الرواية بتعليقاتكم واتمني أن تعجبكم كما اعجبتني ، واتمني ان يكون رايي -الذي حاولت اختصاره والله- أن يكون واضحا وملائما
March 26,2025
... Show More
بيقولوا عليها ملحمة ورواية ساحرة..و من أجمل ما كتب ماركيز!
وأنا بقول إنها مملة و تزهق وكرهتني في حياتي وفي ماركيز نفسه..و أعتقد إني مكانش المفروض أكملها وأعذب نفسي كل هذا العذاب:(
صحيح لولا إختلاف الأذواق!
March 26,2025
... Show More
One Hundred Years of Solitude is an absolute ground-breaking book; it is intelligent, creative and full of powerful anecdotal wisdom. It deservedly won the noble prize for literature. But how enjoyable is it? How readable is it?

Gabriel García Márquez, plays around with reality itself; he plays around with the limitations of fiction; he uses elements of magic, of the fantastic, to give voice to things that could never be said quite as effectively in normal terms: he breaks through realism and establishes his own original style. He did nothing short of launching a new mode of literary address: magical realism. He wasn’t the first writer to do such a thing, though his writing was the first to attract criticism which, in effect, allowed for it to be defined and recognised.

For me, the strongest element of the book resides in its inherent pessimism, with its unfortunate understanding that history can (and will) repeat itself. All good intentions go awry, indeed, One Hundred Years of Solitude challenges the progress (or lack thereof) of society. It creates a self-contained history in its isolated framework, which, arguably, reflects the nature of mankind or, at least, it echoes Columbian history with its liberal history in the face of imperialism. No matter how much we want to change the world (or how much we believe in a revolution or a new political ideal) these good intentions often become warped when faced with the horrors of war and bloodshed. Nothing really changes.

There’s no denying the success of Márquez’s epic; there’s no denying its ingenuity. I really enjoyed parts of the novel but it was awfully difficult to read, uncomfortably so. The prose is extremely loose and free flowing to the point where it feels like thought; it’s like a torrent of verbal diarrhoea that feels like it will never end. Characters die, eerily similar characters take their place within the story and the narrative continues until the well has completely run dry of any actual life. It is pushed so terribly far, one hundred years to be precise.

And that’s my biggest problem. I’m a sentimentalist. I like to feel when I read. I like to be moved either to anger or excitement. I want to invest in the characters. I want to care about their lives and I want to be provoked by their actions. Márquez’s approach meant that this was impossible to do so. It’s a huge story, told in just a few hundred pages. It’s sweeps across the lives of the characters, some exceedingly important characters in the story are introduced and die a very short time after to establish the sheer futility of human existence and effort Márquez tried to demonstrate.

Márquez writes against European tradition and the legacy of colonialism; he creates something totally new, which is becoming increasingly hard to do. Although I do appreciate this novel, I did not enjoy reading it as much as I could have done.

Facebook| Twitter| Insta| Academia
March 26,2025
... Show More
Hmm, I finally read this after years of putting it off and I confess that I was a little underwhelmed.

Stylistically, I think it's quite beautiful. I love the way Marquez describes the setting and the time in question - it makes for an extremely quotable book. The imagery is woven in with the human interactions to create a sense of that so-called "magical realism" that extends beyond the explicitly supernatural:
n  “He dug so deeply into her sentiments that in search of interest he found love, because by trying to make her love him he ended up falling in love with her. Petra Cotes, for her part, loved him more and more as she felt his love increasing, and that was how in the ripeness of autumn she began to believe once more in the youthful superstition that poverty was the servitude of love. Both looked back then on the wild revelry, the gaudy wealth, and the unbridled fornication as an annoyance and they lamented that it had cost them so much of their lives to find the paradise of shared solitude. Madly in love after so many years of sterile complicity, they enjoyed the miracle of living each other as much at the table as in bed, and they grew to be so happy that even when they were two worn-out people they kept on blooming like little children and playing together like dogs.”n

However, the story about the many generations of the Buenzia family is more than a little messy. Most of the time it reads like a random incoherent stream of events and only translates into greater meaning when you study the novel's symbolism.

I think the two major themes of this novel - repetition of history and the fine line between reality and the supernatural - are explored much better by books like Wuthering Heights. Which, while complex, doesn't give its readers a headache, but does include similar elements: the appearance of ghosts, multiple generations with similar names, history repeating itself, etc. I do understand that One Hundred Years of Solitude gives it a unique spin with particular regard to Latin American history, though.

My final point probably invites some insults to my intelligence, but here it is: I think this book is very easy to appreciate, and very difficult to like. It's fine, even important, for certain books to require extra effort from the reader, but I also kind of agree with Adam's comment: "I'll put it this way, I don't like this book for the same reason that I never took up smoking. If I have to force myself to like it, what's the point."
March 26,2025
... Show More

شعـــــورك بالعجـــــز

هذه هي مشكلة الرواية الكبرى

أنت في حال من الافتنان والنشوة لا يوصف
وانعقاد لسانك يسبق أفكارك
ويبقى بداخلك صراع دائم
يتجسد في محاولات مضحكة للتعبير عن هذه المتعة

لذا كنت احاول مراراً خلق التعبيرات المناسبة فأجدها تخرج لسانها في سخرية تاركة إياي في حيرة وقلة حيلة

عندما أمسكت بهذه الرواية لأول مرّة شعرت بانفصال تام عن الواقع من حولي
وجدتني بداخل ماكوندو حيّة أتنفس وأرى الشخصيات من حولي تتصارع مع حيواتها كما أراد لها خالقها العبقري

أنا كنتُ هناك ولا أبالغ بحرف

حلّقتُ بخفة بين موجات الحر العنيفة
أحسستُ بكل شهقة وبكل قطرة عرق
ذبتُ بين شقوق الجدران و داعبتُ الفراشات الصفراء


وهكذا نالت الرواية مني ثلاث قراءات في أوقات مختلفة
وكل مرة كان يلتصق بي بعض من هذا العالم

وهذه المرة
شعرتُ بكل ما هو حي وحقيقي بداخلي ينفصل عني ليحلق وحده بعيداً
بعيداً عن كل ما تحطم بداخلي ‏،وكل ما مزقته السنون في ماكوندو

مزجت العالمين معاً في مخيلتي وتمازجت الأوجاع ببعضها

من يستطيع التناغم مع العزلة أكثر من فرد معزول عن العالم في بقعة صغيرة من السكون؟


عشتُ العزلة أغلب سنوات عمري
أقلّب فتافيت عالمي بملعقة
تطاردني كل أفكار الدنيا ،وأنا معزولة بين جدران لا أريد مفارقتها

كانت خلاياي تناضل لتبقى وحيدة في عالم أراني لا أنتمي إليه
بداخلي أقمت مدناً لا يسكنها سواي
حدائق أزهارها لا تنتمي لتراب هذه الأرض
عانقتُ كل ما هو ذي معنى وتركتُ اللامعنى خارجاً يداعب ألوف من البشر يومياً

كيف يمكن لعائلة أن تناسبني أكثر من عائلة بويندياالضاربة بجذورها ف ي عزلة الروح ‏والجسد؟


لأنه مقدراً لمدينة السراب أن تذورها الرياح وتُنفى من ذاكرة البشر
في اللحظة التي ينتهي فيها أورليانو بوينديا من حلّ رموز الرقاق
وأن كل ما هو مكتوب فيها لا يمكن أن يتكرر منذ الأزل إلى الأبد
لأن السلالات المحكومة بمئة عام من العزلة ، ليست لها فرصة أخرى على الأرض



ما الذي فعله ماركيز بي؟
كيف أنتج عالماً كاملاً بين دفتي كتاب ،وأتقن صنيعته إلى هذا الحد؟
و استطاع ببضع أسماء أن يخلق تجانساً في الشكل والملامح
في الخواطر والأحلام
في قرارات الحياة
وفي المصير المؤلم
وفي نفس الوقت خلق الاختلاف يداعب التجانس خطوة بخطوة ويتمرد عليه

فصاغ أبطاله بحرفية صياغة الكولونيل أورليانو لأسماكه الذهبية
كنتُ أتخيل ماركيز يجلس منعزلا في غرفة
يمسك بشخصياته كما يمسك الكولونيل بسمكاته‏
يعجنها بيديه ويشكل أوهامها وحقيقتها بمهارة ‏
يضيف لماسته المموهة ببصمته
كما يلصق أورليانو عيون السمك الياقوتية فتتوهج الملامح في روحك
وعندما يكتمل عددها يصهرها من جديد كي ينتج جيلاً جديداً يحمل نفس الإسم والملامح بطعم ‏ومصير مؤلم جديدين

‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘‘

بين تعسّف آمارانتا وحزنها المذعور، وصلف فرنادنا وأطباءها المتخيلين
وبراءة ريميديوس الطفلة ودماها ، و قسوة أركاديو التي طاردته منذ اللحظة التي رأى فيها عملية إعدام
وصلابة أورسولا وعزيمتها المثيرة للإعجاب
تعيش لحظات سحرية لا معقولة
لاشيء فيها بلونٍ واحد ولا يعرف حدة الأبيض أو الأسود
فقد يأتي العذاب من الجمال الباهر والسذاجة بطريقة لا تتوقعها إلا مع وحشية القتال ودمويته

فريميديوس الجميلة تأتي في وسط الرواية مثل كائنٍ بلوري شفاف
تقترب منه مبهوراً بلئلائه
فتعانق جبلاً جليدياً تتجمد معه حتى الموت
أو كتلة زجاجية صافية بريئة تمزق لحمك وتتشرب دمك حتى الموت
مثل الجليد الذي بقى يطارد روح الكولونيل أورليانو
ومثل شبح ذيل الخنزير الذي ظل يحوم حول البيت الكبير حتى تمكن منه
لينبعث منها أنفاس موت ، لا لفحات حب
وتنتهي محلقة مع ملاءات البيت إلى السماء في طبقات الهواء العليا حيث لا تستطيع الوصول إليها أعلى طيور الذاكرة تحليقاً


مين أين يبدأ السحر هنا؟
هل رأى ميلكاديس قدر العائلة أم خطه هو بيديه؟
هل تشوف الحوادث العجيبة في بللورته السحرية أم كانت لعنة تلك التي أطلقتها تعاويذه عبر رموزها السنسكريتية؟

كيف فعلها ميلكاديس بين مواقد المخبر وفقاعات التجارب في القوارير وأزيز غليان الزئبق؟
وكيف نشأت ماكوندو حقاً؟
أهي صُممت بعرق خوسيه الأكبر وكفاح أورسولا أم نشأت بين أبخرة مخبر بدائي قدّر له أن يكون المبتدى منه وإليه المنتهى؟

من أين جاءت هذه العائلة التي يولد طفلها الأول بين المستنقعات
بدون ذيل خنزير وبرغبة أبدية في الجنون
ليشهد بداية ماكوندو
ويولد طفلها الأخير بين أنقاض البيت وسط الحشرات ولفحات الحر الأخيرة
بذيل خنزير من حبٍّ حرام
كي تتحقق النبؤة
وكي يموت الجنون فيه قبل أن يبدأ
ليشهد نهاية ماكوندو

وفي جو يشبه المستنقعات تسقط أوراق ماركيز الحاملة الرواية المنقحة في الوحل كي تعود لتجففها زوجته ورقة ورقة
تراها أكانت لعنة ميلكاديس لحقت بها؟
!

خاض الكولونيل أوريليانو بوينديا 32 حرباً أهلية خسرها جميعاً
ومن خلال كفاحه المكلل بخيبة الأمل
وإدراكه في النهاية أنه خاض تلك الحروب لينتهي منعزلاً أكثر مما كان ساخطاً على العالم وعلى نفسه
وعلى كل فكرة بدأت نبيلة وانتهت محطمة بوحشية الدم وشهوة السلطة

و ماركيز كان دوما مناهضاً لجميع الممارسات القمعية لدكتاتوريات العالم ودكتاتورية أميركا اللاتينية بشكل خاص ، ومؤيداً لثورات التحرر
وقد خاض جده حروباً في أمريكا اللاتينية ، وكان ميلاد ماركيز يوافق سنة مذبحة إضراب مزارع الموز والتي أنكرتها الحكومة فأعاد إحياءها في الرواية

*-*

"يقول ماركيز "الخيال هو تهيئة الواقع ليصبح فناً

تنتمي هذه الرواية لنوع أدبي يسمّى
magical realism
وفي هذا النوع يسري الخيال محلقاً في بيئة واقعية بحيث يشكل جزءاً طبيعياً منها
حيث يقوم حدث شديد الغرابة بغزو حياة منطقية واقعية
وإن كان المؤلف قد وصف روايته بأنها تنتمي لأدب الهروب من الواقع

كثيرة كانت الرموز الممزوجة بالخيال في الرواية
فبين السفينة الغارقة ، ووحل المستنقعات ، وشجرة كستناء صبور
وبيانولا ترقد في الظلام تصاحبها ملاءة بيضاء
عاش الأبطال حيواتهم العجيبة في عزلة أبدية تحتضن برفق هذه الصور في دواخلهم إلى الأبد

أكثر ثلاث مشاهد ت��لغلوا إلى روحي ألماً



آمارنتا تضع يدها في في جمر الموقد إلى أن تألمت إلى حد لم تعد تشعر معه بالألم
ليبقى لحمها المحروق وضمادة الشاش السوداء في ذهني طوال الرواية يطاردني
*
*
لحظة إطلاق النار على ماوريسيو بابيلونيا وكأنني أنا التي أنهار في غرفة نوم ميمي
*
*
ولحظة اكتشاف آخر أورليانو من السلالة الوليد يتحول لجلد منفوخ بعد التهام النمل الأحمر إياه‏


بين صفحات الرواية قضيتُ وقتاً لا يضاهى
أقرأ ملحمة من أعظم ما كُتب على مر العصور
عن مدينة نبتت في الوحل وغاصت فيه مجدداً
لتتركني مع آخر صفحة أود العودة إليها من جديد
كي أتمتع بهذا العالم الخرافي حتى الثمالة
لتذروه الرياح مجددا ،ويختفي من ذاكرة البشر
ثم يعود نابضاً في صفحات ماركيز
فتتشربه ذاكرة القراء إلى الأبد

March 26,2025
... Show More
“Era como si Dios hubiera puesto a prueba toda capacidad de asombro, y mantuviera a los habitantes de Macondo en un permanente vaivén entre el alborozo y el desencanto, la duda y la revelación, al extremo de que ya nadie podía saber a ciencia cierta dónde estaban los límites de la realidad.”

Esa frase de Gabriel García Márquez, ese gigante literario que nos regaló Colombia, resume perfectamente la perfección que este libro contiene. De eso se trata ese realismo mágico que transforma lo fantástico e inverosímil en algo vulgar y cotidiano. "Cien años de soledad” fue, junto con “El maestro y Margarita” y “Stoner” lo más maravilloso que leí en ese 2016.
Es impresionante y muy difícil de superar el despliegue narrativo perpetrado por Gabo en la novela. Apabullante y frondoso, genialmente desproporcionado, interminablemente descriptivo, con un desfile eterno de imágenes y visualmente tan efectivo que acobarda y deslumbra y que hace que por primera vez me cueste elaborar una reseña acorde a semejante monumento literario.
Por eso y un poco en honor a este genio único puedo simplemente enumerar a través de las casi quinientas páginas que leí y que comienza con la prehistoria fundacional de Macondo, un auténtico universo en sí mismo, gracias a la expedición de José Arcadio Buendía y Ursula Iguarán que termina en los fatídicos tiempos heredados por Aureliano Babilonia, he transitado un viaje centenario y especial, plagado de increíbles personajes, inmersos dentro de una casa maravillosa y mágica, tan única como bendita y condenada, habitada por hombres y mujeres inigualables, atormentados de pasiones desproporcionadas, locuras utópicas, incestos no prohibidos, amores que perduran entre metros y metros de sábanas húmedas de pasión y hastío, más de una treintena de revoluciones perdidas y decenas de pescaditos de oro, mujeres perseguidas por mariposas amarillas, indígenas que escriben pergaminos en sánscrito, delgados ríos de sangre que recorren geométricamente metros y metros de ciudad, sacerdotes que levitan por obra y gracia de Dios, mujeres que de tanta belleza se elevan a los cielos para no volver, un muerto que vuelve para quedarse amarrado al castaño del patio por decisión propia, una ciega que camina su casa a despreocupada displicencia y ojos bien cerrados, gemelos tan parecidos y tan distintos que se someten al voluptuoso y sensual cuerpo de una mujer que no se preocupa en diferenciarlos, pelotones de fusilamientos devenidos en cómplices de guerra, amigos leales que persiguen excentricidades literarias, batallas revolucionarias para defender causas perdidas, sangrientos bailes de carnaval de proporciones pantagruélicas, chicas que se acuestan por hambre, masacres a plena hora del día que transforman la tarde en vagones repletos de muertos, animales fantásticos de un zoo infernal, hormigas que trabajan día a día para devastar una mansión indefensa, otrora empapelada de billetes, pianolas que regalan música a pies inexpertos, suicidios atribulados por amores no correspondidos con desidia innecesaria, señoritas que comen tierra y cal de las paredes, damitas viajeras que ofician de embajadoras macondianas, diecisiete hermanos unidos por la premonitoria y fatídica marca de ceniza de una cruz en la frente, mujeres que se recluyen sólo para morir en una casa abandonada a la destrucción, lluvias interminables que duran cuatro años, ocho meses y dos días, sequías que alcanzan una década exacta de duración, santos enterrados con cientos de monedas de oro y que sólo un elegido podrá desenterrar, despilfarros, parrandas, baños de champán, desenfrenadas orgías sexuales de dos personas, criadas destinadas a parir descendientes que se asemejan entre sí, batallones de José Arcadios y Arcadios José, de Aurelianos, Úrsulas y Amarantas, Rebecas, Remedios y tantos otros, sumergidos en esta parafernalia que los arrastra a un destino único e inevitable, y que como narra Gabo en el párrafo final del libro “todo lo escrito en ellos era irrepetible desde siempre y para siempre porque las estirpes condenadas a cien años de soledad no tenían una segunda oportunidad sobre la tierra."
March 26,2025
... Show More
I must have missed something. Either that, or some wicked hypnotist has tricked the world (and quite a few of my friends, it would seem) into believing that One Hundred Years of Solitude is a great novel. How did this happen? One Hundred Years of Solitude is not a great novel. In fact, I'm not even sure it qualifies as a novel at all. Rather it reads like a 450-page outline for a novel which accidentally got published instead of the finished product. Oops.

Don't get me wrong. I'm not disputing that Marquez has an imaginative mind. He does, unquestionably. Nor am I disputing that he knows how to come up with an interesting story. He obviously does, or this wouldn't be the hugely popular book it is. As far as I'm concerned, though, he forgot to put the finishing touches to his story. In his rush to get the bare bones on paper, he forgot to add the things which bring a story alive. Such as, you know, dialogue. Emotions. Motivations. Character arcs. Pretty basic things, really. By focusing on the external side of things, and by never allowing his characters to speak for themselves (the dialogue in the book amounts to about five pages, if that), Marquez keeps his reader from getting to know his characters, and from understanding why they do the things they do. The lack of characterisation is such that the story basically reads like an unchronological chronicle of deeds and events that go on for ever without any attempt at an explanation or psychological depth. And yes, they're interesting events, I'll grant you that, but they're told with such emotional detachment that I honestly didn't care for any of the characters who experienced them. I kept waiting for Marquez to focus on one character long enough to make me care about what happened to him or her, but he never did, choosing instead to introduce new characters (more Aurelianos... sigh) and move on. I wish to all the gods of fiction he had left out some twenty Aurelianos and focused on the remaining four instead. With three-dimensional characters rather than two-dimensional ones, this could have been a fabulous book. As it is, it's just a shell.

What a waste of a perfectly good story.
Leave a Review
You must be logged in to rate and post a review. Register an account to get started.