...
Show More
«بالاخره یه روزی قشنگ حرف می زنم»، که عنوان پیشنهادی پیمان خاکسار برای کتاب «Me Talk Pretty One Day» است، کتاب خوبی نیست.
کتاب را احتمالا در قفسه ی جهان نوی نشر چشمه خواهید یافت. کتاب هایی که پیش تر کسی در موردشان نمی دانست و یک مترجم جوان و پر تلاش کشفشان کرد و به «فارسی زبان» ها معرفی اش کرد.
مسئله مثل این نیست که بگوییم این «فیلم» بد است از نظر من. برگردان داستان یا شعر، اثری جدید آفریدن است، و اکنون ما در مورد این «اثر جدید» می خواهیم صحبت کنیم؛ نه لزوما اصلِ اثر.
معتقدم حداقل انتظاری که از یک کتاب «طنزِ ترجمه» می رود، این است که متن باعث نشود شوخی های نویسنده را به زبان انگلیسی حدس بزنی، و بعد با خود فکر کنی طنز این جمله یا موقعیت در قالب اصلی اش احتمالا چه بوده.
شوخی های بیشتر داستان های کتاب، مستقیما به فرهنگ آمریکایی یا بازی با کلمات انگلیسی ارتباط دارد. تعداد معدودی از داستان ها هم با مفاهیم عمومی تری که طبعا برای ما ملموس تر است شوخی کرده بودند؛ که عملا همین داستان های معدود را قابل ترجمه باید دانست. باقی کتاب واقعا قابل ترجمه نبود و تجربه ی خواندن کتاب را این طور می کرد: این یارو چرا فکر می کنه اینقدر بامزه است؟
راوی کتاب، در زندگی هیچ چیز خاصی نشده. حتا افکار فلسفه-مانندی هم ندارد؛ برخلاف قهرمانان کتاب هایی از این دست، در مورد افرادی که هیچ پخی نشده اند، اما یک سری افکار خاص خودشان را دارند. مثلا دو کتابی که اخیرا در موردشان صحبت کرده ام، عامه پسند و در رویای بابل. یا حتا ناتور دشت. و همین افکار است که باعث می شود خواننده با قهرمان همزاد پنداری کند اصطلاحا. (یا فیلم هایی در مورد آدم های علافی که هیچ کاری نمی کنند و هیچ فکر خاصی هم ندارند، اما لااقل هیچ «ادعایی» هم ندارند، و همزاد پنداری مخاطبشان را به شدت برمی انگیزند؛ مانند فیلم های جاده ای وندرس یا جارموش)
در این کتاب اما همزاد پنداری کردن محال است! قهرمان هیچ ویژگی خاصی ندارد. حتا در بی عرضگی هم خاص نیست. در ادعای گزاف کردن هم خاص نیست. در بلند پروازی افتضاح است. پر ادعایی ظاهرا بی ادعا است. صبح تا شب وقتش را تلف می کند و خودش این را می داند. و مدام خودش را «بافرهنگ تر» از بقیه می پندارد.
مرا یاد آدم هایی در اطرافم می اندازد، که خود را آدم هایی می دانند متفاوت؛ از این جهت که، روشنفکری می کنند، اما سایر روشنفکران (روشنفکرنماها) را دست می اندازند. خود را بی ادعا می خوانند، در عینی که ادعاشان در قیاس کردن خود با دیگران آشکار می شود. خود برتر پنداری درونی شان. این آدم ها خود را «باهوش» می دانند. باهوش تر از بقیه. اما هیچ کاری با هوششان نکرده اند، و مثل قهرمان این کتاب، خودشان هم واقفند که «هیچ کاری نکرده اند، حقشان نیست که در این خرابه آجر جا به جا کنند، با این هوشی که دارند هر کاری از دستشان بر می آید. دارند تلف می شوند.» اما سال ها می گذرد و باز هم، هیچ کاری نکرده اند.
خود-خاص-پنداری این آدم ها باعث می شود تا کارهایی که همه دارند انجام می دهند را پایین تر از سطح خودشان بدانند و این دست کارها را انجام ندهند. و در حالی که توان (یا عرضه ی) انجامِ کارهایی را که در سطح خودشان می دانند هم ندارند. بنابراین «هیچ کاری» نمی کنند. فقط می گویند دارند «حیف» می شوند!
کتاب را احتمالا در قفسه ی جهان نوی نشر چشمه خواهید یافت. کتاب هایی که پیش تر کسی در موردشان نمی دانست و یک مترجم جوان و پر تلاش کشفشان کرد و به «فارسی زبان» ها معرفی اش کرد.
مسئله مثل این نیست که بگوییم این «فیلم» بد است از نظر من. برگردان داستان یا شعر، اثری جدید آفریدن است، و اکنون ما در مورد این «اثر جدید» می خواهیم صحبت کنیم؛ نه لزوما اصلِ اثر.
معتقدم حداقل انتظاری که از یک کتاب «طنزِ ترجمه» می رود، این است که متن باعث نشود شوخی های نویسنده را به زبان انگلیسی حدس بزنی، و بعد با خود فکر کنی طنز این جمله یا موقعیت در قالب اصلی اش احتمالا چه بوده.
شوخی های بیشتر داستان های کتاب، مستقیما به فرهنگ آمریکایی یا بازی با کلمات انگلیسی ارتباط دارد. تعداد معدودی از داستان ها هم با مفاهیم عمومی تری که طبعا برای ما ملموس تر است شوخی کرده بودند؛ که عملا همین داستان های معدود را قابل ترجمه باید دانست. باقی کتاب واقعا قابل ترجمه نبود و تجربه ی خواندن کتاب را این طور می کرد: این یارو چرا فکر می کنه اینقدر بامزه است؟
راوی کتاب، در زندگی هیچ چیز خاصی نشده. حتا افکار فلسفه-مانندی هم ندارد؛ برخلاف قهرمانان کتاب هایی از این دست، در مورد افرادی که هیچ پخی نشده اند، اما یک سری افکار خاص خودشان را دارند. مثلا دو کتابی که اخیرا در موردشان صحبت کرده ام، عامه پسند و در رویای بابل. یا حتا ناتور دشت. و همین افکار است که باعث می شود خواننده با قهرمان همزاد پنداری کند اصطلاحا. (یا فیلم هایی در مورد آدم های علافی که هیچ کاری نمی کنند و هیچ فکر خاصی هم ندارند، اما لااقل هیچ «ادعایی» هم ندارند، و همزاد پنداری مخاطبشان را به شدت برمی انگیزند؛ مانند فیلم های جاده ای وندرس یا جارموش)
در این کتاب اما همزاد پنداری کردن محال است! قهرمان هیچ ویژگی خاصی ندارد. حتا در بی عرضگی هم خاص نیست. در ادعای گزاف کردن هم خاص نیست. در بلند پروازی افتضاح است. پر ادعایی ظاهرا بی ادعا است. صبح تا شب وقتش را تلف می کند و خودش این را می داند. و مدام خودش را «بافرهنگ تر» از بقیه می پندارد.
مرا یاد آدم هایی در اطرافم می اندازد، که خود را آدم هایی می دانند متفاوت؛ از این جهت که، روشنفکری می کنند، اما سایر روشنفکران (روشنفکرنماها) را دست می اندازند. خود را بی ادعا می خوانند، در عینی که ادعاشان در قیاس کردن خود با دیگران آشکار می شود. خود برتر پنداری درونی شان. این آدم ها خود را «باهوش» می دانند. باهوش تر از بقیه. اما هیچ کاری با هوششان نکرده اند، و مثل قهرمان این کتاب، خودشان هم واقفند که «هیچ کاری نکرده اند، حقشان نیست که در این خرابه آجر جا به جا کنند، با این هوشی که دارند هر کاری از دستشان بر می آید. دارند تلف می شوند.» اما سال ها می گذرد و باز هم، هیچ کاری نکرده اند.
خود-خاص-پنداری این آدم ها باعث می شود تا کارهایی که همه دارند انجام می دهند را پایین تر از سطح خودشان بدانند و این دست کارها را انجام ندهند. و در حالی که توان (یا عرضه ی) انجامِ کارهایی را که در سطح خودشان می دانند هم ندارند. بنابراین «هیچ کاری» نمی کنند. فقط می گویند دارند «حیف» می شوند!