...
Show More
آپدیت ۱۴۰۱:
این ریویو رو انگار فراموش کرده بودم. خوندمش و خشکم زد. انگار دو سال پیش برای همین روزهای تلخ نوشته بودمش. برای محسن شکاری. چقدر بده که هنوزم به اندازهی روزی که نوشتمش معنی میده. کاش یک روز بیاد که بخونمش و بگم اینا همه برای گذشته بود
۱۳۹۹:
چندین ساعته دارم بحث می کنم. توی گوشم چیزی داره صدا می کنه. بهش میگم تو "می دونی" که من دارم درست میگم، تو می دونی که این طرز تفکر تاریخ گذشتهست، چرا دو دستی چسبیدیش؟ میگه من نمیتونم توی خانواده اولین نفری باشم که این کار رو میکنم
توییتها رو میخونم و قلبم داغ میکنه، حکم اعدام؟ آخه یعنی چی؟ انگار کس دیگهای درون من زندگی میکنه که داد میزنه تو چیکار میتونی بکنی؟ هیچی! اینا رو میخونی که باز استخوان هات از درد بی فایدگی و منفعلی تیر بکشه؟ نخون لعنتی.
داره حرف میزنه و فقط نگاه میکنم. نگاه میکنم که مجبور نشم حرف بزنم. میترسم. من حرف برای گفتن زیاد دارم ولی بزدلم. خودم که میدونم. میخوام بگم دختر خودتم بود همینها رو میگفتی؟ نمی گم
تو سرمای آبان توی یک ایستگاه اتوبوس که شیشه هاش خورد شده و بلورهاش زیر نور خیابون برق می زنه نشستیم. هربار که نیمرخش رو نگاه میکنم یک بار از اول تصمیم میگیرم. بین فریاد و سکوت. بین انتخاب خودم و انتخاب درست. باز از تصمیم واقعی فرار می کنم. به خودم میگم الان نه
کشتن مرغ مینا رو توی سرویس اداره گوش میدم. مردم توی دادگاه نشستن و اتیکوس فینچ از مرد سیاهی که به جرم تجاوز متهم شده دفاع میکنه. یک لحظه به خودم میگم صبر کن ببینم، این لعنتیا "می دونن" که این مرد بیگناهه، نه اینکه چشمهاشون رو نژادپرستی بسته باشه و احمق باشند، میدونن و هیچی نمیگن، میدونن و تصمیمی نمیگیرن چون هنوز وقتش نیست، چون اینها اون آدمهایی نیستن که قراره تغییرات بزرگ بدن و جلوی "تا بوده همین بوده" بایستند... ولی توی قلبشون میدونن
اینها فقط گوش میدن، نگاه میکنند، فرار میکنند و صبر می کنند تا زمان همه چیز رو حل کنه، شاید
من(تو؟) فقط گوش میدم، نگاه میکنم، فرار میکنم و صبر میکنم تا زمان همه چیز رو حل کنه، شاید
و این کتاب میشه کلاسیک و نمیمیره، چون ما همه هنوزم توی اون دادگاه نشستیم و به اتیکوس فینچ و ژوری نگاه میکنیم تا یکی مر�� بیگناه رو نجات بده، شاید
٩٩/۴/٢۴
این کانال جدیدیه که بعد از بسته شدن قبلی درست کردم و کتابها و ریویوها رو اینجا میگذارم
Maede's Books
این ریویو رو انگار فراموش کرده بودم. خوندمش و خشکم زد. انگار دو سال پیش برای همین روزهای تلخ نوشته بودمش. برای محسن شکاری. چقدر بده که هنوزم به اندازهی روزی که نوشتمش معنی میده. کاش یک روز بیاد که بخونمش و بگم اینا همه برای گذشته بود
۱۳۹۹:
چندین ساعته دارم بحث می کنم. توی گوشم چیزی داره صدا می کنه. بهش میگم تو "می دونی" که من دارم درست میگم، تو می دونی که این طرز تفکر تاریخ گذشتهست، چرا دو دستی چسبیدیش؟ میگه من نمیتونم توی خانواده اولین نفری باشم که این کار رو میکنم
توییتها رو میخونم و قلبم داغ میکنه، حکم اعدام؟ آخه یعنی چی؟ انگار کس دیگهای درون من زندگی میکنه که داد میزنه تو چیکار میتونی بکنی؟ هیچی! اینا رو میخونی که باز استخوان هات از درد بی فایدگی و منفعلی تیر بکشه؟ نخون لعنتی.
داره حرف میزنه و فقط نگاه میکنم. نگاه میکنم که مجبور نشم حرف بزنم. میترسم. من حرف برای گفتن زیاد دارم ولی بزدلم. خودم که میدونم. میخوام بگم دختر خودتم بود همینها رو میگفتی؟ نمی گم
تو سرمای آبان توی یک ایستگاه اتوبوس که شیشه هاش خورد شده و بلورهاش زیر نور خیابون برق می زنه نشستیم. هربار که نیمرخش رو نگاه میکنم یک بار از اول تصمیم میگیرم. بین فریاد و سکوت. بین انتخاب خودم و انتخاب درست. باز از تصمیم واقعی فرار می کنم. به خودم میگم الان نه
کشتن مرغ مینا رو توی سرویس اداره گوش میدم. مردم توی دادگاه نشستن و اتیکوس فینچ از مرد سیاهی که به جرم تجاوز متهم شده دفاع میکنه. یک لحظه به خودم میگم صبر کن ببینم، این لعنتیا "می دونن" که این مرد بیگناهه، نه اینکه چشمهاشون رو نژادپرستی بسته باشه و احمق باشند، میدونن و هیچی نمیگن، میدونن و تصمیمی نمیگیرن چون هنوز وقتش نیست، چون اینها اون آدمهایی نیستن که قراره تغییرات بزرگ بدن و جلوی "تا بوده همین بوده" بایستند... ولی توی قلبشون میدونن
اینها فقط گوش میدن، نگاه میکنند، فرار میکنند و صبر می کنند تا زمان همه چیز رو حل کنه، شاید
من(تو؟) فقط گوش میدم، نگاه میکنم، فرار میکنم و صبر میکنم تا زمان همه چیز رو حل کنه، شاید
و این کتاب میشه کلاسیک و نمیمیره، چون ما همه هنوزم توی اون دادگاه نشستیم و به اتیکوس فینچ و ژوری نگاه میکنیم تا یکی مر�� بیگناه رو نجات بده، شاید
٩٩/۴/٢۴
این کانال جدیدیه که بعد از بسته شدن قبلی درست کردم و کتابها و ریویوها رو اینجا میگذارم
Maede's Books